سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتخابات» ثبت شده است

ما برف شدیم

پنجشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۰۵ ب.ظ

سالها گذشت

و ما برف شدیم 

 نشسته‌

در انتظار آفتاب ناگهانی که محومان کند.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

یادآوری هفتم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ب.ظ


یادآوری هفت:

این عکس حدود پاییز هفتاد و شش در زیرزمین مسجدشیخ لطف‌الله گرفته شده. زمانی که من قرار بود تبعید شوم و  مادر و دو خواهرم آمده بودند که مرا ببینند. 

خردادماه هفتاد و شش من یک سرباز معمولی نیروی انتظامی بودم که به خاطر علاقه‌اش به هنر و ادبیات  سید محمد خاتمی را می شناخت و می‌دانست که او آدم حسابی است و تا جایی هم که میشد برای او تبلیغ می‌کرد.

یکی از شب‌های پیش از انتخابات مشغول گشت زدن در سطح شهر بودیم. ساعت حدود یک شب بود، در خیابانها پرنده پر نمی‌زد. ناکهان من متوجه دو نفر جوان با ظاهر مذهبی شدم، پرسیدم  که تا این موقع در خیابان چه می‌کنند؟ 

گفتند که در مسجد جلسه داشته‌اند، کارت شناسایی خواستم، کارت تبلیغاتی جامعه روحانیت مبارز را در آوردند و نشانمان دادند. متوجه شدم مساله چیست. سرباز همراهم می‌خواست به پاسگاه هدایتشان کند که من مخالفت کردم و گفتم: طرفداران آقای ناطق نوری... بفرمایید.

 یگان خدمتی اصلی ام بخش وظیفه‌ی شهرستان بود و هفته ای دو شب به علت کمبود نیرو در پاسگاه پاسبخش می‌شدم یا گشت می‌رفتم. در آن زمان قانونی در نظام وظیفه بود به نام دوبرادری با این مضمون که اگر کسی مشمول می‌شد و برادری در حال خدمت داشت  برادر دومی معاف می‌شد. روزی دو جوان که می‌گفتند بسیجی هستند به دفتر ما مراجعه کردند و خواستار تشکیل پرونده برای معافیت دوبرادری شدند. تاریخ تولدشان را که نگاه کردیم گفتیم که باید چند ماه دیگر مراجعه کنند. اما آنها طلبکارانه ایستادند که باید کار ما را انجام دهید چرا که ما رفیق فرمانده‌ی حفاظت منطقه تان هستیم و الان آنجا بودیم این را بازداشت کرد و آن را توبیخ کردو ...در همین حین من متوجه شدم که یکیشان ته کفشش را به دیوار چسبانده، با فریاد گفتم پاتو از دیوار بردار و برو بیرون. آن یکی گفت با ما اینجوری حرف نزن، ما میخوایم پذیرش حفاظت نیروی انتظامی بشیم. گفتم خوب جایی میرید میخورید و میخوابید و فقط حرف نمی‌زنید همه ازتون می‌ترسن. و بلند شدم و بیرونشان کردم. 

در آن زمان مسئول ما برای دیدن دوره‌تهران بود و گروهبان جوانی مسئولیت بخش را به عهده داشت. 

فردای آن روز تلفن زنگ زد و گروهبان برداشت و گفت سرهنگ رییس حفاظت با تو کار داره، گوشی را گرفتم و با موجی از داد و بیداد و تهدید مواجه شدم که تو می‌خوای آبروی نیرو را ببری و من پدرت را در می‌آورم. تبعیدت می‌کنم. من حیران گوشی را گذاشتم. جناب سرهنگ ا آن روز تمام تلاشش را کرد که من را تبعید کند، اما گروهبان ما  به جانشین منطقه زنگ زد که ما نمی‌دانیم چه شده، ولی جناب سروان نیست و اگر این سرباز هم نباشد من دست تنها از پس کارها برنمی‌آیم. ایشان دستور داد و من تا بازگشت جناب سروان ماندم. جناب سروان که برگشت و از ماجرا مطلع شد، تلفن زد به فرمانده‌ی حفاظت که قربان اگر این سرباز را از من بگیرید  کارهام پیش نمیره، این سوادش خوبه از قانون سر در میاره، خطش خوبه، از همه مهمتر مومنه، مطمئنه تا حالا یک برگ از این پرونده‌ها جابه‌جا نشده، از کسی پول نگرفته و ... فرمانده‌ی حفاظت با لهجه‌ی اصفهانی  گفت: جناب سروان ایشون امام جعفر صادقست؟ جناب سروان هم در کمال جسارت گفت: بله . فرمانده گفت: بازم بفرستیدش بیاد.  نکته‌ی جالب این بود که ما هیچکدام دلیل این خشم را نمی‌دانستیم و من هم  که بعد از حدود دو ماه پست دادن در ستاد به هیچ‌وجه حاضر به از دست دادن محل خدمت خوبم نبودم  حدود یک ماه به شدت تحت فشار عصبی قرار گرفتم طوری که نمی‌توانستم بخوابم. عاقبت  هم  سرهنگ حفاظت در ستاد مرا گیر انداخت و داد موهایم را با ماشین صفر زدند و یک هفته مجبورم کرد که پست بدهم ولی عاقبت به لطف خدا برگشتم سر جایم، چون او نتوانست توجیه مناسب برای تبعیدم پیدا کند.

بعدها متوجه شدیم که کل ماجرا زیر سر آن دو جوان به ظاهر بسیجی بوده است.به حفاظت گفته بودند که فلانی گفته حفاظتی‌ها (ماتحت فراخ ) هستند البته آن لفظ بی‌ادبانه‌اش را نقل کرده بودند.

یک‌بار هم من جایی دیدمشان و دلیل زیرآب زنیشان را پرسیدم گفتند که آن شب قبل از انتخابات را یادته؟ تو به طرفداران ناطق نوری توهین کردی برای همین ما اینطوری تلافی کردیم.

به هر حال بعد از مدتی ورود آن دو جوان به کل اماکن انتظامی منطقه ممنوع شد و طبق شنیده ها از بسیج هم اخراج شدند. انگار که با خیلی‌ها از این رفتارها کرده‌بودند.فرمانده‌ی حفاظت ما هم بعد از مدتی به شکل عجیبی از کار بر کنار شد و ما دیگر ندیدیمش. 

در این میان، واکنش مادرم به خبر تبعیدم از همه جالب‌تربود:

خواستم حجم خطر را به او گوشزد کنم. گفتم میخوان منو تبعید کنن قرارگاه مبارزه با موادمخدر توی کرمان میدونی  اونجا چقدر کشته میده؟ مادرم با خونسردی گفت: اشکالی نداره میری بقیه ‌خدمتتو میگذرونی و میای...مگه چیه؟

  • سید امیر پژمان حبیبیان

یادآوری پنجم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ق.ظ



یاد آوری پنج:


دو عکس با فاصله‌ی زمانی بیست سال... آن یکی در هزار و سیصد و هفتاد و شش ثبت شده و این یکی در هزار و سیصد و نود وشش... سال هفتاد و شش سرباز نیروی انتظامی بودم و طرفدار خاتمی... هیچ کس خاتمی را نمی شناخت... ما من به واسطه‌ی دوران وزارت ارشادش میشناختم و نظر خوبی رویش داشتم... طرفداران هر کس فکر می‌کردند اگر طرف مقابل رای بیاورد دنیا به انتها می‌رسد... اینوری‌ها می‌گفتند که اگر ناطق بشود پیاده‌روها  زنانه مردانه می‌شود... و آن‌طرفی‌ها هم که اکثرشان بسیجی و منسوبین قدرت بودند ... می‌گفتند که بنی‌صدری دیگر در راه است.

من در سر صندوق رای با عوامل صندوق بحثم شد و فرمانده‌  فرستادم جلوی در... صف رای‌گیری شلوغ بود... یک ساعت بعد فرمانده آمد جلوی در و گفت: حبیبیان... همه به اونی رای میدن که خودم و خودت می‌خوایم... خیالت راحت باشه...


زمان گذشت و ما فهمیدیم که اگر ناطق  هم رییس‌جمهور می‌شد ... اتفاق خاصی نمیفتاد... با خاتمی هم  کلی اتفاق افتاد اما آن اتفاقی که همه را از آن می‌ترساندند نیفتاد... نظام قوی‌تر شد و با ایجاد دو قطب موثر در قدرت و رقابت بین آنها به نوعی در برابر حوادث سر راه واکسینه شد... کسانی که ما همیشه از دهانشان فحش و فضاحت به نظام شنیده بودیم از لزوم مشارکت در رای‌گیری گفتند و خاتمی  نسبت به مقام ولی فقیه چه در عمل و چه در نظر معتقد و متعهد بود.

نظر خوشی نسبت به دموکراسی ندارم ... روزی یکی از طرفداران محمود احمدی‌نژاد ضمن بحث دلیلم را برای معتقد نبودن به دموکراسی پرسید، پاسخ دادم که دموکراسی ای که از آن احمدی‌نژاد بیرون بیاید به هیچ دردی که نمی‌خورد مضر هم هست.... بله زمان گذشته بود و ما به سال سرنوشت‌ساز هشتاد و چهار رسیده بودیم. در عمل ثابت شد جنس رای مردم به احمدی‌نژاد، با جنس رایشان به خاتمی هیچ فرقی نداشت، آنها نه حرفهای خاتمی را شنیده‌بودند و نه در حرفها و ادعاهای احمدی‌نژاد تعمق کرده بودند. مردم دنبال کسی بودند که ضد جریان حاکم باشد... همین و بدینسان کلاه گشادی بر سر همه رفت و کشور تا انتهای دوره‌ی احمدی‌نژاد، بحرانهای بسیاری را تجربه کرد و خدا رحم کرد که احمدی‌نژاد یکسال وقت کم آورد اگرنه مملکت را تا آستانه‌ی فروپاشی پیش می‌برد.


هنوز به اندازه‌ی بیست سال پیش نگرانم... اما می‌دانم که هر اتفاقی بیفتد...به معنای پایان جهان نیست. چیزی که نگرانم می‌کند حجم عظیم تهمت و بی‌اخلاقی در انتخابات پیش‌رو است. روندی که در سال سرنوشت‌ساز هشتاد و چهار شروع شد و تا نود و دو ادامه پیدا کرد... هنوز ما را رها نکرده است... هشت سالی که اخلاق و انسانیت در این مملکت ذبح شد ، دروغ و دزدی در زمره‌ی فضایل اخلاقی به حساب آمد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان