سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انجمن شعر» ثبت شده است

کلمه

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ق.ظ

و از تو آموختم کلمه شدن را...


تو آن مفهوم غریب حرکتی

که چون آغاز شد

دیگر

سر باز ایستادنش نیست...


  • سید امیر پژمان حبیبیان

شعری برای تو که نمی‌بینی‌ام

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۵۳ ق.ظ

  برای دایی چنگیز


****


عاقبت یافتمت

در دورترین کرانه ها

آنجا که هر قطاری دیگر به جستجوی هیچ ریلی نیست.


سالها گذشته است.

میدانی؟

و من تو را نجسته ام

هرچند که تو را یافته ام

در زمانی که مکان شده است.

و دیگر در این ایستگاه

هیچ قطاری راه نخواهد رفت

و مسافران با چشمان انتظار خواب خواهند شد.


ما گذشتیم

و مسافران منتظر را رها کردیم

گویی دیگر هرگز باز نخواهیم گشت

به روزگاری که دیگر رویا هم نیست.


ما گذشتیم

اما اندکی فقط اندکی جلوتر

تو مرا هم گذاشتی

و در تمام دنیاهای درونت گم شدی

اینک من بی من تو را میجوید باز

تویی که لحظه ای پیش یافته بودمت.


۱۳۸۶

  • سید امیر پژمان حبیبیان

پیش درآمد تعزیه و مداحی

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۱۴ ق.ظ
این قطعه در در دستگاه ماهور و توسط غلامرضا فرجپوری خوانده شده است.
 کاش مداح های امروز به سنت های پیشینیان نیم نگاهی می انداختند و آمیزش زیبای شعر و شور و شعور و سوگ را از آنان می آموختند. شعر این قطعه را گوش کنید، در کمال سادگی شما را با چرایی قیام امام حسین ع روبه رو می کند.
  • سید امیر پژمان حبیبیان

یادآوری دهم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ب.ظ

یادآوری دهم:


وقتی که عطای شاعری را به لقلایش بخشیدم.


این عکس متعلق به سال هزار و سیصد و هفتاد و دو است. مکان کتابخانه ی پارک شهر است و حاضران در عکس شرکت کنندگان در جلسات هفتگی دفتر شعر جوان هستند. حضور در این جلسات اولین تلاش جدی من به عنوان یک جوان تازه رسیده  برای ایجاد روابط اجتماعی در حوزه های مورد علاقه ام بود. از دوران دبستان حس میکردم که استعداد نوشتن و سرودن در من فوران می‌کند و در این زمینه یک مدعی تمام و کمال بودم. در دفتر شعرم چیزهایی می‌نوشتم و گمان میکردم که مشغول باز کردن مسیر جدیدی در ادبیات هستم. تمام اینها با اولین شعرخوانی در دفتر شعر جوان رنگ باخت و آن چنان مورد هجوم واقع شدم که اگر لجبازی ذاتی ام برای کم نیاوردن نبود باید دمم را روی کولم میگذاشتم و میرفتم و دیگر در محافل ادبی آفتابی نمی‌شدم. اما خب الحمدلله پر روتر از این حرفها بودم. با پشتکاری که امروز برایم عجیب مینماید شروع به مطالعه و کار  کردم. روزی حداقل سه چهار شعر میگفتم و برای بالا بردن توان تئوری ام کتابهای مختلف می‌خواندم. 

از همان ابتدا در میان اعضای اصلی جلسه دوستانی پیدا کردم و حس میکردم که به نهایت آرزویم رسیده ام و  در حوزه ی مورد علاقه ام دوستانی دارم و دیگر نیازی ندارم با کسانی که به نظرم  سطحی  بودند معاشرت کنم. حس خیلی خوبی داشتم و تمام هفته را منتظر می‌ماندم تا روز جلسه برسد و به سوی پارک شهر پرواز کنم. در بحثها شرکت میکردم و ناخودآگاه باعث ایجاد چالش میشدم در بسیاری از موارد اعضای با تجربه تر و باسوادتر جلسه حسابی از خجالتم در می آمدند. من اما حسابی گرم بودم. با گسترده شدن روابط بی تجربگی ها و خامی من در ارتباط بیشتر عیان می‌شد و پررویی هایم در پافشاری بر نظراتم که در بسیاری از موارد ممکن بود درست نباشند هم لج در می آورد. البته من بی تقصیر بودم. از کودکی هیچ وقت در میان‌همسالانم محبوب نبودم. نه فوتبالم خوب بود و نه جنس علایقم با دیگران همخوان بود. به علت تا حدودی اهل مطالعه بودنم دایم مشغول اظهار فضل بودم و تقریبا هیچ دوستی در هیچ یک از دوره های زندگی ام تا آن زمان از سر رغبت با من معاشرت نمی‌کرد. در دفتر شعر جوان هم این مشکل به نوعی دیگر رخ می‌نمود. من برای دوستان گذشته ام شأنی قائل نبودم و از پس زده شدن توسط آنها خیلی ناراحت نمی‌شدم اما این دوستان جدید تمام تجسم تمام رویاهای چند ساله ی من بودند. هر چه بیشتر تلاش می‌کردم نگاهشان دارم رفتارهایم غیرطبیعی تر میشد. یک بار به کسی که فکر میکردم خیلی صمیمی ایم گفتم فلانی و فلانی هم را دوست دارند و او هم که در نهان به آن دختر نظر داشت رفت حرف مرا کف دست او ‌گذاشت و گفت این پژمان بچه بچه است و نباید با او رفت و آمد کنید. این شاید اولین حس خنجر از پشت خوردن در زندگی من بود. البته تنها معیوب آن جمع من نبودم. قدرت طلبی، باندبازی، غیبت و مسائلی از این دست اینجا هم حضور پررنگی داشتند. هر از گاهی کسی سیبل جمع میشد و تمام بدیهایش را روی دایره میریختند. چند وقت بعد به همان آقایی که پشت من حرف زده بود شک‌کردند که از جانب جایی مامور شده بیاید و ببیند اینجا چه خبر است؟ اعضای شورای دفتر شعر جوان مرحوم قیصر امین پور، مرحوم سید حسن حسینی، محمدرضا عبدالملکیان، ساعد باقری و فاطمه راکعی بودند که تقریبا هیچکدام جز در موارد معدود در جلسات حضور نداشتند و مسئول گرداندن نشست ها شهرام رجب زاده بود. بعد از مدتی به دلیلی که هرگز نفهمیدم چه بود او‌ و ‌همسرش با مدیریت مشکل پیدا کردند و از آنجا انشعاب کردند و دیگر جلسات در کتابخانه ی پارک شهر تشکیل نشد. قرار شد جلسات شعر در منزل بچه ها برگزار شود. جزییات آن روزها را فراموش کرده ام. در نهایت کم کم در میان آن جمع تنهاتر می شدم. آخرین باری که آن بچه ها را با هم دیدم، سر زده به جلسه رفتم و آنها از مراسم و مناسکی عجیب با من حرف زدند و کارهایی غریب انجام دادند. وقتی از آنجا خارج شدم میان دو‌حس سرگردان بودم. نمیدانستم از سادگی ام استفاده کرده اند و سر کارم گذاشته اند تا بخندند یا برای این که مرا برای همیشه از جمعشان برانند آن اداها را درآورده اند. این که دیگر بعد از آن جلسه کسی پیگیر من نشد و فقط یکی از دوستان برای گرفتن دیوان بیدل که پیش ام مانده بود سراغم آمد ظن دوم را تقویت می کرد. به هر حال من دوباره تنها شده بودم. بعد از آن همه بالا و پایین به ارزش و اهمیت خانواده ام پی بردم که در هر شرایطی پذیرایم بودند. آن تجربه چند حسن داشت اول این که من عطای شاعر شدن را به لقایش بخشیدم. دوم این که متوجه شدم پشت ظاهر انسانها پیچیدگی‌های غریبی وجود دارد و سوم این که تصمیم گرفتم به جای ادبیات، سینما را دنبال کنم. 

امروز که نگاه میکنم این مسیر طولانی از ادبیات به سینمای داستانی و سپس مستند، به جای آن که پیگیری شغل یا علاقه  باشد، سیر و سلوکی درونی برای یافتن جایگاه خودم در جامعه و نسبت همه ی ما با خدا بود.

  • سید امیر پژمان حبیبیان