سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

من و سوژه فیلم مستند

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۴۶ ب.ظ

بخش اول

 

میکلانژ همیشه از لحظه‌ی نخست سعی می‌کرد که پیکره‌های خود را نهفته در بطن سنگی که بر رویش کار می‌کرد، مجسم کند، و اعتقاد داشت که به عنوان پیکرتراش، وظیفه داردکه پوشش سنگی ٓانها را برگیرد و ٓانها را ٓازاد سازد
 

تاریخ هنر )ارنست گامبریج( ترجمه‌ی علی رامین
صفحه‌های ۳۰۳ـ ۳۰۴

 

 

سالهاست که این جمله‌ی معروف میکلانژ در ذهن منه و انگار یه جوری روی ناخودٓاگاهم تاثیر گذاشته، وقتی که ذهنم با یک موضوعی درگیر میشه و تصمیم می‌گیرم که اون رو در قالب یک طرح برای تبدیل به یک فیلم مستند در بیارم، در مرحله‌ی اول به نوعی درگیر خودم می‌شم و دلمشغولیام.اگر بخوام با ادبیات مذهبی در موردش حرف بزمن باید بگم که نفس من به نوعی می‌خواد خودش رو به موضوع تحمیل کنه و این به قدری شیرینه که غرق درموضوع می‌شم

 

مرحله‌ی دوم زمانیه که کار جدیتر می‌شه و شناخت من به تدریج از موضوع بیشتر می‌شه و تفاوتهای اون با نگاهی که من میخوام بهش تحمیل کنم، خودشو به رخ می‌کشه. اینجا چالشی بین من و موضوع به وجود می‌یاد که در نهایت به نفع واقعیتهای عینی که در موضوع وجود داره، تمام میشه

 

مرحله‌ی سوم وقتی که می‌خوام طرح رو بنویسم، کم‌کم اون پیکره‌ای که داخل سنگ وجود داره خودشو خیلی محو نشون میده و من به خودم دلداری می‌دم که توانایی تو در کامل دیدن و درست دیدن اون پیکره‌است، پس بیشتر تلاش کن و درنهایت یه طرح اولیه شکل می‌گیره. اینجا گاهی از خودم می‌پرسم که تفاوت من با کس دیگه‌ای که بخواد این موضوع رو فیلم کنه، در کجاست؟ 

 

در مرحله‌ی چهارم من درگیر تولید می‌شم و اونجا این پیکره بیشتر دیده میشه، امکانات موضوع، تواناییهای من به عنوان فیلمساز و البته تهیه‌کننده در به خدمت گرفتن تمامی عواملی که در شکل گیری بیان بهتر موثرند، قسمتهایی از موضوع که یا در اختیار قرار نمی‌گیرند) مثل اینکه شخصی به هیچ عنوان حاضر به حضور در مقابل دوربین نشه( یا بخشهایی از موضوع که بیانشون برای سفارش‌دهنده مطلوب نیست)مثل اینکه فیلم رو برای تلویزیون ایران بسازی و انتقادهایی رو مطرح کنی که سیاستهای رسمی رو نشانه رفته باشه( و کم بودن بودجه و... مثل اون قسمتی از سنگی که میکلانژ روش کار می‌کرد میمانند که سختیش بیش از قسمتهای دیگه بود و یا با یک ضربه فرو می‌ریخت.پس اینهم به نوعی بخشی از واقعیتیه که من باید قبول کنم در شکل‌گیری نهایی روایتم نقش مهمی داره و به نوعی باهاش کنار بیام

مرحله‌ی پنجم زمان تدوین فیلمه که پیکره‌ی نهایی فیلم اونجا شکل می‌گیره و به نوعی تعیین کننده‌ترین بخش این پنج مرحله‌است. در زمان تدوین من این امکان رو دارم که با توجه به شناخت کاملترم نسبت به موضوع، نوع روایتم رو با توجه به تواناییهای موجودم)راشهای گرفته شده(، منابع ٓارشیوی که در ارتباط با موضوع وجود دارند و از همه مهمتر گفتار متن تغییر بدم و به پیکره‌ی دیده شده در سنگ نزدیکتر کنم. البته در این مرحله هم مانعهای عمده‌ای وجود دارند مثل تصویرها و صداهای بد که ناشی از اشتباه فیلمبردار یا صدابردارند و.....
و در نهایت شاید اثر نهایی اون چیزی نباشه که اول منو به خودش جلب کرده بود. اما ٓامیزشی میان من و موضوع انجام گرفته که محصولش هم واقعیتهای موضوع رو در خودش داره و هم به نوعی نشانی از من که البته شاید خیلی من رو به رخ بیننده نکشه
 

اگر به جای میکلانژ کس دیگه‌ای به اون سنگ نگاه می‌کرد ٓایا همون پیکره رو می‌دید؟

 

 

بخش دوم

موضوع:
دماب روستایی کویری در محدوده‌ی میان گلپایگان ونجف آباد در استان اصفهان است که مانند بسیاری روستاهای دیگر در گذشته‌ای نه چندان دور در حال ویرانی بود و مردمش تحقق آرزویشان را در مهاجرت به شهر میجستند . امروز دماب به خاطر تلاش عده‌ای از جوانان دیروز و امروزش در حال توسعه و آبادانی است.


ایده:
دماب از نظر من روستایی چند شخصیتی است : روستایی معمولی با زبان، لهجه و معماری خاص خود است اما در مردمش که دقیق میشوی، تناقض هایی را میانشان میبینی. آنجا فرهیختگی و عوامزدگی در کنار هم زندگی میکنند و با هم کنار آمده‌اند. قشری فرهیخته که تحصیل کرده و آینده نگر است در تلاش ایجاد تغییری متناسب با داشته های روستاست و می خواهد که دماب یک روستای توسعه یافته باشد و قشری دیگر در فکر تبدیل روستا به شهری کوچک است. این فیلم چالش میان این دو نگاه در عرصه های مختلف و تلاش قشر فرهیخته برای توسعه همراه با بازیابی هویت و فرهنگ روستا را روایت میکند.

 


معرفی طرح:
اولین بار که به دماب سفر کردم به نظرم یک ٓارمان شهر نیمه کاره ٓامد. دماب برایم نمونه‌ی کوچک شده‌ای از ایران بود. روستای کوچکی که مشغول شناخت گذشته و تاریخش بود و با تحلیل آنها میخواست که بزرگ و توانمند شود. روش توسعه‌اش مبتنی بر تواناییهای بومی و خصوصیات تاریخی و فرهنگی و جغرافیاییش بود و رویایش نه گسترش طولی و عرضی و ارتفاعی بلکه ارتقاء فرهنگی بود و تلاش میکرد که اقتصادش را بر پایه ی همین توانمندی ها شکل دهد.
دماب هرچند که هنوز راه درازی تا رسیدن به یک نمونه‌ی کامل توسعه‌ی روستایی در ایران دارد، اما تفکری که این شکل توسعه را پی ریزی کرده، الگویی پیش چشم همه از جمله مسؤلان گذاشته، که می تواند در برنامه ریزی توسعه‌ی روستایی مد نظر قرار گیرد.
پیشنهاد اولیه برای این فیلم 9 قسمت 25 الی 30 دقیقهای بود که در نهایت تبدیل به یک قسمت 52 دقیقهای شد.
در فیلم به غیر از تصاویر مستقیم که توسط گروه تصویربرداری می شود از منابع آرشیوی گذشته‌ی دماب: عکس، فیلم افتتاح طرح های عمرانی و صداهای ضبط شده‌ی ریش سفیدان در گذشته‌ی دماب استفاده میشود.

فیلم بیشتر مبتنی بر پژوهش میدانی است و یک کتاب پژوهشی مکتوب که چند محقق دمابی در مورد مردم شناسی و تاریخ و فرهنگ مردم ٓان روستا تالیف کرده‌اند.عکس ها و فیلم ها و صداهای ضبط شده از گذشته تا کنون نیز دیگر منابع پژوهشی ما هستند.
هدف این فیلم مخاطب قرار دادن مسؤلان، روستاییان شهرنشین و همچنین شهرنشینان در جهت آگاه کردن آنها از اهمیت وجود روستا به عنوان روستا و توجه دادن همه به اهمیت توسعه‌ی روستاها در توسعه‌ی کلی کشور میباشد.

 

 

بخش سوم

وقتی وارد دماب شدم، سیل اطلاعات در مورد روستا به سمتم هجوم آورد.علاوه بر چیزهایی که خودم میدیدم، به هرکس بر میخوردم و متوجه میشد که فیلمسازم، سعی میکرد که هر چی میدونه و هر چی رو فکر میکنه در مورد روستا اهمیت داره رو به من منتقل کنه.اونقدر که گیج شده بودم و هر لحظه ذهنم به یک سو متمایل میشد، تا جایی که اون دلیلی رو که انگیزه‌ ی اولیه رو برای درگیر شدن با این موضوع در من ایجاد کرده بود، تقریبا فراموش کردم و غرق گشت و گذار در میان بناهای تاریخی و صحراها و خوردن غذاهای چوپانی و شرکت در یک عروسی که ترکیبی از رسم و رسوم قدیم و جدید بود و تصویربرداری از آنها شدم.

بعد از گذشت مدتها و بعد از چند سفر به بهانه های مختلف به دماب، روزی که خواستم طرح نهاییم رو آماده کنم، متوجه شدم که سر در گمم، انگیزه ی اولیه را دوباره در ته ذهنم یافته بودم، اما تحقیقاتم و نوع اطلاعاتی که جمع کرده بودم، در راستای موضوع نبود و تازه این دردسر اول بود.

باز به دماب سفر کردم و تحقیقاتم را سمت و سو دادم و شخصیتهایم را انتخاب کردم و حرفهایشان را شنیدم و در نهایت طرحی شکل گرفت که قرار بود چهار روایت از چهار نفر در دماب باشد:

 

۱دهیار دماب که دختر جوانی است و بسیار فعال و چندبار هم از طرف نهادهای مختلف تشویق شده.

۲یکی از اعضای انجمن دوستداران دماب که از برنامه های انجمن برای توسعه ی روستا بگوید.

۳کسی که قبلا رییس شورا بوده و بیشتر از منافع روستا ، منافع خودش را در نظر دارد.

۴دو مسافر که به روستا سفر میکنند و به عنوان گردشگر، یک روز زندگی روستایی را تجربه میکنند.

 

طرح را بر اساس این افراد نوشتم و ارائه دادم که مورد قبول واقع شد.

 

مدتی بعد که مشغول نوشتن طرح اجرایی شدم، تردیدهای جدیدی باز فکرم را به خودش مشغول کرد.

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان
توضیح ضروری: این مطلب را دوازده سال پیش نوشته‌ام اما به دلیل درگیر شدن دوباره‌ی ذهنم درباره‌ی ایجاد جذابیت در فیلم مستند  آن را دوباره منتشر می‌کنم. تلاش می‌کنم موضوع در فیلم مستند را از منظر اندوخته‌های این سال‌ها ادامه دهم. 
فیلم مربوط را در انتهای این یادداشت می‌توانید تماشا کنید.
 
یک موضوع مناسب برای یک فیلم مستند چه خصوصیتهایی داره؟یا به عبارت دیگه یک موضوع چه ویژگیهایی باید داشته باشه که ما تشخیص بدیم برای ساخت یک فیلم مستند مناسبه؟
شاید اولین جوابی که امروز به ذهن من و شما میرسه اینه که باید جذاب باشه.آیا من حق دارم که خودم و شما رو به چالش بکشم و این سؤال کلی رو بپرسم که: جذابیت یعنی چه؟به نظرم خودم باید به این پرسش پاسخ بدم:

 


 
حالا من می خوام به این سؤال پاسخ بدم که : آیا روستای دماب برای ساخت یه فیلم مستند موضوع جذابیه؟
اینجا می خوام به گذشته برگردم، به سابقه ی آشنایی من با روستای دماب و اینکه چطور تصمیم گرفتم که در مورد این موضوع فیلم بسازم.
 
سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت، من مشغول ساخت یه فیلم مستند در مورد حافظ بودم، که متوجه شدم یک مؤسسه ی انتشاراتی قراره نسخه ای از حافظ رو منتشر کنه که در زمان خود شاعر در قرن هشتم هجری کتابت شده، این اتفاق مهمی بود، چون تمام نسخه هایی که تا به حال پیدا شده بودند، به بعد از فوت شاعر تعلق داشتند.با انتشارات دیبایه تماس گرفتم و از مراسم رونمایی کتاب تصویر گرفتم که البته به درد فیلمم نخورد. چند ماه بعد، من در تدوین فیلمم مشکل داشتم، چون بدون طراحی قبلی فیلمبرداری کرده بودم و موضوع هم اینقدر گسترده بود که جمع کردن و خلاصه کردنش محال بود. تصمیم گرفتم با رویکردی جدید دوباره تصویربرداری کنم. یکی از موضوعهایی که به نظرم رسید، پرداختن به نسخه های به جا مانده از حافظ و اختلافهای میان آنها بود که در تصحیحهای موجود از دیوان هم تاثیر گذاشته بود. یکی از مطرحترین این اختلافها در ضبط یک بیت میان نسخه ی چاپ شده توسط انتشارات دیبایه با تمام تصحیحهای موجود به چشم می خورد. آن بیت در نسخه ی دکتر علی فردوسی( دیبایه) به این شکل بود:
 
با مدعی بگویید اسرار عشق و مستی         
تا بی خبر نمیرد در درد خودپرستی
 
که در معروفترین تصحیحها ( غنی و قزوینی و سلیم نیساری) به این شکل ضبط شده بود:
 
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی         
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
 
این ماجرای بگویید و مگویید که به مطبوعات هم کشیده بود، به قدری جذبم کرد که تصمیم گرفتم بخش عمده ای از فیلم را به این موضوع بپردازم (که در نهایت پس از مشورت با چندنفر از جمله آقای منوچهر مشیری که در آن فیلم به عنوان مشاور بر کار نظارت داشت، به علت نداشتن جذابیت برای عموم از این کار منصرف شدم)،در قدم اول با انتشارات دیبایه تماس گرفتم و با آقای شهرداد میرزایی مدیر انتشارات قرار ملاقات گذاشتم.پس از صحبت در مورد دیوان حافظ ایشان به من گفتند که یه سری هم به سایت دماب بزن. گفتم دماب کجاست ؟ گفتند یه روستا،برای شما که مستند میسازی جالبه، من پیش خودم گفتم لابد یه روستاست که چندتا بنای تاریخی داره و یه رستورانم توش زدن و مردم واسه گردش میرن اونجا، که خب هیچ جذابیتی برام نداشت و به سایت دماب هم سر نزدم.در ملاقات بعدی آقای میرزایی از من پرسید به سایت دماب سر زدی؟ نداشتن اینترنت رو بهانه کردم و گفتم که نه و برای اینکه بی ادبی و بی توجهی نکرده باشم از ایشان پرسیدم که ماجرای این روستای دمای چیه؟ و ایشون توضیح داد که:
دماب روستایی آبا و اجدادی ماست. تا چند سال پیش کم کم به خاطر مهاجرت روستاییا به شهر داشت متروک میشد.ما یه انجمن درست کردیم به نام انجمن «دوستداران دماب» که هدفش توسعه ی روستاست. اونجا خانه ی فرهنگ و کتابخونه و مهدکودک و موزه درست کردیم و هدف کوتاه مدتمون اینه که جوونی که در دماب بزرگ میشه، اگر برای کار به شهر میره به جای عمله، بنا بشه. و هدف بزرگترمون توسعه ی فرهنگی و اقتصادی روستا بر اساس تواناییهای درونی خودشه....
 
همین چند جمله منو به قدری جذب کرد که چند روز بعد برای شرکت در یک عروسی در راه دماب بودم.
 
بخش دوم:
گذشته ی دور:
در نوجوانی ساعتها در محدوده ی خیابانهای انقلاب و ولیعصر و... قدم میزدم و خیالبافی میکردم و لذت میبردم، طوری که هنوز حاضر نیستم لحظه ای از آن دوران را با تمام واقعیتهای امروز عوض کنم.گذشته از عاشق پیشگی خاص آن دوران، خیالات دیگری هم در سرم میچرخید، مثل اینکه اگر آدم پولدار یا قدرتمندی شوم، چه کار میکنم؟ البته اگر نداشت، در آن دنیای ذهنی، آدم پولدار و قدرتمندی بودم و هر کاری میخواستم میکردم: سیاستهای فرهنگی را عوض میکردم، پول میدادم فیلمسازهای مورد علاقه ام فیلم بسازند و … یکی از خیالاتی که از کودکی در سرم میگشت، بازگرداندن روستاییان به روستاهایشان بود، من در رویا، کویر را احیا کرده بودم، کشاورزی مکانیزه ایجاد کرده بودم، در روستاها مدرسه و دانشگاه ساخته بودم و تمام این نوجوانانی را که برای کارگری، سر میدان ایستاده بودند را به سر کلاس فرستاده بودم، البته رویاهام به نسبت هر مقاله ی تازه تری که میخواندم و پیشنهادهای آن مقاله تغییر میکرد و به روزتر میشد.
 
گذشته ی نزدیک:
من مقابل آقای میرزایی نشسته ام و او از کارهایی که در یک روستا ـ دماب ـ انجام شده که جلوی مهاجرت به شهر گرفته شود و امکاناتی فراهم شود که روستاییان مهاجرت کرده هم به روستا بازگردند. از توسعه ی فرهنگی یک روستا، تاسیس خانه ی فرهنگ و کتابخانه در روستا و حرکت به سوی توسعه ی همه جانبه با تکیه بر تواناییهای درونی روستا و روستاییان....و او به من پیشنهاد میکرد که در مورد همه ی اینها یک فیلم بسازم.
با شنیدن حرفهای او در زمانی که که به علت هجوم واقعیت ، خیالپردازی را فراموش کرده بودم، ناگهان تمام رویاهای گذشته در مورد آباد کردن روستاها در ذهنم زنده شد.بدون اینکه جوانب کار را بسنجم، گفتم که من هستم و این کار را انجام میدهم.
من در طول زندگیم دوبار با آدمهایی برخورد کردم که رویایی مثل من داشتند و اون رویا رو با من به اشتراک گذاشتند، اولین بار مرحوم محمدرضا سرهنگی بود،بعد سالها دفترش را بازگشایی کرده بود و در فکر شروعی دوباره بود، به من پیشنهاد کرد که مدیرتولید دفترش باشم. در ذهنم پیشنهادش را بالا پایین میکردم و او در مورد طرحهایش و کارهای نیمه تمامی که باید انجام میشد، صحبت میکرد که ناگهان از اطلس موسیقی ایران حرف زد ـ طرحی بزرگ که باید گروههایی به سراسر ایران سفر میکردند و از استادهای موسیقی محلی و مقامی فیلم میساختند و نواهایشان را برای آیندگان ضبط میکردند ـ باز شخصیت رؤیابینم اختیارم را در دست گرفت و بدون هیچ چند و چونی به او پاسخ داد که: من هستم. و بار دوم هم که آقای شهرداد میرزایی در مورد روستای دماب این پیشنهاد را به من میداد و من باز هم بی اختیار گفتم که هستم.مورد اول که با فوت ناگهانی آقای سرهنگی شروع نشده پایان یافت و اگر عمر ایشان هم به دنیا بود، باز گمان نمیکنم که به آن گستردگی که مد نظرشان بود، امکان پذیر بود، هرچند که این جمله ی آقای سرهنگی از ذهنم بیرون نمیره:« ما ساندویچ میخوریم و فیلم میسازیم، آقای حبیبیان، قیافت مثل آدمایی نیست که میخوان پروژه های میلیاردی رو با چند هزار تومن بسازن.» و من هنوز این آدم رو تحسین میکنم.( در مورد مرحوم سرهنگی به این یادداشت مراجعه کنید.)
در مورد دوم هم ـ روستای دماب ـ اگر لطف خدا نبود و طرح را تلویزیون نمی پذیرفت، واقعانمیدانم، آیا میتوانستم کار را با روش فیلمسازی تک نفره به پایان برسانم یا نه؟
زمان حال:
من پشت کامپیوتر نشسته ام و دارم تلاش میکنم که فیلمنامه ی اجرایی دماب را بنویسم.هر چه پیش میروم، راضی نمیشوم و بارها چند صفحه نوشته ام و پاک کرده ام. با زبان بی زبانی به خودم فحش میدهم که : پسر خوب این چه موضوعی بود که انتخاب کردی، میخوای آبروت بره؟ آخه در مورد یه روستا چی میشه ساخت که جذاب باشه و به درد تلویزیون ایران هم بخوره و تو هم به اون خیالبافیهای بچه گانه ات وفادار مونده باشی؟
 

نمیخواهم درباره ی زمان آینده حرف بزنم، تلاش میکنم که این فیلم را بسازم و مطمئنم که کار خوبی خواهد شد، فقط میخواهم در مورد یک موضوع حرف بزنم، موضوعی که همه ی ما به نوعی درگیرش هستیم، اما هیچوقت در موردش حرف نمیزنیم: تقابل میان جذابیت و آرمان.
میخواهم تعریف وسیعتری از جذابیت را مد نظر قرار دهم.در این مطلب خاص منظور از موضوع جذاب برای فیلم مستند موضوعی است که به هر شکل ممکن، کسی، جایی یا نهادی حاضر به سرمایه گذاری روی آن باشد و یا در ذاتش امکان جلب اقبال عامه را داشته باشد، مثل فیلم ساختن در مورد زندگی شخصی یک هنرپیشه یا ورزشکار … یا به هر شکلی بتواند دخل و خرج کند مثل ساختن مستندهای صنعتی...
 
و تعریفم از آرمان هر آن چیزی است که ما در کودکی رویایش را میدیم یا بعد به آن معتقد یا بی اعتقاد شدیم ، تمام آن حرفهایی که در جوانی با آنها میخواستیم دنیا را تغییر دهیم.آن فیلمی که اگر غم نان نداشتیم، اگر تهیه کننده ی دردآشنا پیدا میشد،اگر خودمان از جایی توانایی تهیه سرمایه اش را داشتیم،بی درنگ همه چیز را رها میکردیم و آن را میساختیم.
 
سئوال من اینست که چرا ما مجبوریم در مورد موضوعات جذاب فیلم بسازیم؟چون مشتری دارند؟ آیا آرمانهای ما جذابیت ندارند؟ اگر جذاب نیستند چگونه ما را شیفته ی خودشان کرده اند؟کجا این دو مقوله به هم میرسند و نتیجه ی به هم رسیدنشان چگونه فیلمی میشود؟
 
در مورد فیلمی که من الان مشغولش هستم، همانطور که در قبل گفتم، این اتفاق افتاده، یعنی من موضوعی را پیدا کردم که همیشه در ذهنم به آن فکر میکردم و توانستم برایش سرمایه گذار پیدا کنم.اما........... وظیفه ی من در قبال موضوعی که تا این حد به آن اعتقاد دارم چیست؟ فقط فراهم کردن شرایطی که بیانش کنم؟یا باید به بهترین شکل بیانش کنم؟آیا نباید کاری کنم که مخاطبین بیشتری با عشق و علاقه به جستجوی دیدنش بیایند؟چگونه باید این کار را انجام دهم؟
 
بخش سوم:
در یک فیلم مستند چگونه جذابیت ایجاد میشود؟ یا به عبارت دیگر چه راهی را پیش بگیریم که بتوانیم در مورد هر موضوعی که میخواهیم فیلم بسازیم و تماشاگر هم با لذت فیلم ما را تماشا کند؟
اول باید مشخص کنیم که در مورد چه تماشاگری صحبت میکنیم؟ یک فیلم مستند در هر باره ای که باشد، برای قشری خاص که درگیر آن موضوع هستند، جالب است. اما منظور من اینجا گروه گسترده تری ازمخاطبین است، یا به عبارتی مخاطب عام. برای خودم موردهای بسیاری پیش آمده که فیلم خودم یا فیلمی را که مشغول تدوینش بوده ام  به کسانی نشان داده ام که شاید یک کتاب هم در عمرشان نخوانده اند و به هیچوجه انتظار نداشتم که حتی فیلم را تا آخر تحمل کنند، اما با کمال تعجب انتهای فیلم از من پرسیده اند که این فیلمها را کجا میفروشند؟ و نظرهای جالبی هم در مورد فیلم و برداشتشان از موضوع مطرح کرده اند. به نظر من با گسترش شگفت انگیز رسانه های تصویری، تمام مردم به نحوی با زبان تصویر آشنا شده اند و آن را با شدت و ضعف درک میکنند به نحوی که امروز دیگر شاید صحبت از مخاطب عام به شکلی که مفهومی تحقیرآمیز در آن نهفته باشد، محلی از اعراب ندارد. پس ما برای همه ی مردم فیلم میسازیم( البته به نظر من)
دوم اینکه باید مشخص کنیم که چه موضوعهای در ذات خودشان جذاب هستند: بارها شده که وقتی به کسی گفته ام که مستندساز هستم از من پرسیده که در مورد طبیعت فیلم میسازی یا حیات وحش؟ وقتی که به چرایی این مسأله فکر کردم به این نتیجه رسیدم که این فیلمها دریچه ای از ناشناخته ها را به روی مردم باز میکنند و نکته هایی را پیش رویشان میگذارند که به شگفتی وا میداردشان و از همین روست که تا اسم مستند می آید ذهنشان به سوی این فیلمها متمایل میشود. یا به عبارتی تنها فیلمهای مستندی که حوصله ی  دیدنشان را داشته اند.
 ولی آیا فقط بکر بودن موضوع ایجاد جذابیت میکند؟ نکته ی دیگری را که ما در این میان نادیده میگیریم تفاوت میان روایت در فیلم مستند و گزارش تلویزیونی است. در روایت گزارش فقط موضوع است که باید بیان شود درحالی که در روایت فیلم مستند من(یعنی فیلمساز) به علاوه ی موضوع.یعنی میتوان با ایجاد یک نظرگاه متفاوت به موضوعی که چندان هم بکر نیست، روایتی بکر و دیده نشده به مخاطب ارایه کرد که به نوعی همان شگفتی را در او برانگیزد و به ادامه ی دیدن فیلم ترغیبش کند. نظرگاهی که با غور فیلمساز در لایه های مختلف موضوع انجام می پذیرد.
سومین نکته ای که به جذابتر شدن موضوع کمک میکند، توجه به جنبه های دراماتیک موضوع و پررنگ کردن آنها در ساختار فیلم مستند است. فیلمساز میتواند از طریق بررسی چالشهایی که در درون موضوع  و یا حواشی آن وجود دارد و پررنگ کردن آنها و همچنین نشان دادن  کشاکش میان شخصیتها و پرررنگ کردن خصوصیات اخلاقی شخصیتها و تضادهای آنها فیلم به سویی ببرد که مخاطبین بیشتری را جذب کند.
 
حالا به پرسشی که در یادداشت قبلی مطرح کردیم برمیگردم. آیا آرمانها و رویاهای ما جذابیت ندارند؟ یا چرا آرمانها و رویاهای ما جذابیت ندارند که بدون دردسر بتوانیم در موردشان فیلم بسازیم؟بتوانیم برایشان تهیه کننده  و سرمایه گذارپیدا کنیم  و یا اگر خودمان هزینه ی ساخته شدنشان را فراهم کردیمو بدانیم که اینقدر مورد استقبال قرار میگیرند که سرمایه شان را به جیب ما بازگردانند تا بتوانیم رویای بعدی را بسازیم و از این مسیر اثر مثبتی هم در زندگی دیگران بگذاریم؟
 
 
 
  • سید امیر پژمان حبیبیان

پوتین‌های ملکه

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۱۶ ب.ظ
سال‌ها از انقلاب اسلامی ایران گذشته است و خانواده‌ی پهلوی هنوز خود را جزو مدعیان و رهبران اپوزیسیون جمهوری اسلامی تصور می‌کنند. متاسفانه تاریخ معاصر ایران هیچ‌گاه در هیچ رسانه‌‌ای یا کتاب‌های درسی درست روایت نشده و ترکیب روایت‌های نادرست یا جهت‌دار و فقدان حافظه‌ی تاریخی، ممکن است موجب اشتباهاتی شود که شاید هرگز نتوان جبرانشان کرد. کاش روزی به این اصل بدیهی در تاریخ و سیاست اعتقاد پیدا کنیم که برای هیچ ملتی حکومت خوب مطلق یا بد مطلق وجود ندارد.
  • سید امیر پژمان حبیبیان

دنیای بی علی

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ب.ظ

 

اینک شما و وحشت دنیای بی‌علی

 

 

اولین بار که این مصرع را شنیدم ترسیدم. چرا که واقعیتی سهمگین پشت آن نهفته بود. پیامبر ص خاتم پیامبران بود و پس از او باید کسی بر جایگاهش می‌نشست که ادامه‌ دهنده‌ی راهش و تمام کننده‌ی سنت‌های جاهلی و آغاز کننده‌ی فصلی جدید در تاریخ بشر باشد.

اما جامعه او را پس زد. پس زدن علی یعنی نخواستن عدل، یعنی برخواستن سنت های جاهلی ، یعنی جدایی حاکم از مردم و تفوق سیاست و دروغ بر صراط مستقیم، یعنی جمع تمام بدی‌ها در انبانی به نام دین و تغییر مسیر پیامبر خاتم ص از مسیر توحید و دنیاگریزی به اصالت دنیاخواهی و سر بریدن حق مطرود جلوی پای باطل با باطن تاریک در لباس روشن دین بود.

پس زدن علی توسط جامعه یعنی ما تحمل تحول را نداریم و به آنچه از گذشته مانده دلخوشتریم و بت‌های دیدنی را به غیب ترجیح می‌دهیم.

علی در جمل با نزدیکان و طبقه‌‌ی برگزیده‌ای که خواستار تمایز با باقی جامعه و برساختن اشرافیتی جدید بودند جنگید و در صفین بر علیه طاغوتی که برای ماندن و منافع دنیوی برایش هدف توجیه کننده‌ی وسیله بود و مروج تکاثر و برتری نژادی بود. در نهروان با تکفیری‌های نادانی که مغز علیلشان درکی از ذات دین نداشت و برای برپایی ظواهر دین هر خشونتی را مباح می‌دانستند.

اگر نگاهی به جهان امروز بیندازیم اصل درد در همین سه انحراف خلاصه می‌شود.

و عاقبت با ضربه‌ای بر فرق سرش مسیر تاریخ تغییر کرد و سرنوشت بشر شد آنچه شد و امروز شاهدش هستیم و بیشتر مسیر تاریخ در سیاهی طی شد و نسل اندر نسل انسان‌ها قربانی جهل و تبعیض و خودخواهی طاغوت‌ها شدند.

امام موسی صدر در کاشان سخنرانی‌ای کرده است با عنوان علی موحد بود و بس...

در دنیای بی‌علی شرک بر توحید غلبه دارد و طاغوت‌ها انسان‌ها را به سرگشتگی‌ای جاهلانه دچار و بینهایت حق ساخته‌اند که در نهایت هر کدام به نوعی تامین کننده‌ی منافع آنها است.

دنیا با علی یعنی دنیای بی‌طاغوت و انگار ما هم ...

  •  
  • سید امیر پژمان حبیبیان

پنجاه و سه سال

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۳ ب.ظ

 


در کشور ما همه چیز با نگاهی سیاسی قضاوت می‌شود و به محض صحبت از یک موضوع موافقان و مخالفشانش بدون خواندن و شنیدن مغز سخن موضعی از پیش تعیین شده می‌گیرند.
امروز هفتم تیر است. روز شهادت سید محمد حسینی بهشتی، روحانی پنجاه و سه ساله‌ای که به علت شخصیت نافذ و نگاه جامع و تاثیرگذارش از ابتدای پیروزی انقلاب مورد هجوم مخالفان سیاسی‌اش قرار گرفت و در میان این هیاهو او در جامعه به عنوان یک شخصیت صرفا سیاسی معرفی شد در حالی که او هر چند در عرصه‌ی سیاست خوش می‌درخشید اما سیاست برای او ابزاری بود که به اجبار به آن ورود کرده بود برای تحقق آن‌چه که سال‌ها در عرصه‌های مختلف به خصوص آموزش و پرورش برای آن تلاش کرده‌بود. به زبان ساده حقیقت وجودی شهید شهید بهشتی نه یک سیاستمدار، یا قاضی‌القضات و یا دبیر کل یک حزب فراگیر سیاسی و نه حتی در همه‌ی این‌ها با هم خلاصه نمی‌شد. شهید بهشتی معلمی بود که هدفش ایجاد جامعه‌ی صالح از طریق پرورش انسان‌های صالح بود و پیروزی انقلاب اسلامی برای او این زمینه را ایجاد کرده‌بود که با استفاده از ابزار سیاست در فضای کلان کشور بتواند این هدف را محقق سازد.
در تمام مدتی که قصد داشتم درباره‌ی او فیلم مستندی بسازم، پای صحبت هر کس که او را درک کرده بود می‌نشستم در حین مصاحبه به این نکته فکر می‌کردم که سید محمد حسینی بهشتی به عنوان یک انسان موفق چقدر نکته برای یاد دادن دارد.
تاکید بینهایتش بر نظم در زندگی، متانت رفتارش، پایبندی‌اش به اصول اخلاق حتی در برابر دشمنان، استواری و صراحت و ثبات قدمش، سلامت اقتصادی و ساده‌زیستی‌اش تلاش همیشگی‌اش برای آموختن و آموزاندن و بسیاری نکات دیگر...  
من در مسیر پروژه‌های فیلمسازی‌ام رشد می‌کنم و بزرگ می‌شوم و به صراحت می‌گویم که هرچند موفق نشدم فیلم مستند پنجاه و سه سال را کلید بزنم اما پژوهش درباره‌ی شهید بهشتی یکی از عمیق‌ترین تجربه‌های تاثیرپذیری‌ از کسی در زندگی‌ام بود و همچنان آرزومندم روزی بتوانم این فیلم را بسازم و آموخته‌هایم از او را در سطحی کلان با مخاطب شریک شوم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

شکستگی روح

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

دستت که می‌شکند
با اشعه‌ی ایکس
استخوان شکسته را میبینی
یا خون مردگی‌های درون مغز و قلب را
کاش دستگاهی هم بود
که روح و ذهن را عکاسی می‌کرد
آشفتگی‌های روح را
شکستگی‌های قلب را
رویاهای سرکوب شده
و حیرانی انسان در میانه‌ی راه زندگی را...

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

کیستم؟

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ق.ظ

و هنوز که هنوز

 

تمام زندگیم رویای کوچکی بود

که شبی در هجوم واقعیت محو شد

 

و هنوز که هنوز

 

مانده ام که کدامم؟

رویای واقعیت

یا واقعیت رویا...؟

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

چند سالی میشد که می‌خواستیم قرار بگذاریم و نمیشد. اون که همیشه سرش شلوغ بود و من هم حتی وقتی که اون وقت داشت سر بزنگاه یه ماجرایی اتفاق برام پیش میومد که نمیشد. امروز خیلی اتفاقی بهش زنگ زدم و یه قرار گذاشتیم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دخالتی نکردند و لقمان خالدی اومد خونه‌ی من.
از پشت ماسک اولین چیزی که به چشمم خورد موهای جوگندمی و امانتهایی بود که دوازده سال با دقت حفظشون کرده بود تا بهم پس بده. نشستیم و گپ زدیم و کار به دیدن فیلمهای قدیمی من و آرشیوم رسید و من قصه‌ی فیلمی را که سال‌ها است در مورد داییم قراره بسازم براش تعریف کردم و یکدفعه حالت لقمان برگشت و لحن مهربانش شماتت آمیز شد و گفت این فیلم گنجی است که رهایش کردی. و اینقدر گفتو گفت تا انگیزه‌ی ساختنش را در دلم بیدار کرد. در دفاع از خودم از ترسم برای ساخت این فیلم گفتم و بار عاطفی‌ای که می‌ترسم در حین ساختنش آسیب‌پذیری‌ام در این روزهایی که ماجراهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام بیشتر کند. در پاسخ جمله‌ای کلیدی گفت که عزمم را جزم کرد:
مزخرف‌ترین فیلم زندگی‌ات را بساز تا حالت خوب شه
ناگهان دیدم اسم فیلمم را هم پیدا کرده‌ام و دیگر از بد شدن فیلم هم نمی‌ترسم. بعد از چهارده سال ترسم برای ساختن فیلمی که روایتگر زندگی من و دایی‌ای است که در کلاس پنجم دبستان با مهاجرت ناگهانی‌اش رفت که دنیای بهتری را برای خودش و من بسازد ریخت و از همین امشب آغازش کردم.....

رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطَانًا نَصِیرًا
اى پروردگار من، مرا به راستى و نیکویى داخل کن و به راستى و نیکویى بیرون بر، و مرا از جانب خود پیروزى و یارى عطا کن.

لقمان خالدی عزیز حضورت امروز در کنار من نشانه‌ای از لطف خدا بود. ممنونم. این عکس زیبا هم نتیجه‌ی نکته‌سنجی و دید متفاوت و خاص اوست.

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دولت جدید و چند تذکر جدی

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۲ ب.ظ

 

 

این انتخابات هم با همه‌ی حواشی‌اش به پایان رسید، از حدود دو ماه دیگر دولتی جدید زمام امور مملکت را به عهده خواهد گرفت. من منتقد دولت آقای روحانی بودم و به مواردی چون اختصاص ارز ۴۲۰۰ تومانی، نحوه‌ی اعلام گران شدن بنزین، مدیدیریت قیمت ارز و سیاست‌های اقتصادی و مدیریت ناکارآمد فرهنگی به خصوص در عرصه‌ی فیلم و سینما  ... اعتراض داشتم و علی رغم این که معتقد بودم آقای رییسی نباید کاندیدای انتخابات می‌شدند و به اصلاحاتشان در قوه‌ی قضاییه ادامه می‌دادند و شورای نگهبان هم باید با سعه‌ی صدر بیشتری به بررسی صلاحیت نامزدها می‌پرداخت و لیست جامع‌تری را بیرون می داد که انتخاب‌کنندگان دست بازتری برای رای دادن داشتند در نهایت پس از انصراف آقای سعید جلیلی به علت سابقه‌ی عملکرد اصلاح‌گرایانه و مردم محور آقای رییسی در آستان قدس و قوه‌ی قضاییه ایشان را خیرالموجودین تشخیص دادم و رایم را به نام ایشان در صندوق انداختم. اما فکر می‌کنم تذکر چند نکته ضروری است. 

اول: دولت آقای روحانی با وجود تمام انتقادهایی که به آن داشتیم و کم و کاستی‌هایی که به آن واقفیم، در شرایطی بسیار سخت و تحریم‌های فلج کننده‌ی ترامپ و همچنین پاندومی کرونا این مملکت را مدیریت کرد و هدف دشمنان این آب و خاک را که فروپاشی ایران از درون و تجزیه‌ی آن بود را ناکام گذاشت، به شخصه به این دلیل برای این دولت احترام قائلم. 

متاسفانه بعد از پیروزی آقای رییسی رفتارهای خارج از نزاکت و اخلاقی را از سوی بعضی مشاهده می‌منم که پسندیده نیست.

نکته‌ی دوم این که در تمام این سال‌ها و تجربه‌ی انتخاب‌های متعدد ثابت شده که با تغییر دولت اتفاق خاصی نمی‌افتد و هر دولتی با وعده‌ی کن‌فیکون کردن وضع موجود قدرت را به دست می‌گیرد و در نهایت در پیچ و خم ساختاری با مدیران میانی ثابت و آفتاب‌پرست صفت و اهل زد و بند و قوانین ناکارآمد و گروه‌های فشار قدرتمند گیر می‌افتد و جز در موارد معدود مسیر همان دولت‌های پیشین را ادامه می‌دهد. راه چاره‌ برای این که این دولت هم به این مسیر ناگزیر نیفتد حضور قدرتمند و هدفمند و مطالبه‌گرانه‌ی مردم به خصوص کسانی است که رای خود را به نام آقای رییسی به صندوق انداخته‌اند. نخبگان غیر وابسته و سالم حقوقی و اقتصادی و فرهنگی باید نقاط ضعف سیستم را شناسایی و مسیر ارتباطی برای اطلاع‌رسانی درست این ضعف‌ها به مردم تعریف و اجرا شود و با فشار قدرتمند افکار عمومی موانع سر راه دولت برداشته شود.   

خود من از این به بعد سعی می‌کنم نکاتی را که در حین ساختن فیلم‌هایم متوجه‌ی آن‌ها شده‌ام بنویسم و نشر دهم. شاید اندکی به درد خورد. 

برای رییس‌جمهور جدید آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم که در پایان چهارسال اول دولتشان به لطف خدا و همراهی نخبگان و مردم کارنامه‌ی درخشانی  از عملکردش به جامعه عرضه کند. 

کاش دولت جدید رویکرد رسول خدا ص را در هنگام تقسیم غنائم و صدقات در پیش بگیرد  و در مقابل فشارهای توانگران و زیاده‌خواهان بایستد :

 

«وقتى که آیه صدقات نازل گردید و یا این که صدقات را نزد پیامبر آوردند آیه 58 نازل گردید و توانگران و اغنیاء نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله آمدند به تصور این که از صدقات مزبور سهمى نیز به آن‌ها برسد ولى وقتى که پیامبر صدقات مزبور را بین فقیران و مستمندان تقسیم فرمود. توانگران از پیامبر عیب‌جوئى کردند و گفتند ما کسانى بودیم که در جنگ‌ها شرکت کردیم و همراه پیامبر با کفار به نبرد پرداختیم. بنابراین صدقات مزبور به ما نیز باید برسد نه این که فقط به فقیران و مستمندانى که از وجود آن‌ها فائده اى برنمی‌خیزد داده شود. بعد از این گفتار و عیب‌جوئى ها از طرف توانگران این آیه نازل گردید. 1 و 2»

 

 

وَلَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَیُؤْتِینَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُونَ

چه مى‌شود اگر به آنچه خدا و پیامبرش به آنان عطا مى‌کند خشنود باشند و بگویند: خدا ما را بس است و خدا و پیامبرش ما را از فضل خویش بى‌نصیب نخواهند گذاشت و ما به خدا رغبت مى‌ورزیم؟

 

 

پانویس: 

http://wiki.ahlolbait.com/%D8%A2%DB%8C%D9%87_59_%D8%B3%D9%88%D8%B1%D9%87_%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87

 1-تفاسیر على بن ابراهیم و برهان.

2- محمدباقر محقق،‌ نمونه بینات در شأن نزول آیات از نظر شیخ طوسی و سایر مفسرین خاصه و عامه، ص417.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دعای شاعرانه

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۱ ب.ظ

 

 


امروز حال خوبی ندارم. خیلی دلم دعا می‌خواست. یکدفعه این غزل حافظ مثل دعا بر زبانم جاری شد و دیدم به به چه دعایی... چه دعایی
.
.
.

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته‌ی روح فزا از دهن دوست بگو
نامه‌ی خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه‌ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه‌ای زان لب شیرین شکربار بیار

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می‌اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

برای آخرین بار

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ب.ظ

 

 

 

این روزها یک جمله در ذهنم به تکرار مداوم رسیده و هر بار با کاوش در زندگی خودم مصداق جدیدی برایش پیدا می‌کنم.

هیچ وقت نمی‌دانی کی آخرین بار است.

آخرین بار که کسی را می‌بینی.

آخرین بار که صدای کسی را می‌شنوی.

آخرین بار که کسی را می‌بوسی.

آخرین بار که با کسی چت می‌کنی.

پایان روایت قصه‌ی هر کس در زندگی ما با همین جمله معنا پیدا می‌کند.

آن روز وقتی از خانه خارج می‌شدم. رفتم کنار تختش بوسیدمش و گفتم دو سه روز دیگه می‌بینمت. او هم صورتش را کنار کشید و گفت: اینقدر تاپاله تپ و تپ نچسبون. می‌رم بیمارستان و میام.

دیگر صدایش را نشنیدم.

دیگرنبوسیدمش

و آخرین بار از پشت پنجره ی آی سی یو دیدمش که به لطف دستگاه نفس می‌کشید.

قصه‌ی زندگی مامان ملک اینجا به پایان می‌رسد اما روایت من از همچنان ادامه دارد.

من هنوز در همان خانه زندگی می‌کنم. گاهی که در اتاقم نشسته‌ام. وسط کار کردن، حس می‌کنم از اتاق پذیرایی صدایم می‌کند:« آقا پژمان، بیا یه لیوان آب به من بده قرصامو بخورم»

بلند می‌شوم به اتاق پذیرایی می‌روم. تختش دیگر آن‌جا نیست. خانه تغییر کرده است و آن اتاق دیگر در ندارد. کسی در خانه نیست. به خودم می‌گویم:

حواست هست که تنها نیستی؟ این خانه پر از تصویر کسانی است که با هر کدام یک آخرین بار را تجربه کرده‌ای.

دایی نوروز، زندایی نوروز، مامان ملک و ...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

تشییع نمادین

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ق.ظ

دوستی در توییتر نوشت:

۲۵سال از ترور دکتر فتحی شقاقی در مالت می‌گذره؛ می‌گن اطلاعات سفرش رو عرفات بعد از اینکه بهش گفته بودن شقاقی طرح قتلش رو با کمک ایران و لیبی کشیده بوده، در اختیار اسرائیل گذاشته بود؛ اول هم قرار بود توی دمشق بزننش ولی چون اسرائیل داشت با اسد مذاکره صلح می‌کرد، محل ترور عوض شد

 

 

 

این یادداشت مرا یاد خاطره‌ای انداخت:

۲۵ سال از روزی که بدون گفتن به هیچکس با یه شلوار جین و تیشرت آستین بلند سورمه‌ای(چون پیراهن مشکی نداشتم) سرم را انداختم پایین و رفتم تشییع نمادین #فتحی‌ـ‌شقاقی و وسط اون جمع با ظاهر کلاسیک بسیجی مثل یه وصله‌ی ناجور بودم می‌گذره. مرحوم #حاجی‌ـ‌بخشی را هم برای اونجا دیدم.

بعدازسخنرانی‌های مختلف که من فقط نماینده‌ی جهاد اسلامی را یادمه تابوت را برداشتند و از خیابان فلسطین به سمت بیت رهبری رفتند. من هم دنبالشان راه افتادم بدون این که کسی را بشناسم.دم گیت متوقفمان کردند. گفتند بنشینید زمین. ما نشستیم اما یک عده ایستاده بودند و شعار می‌دادند. مرحوم حاجی‌بخشی گفت هر کی رهبر را دوست داره بشینه. همه نشستند و من به این فکر می‌کردم اینها چرا مثل بچه‌های راهنمایی شلوغ می‌کنند. خلاصه بعد از مدتی جمع از همانجا متفرق شد.در همان تشییع جنازه جوانی بسیجی فریاد زد قسم به خون شهدا رابین تو را می‌کشیم. من توی دلم گفتم:

انگار می‌ذارن دست ما به اون حرومزاده برسه. مدتی بعد شاید کمتر از یک‌ماه #اسحاق‌ـ‌رابین به دست یه صهیونیست افراطی هلاک شد. انگار که خدا به من گفت: شاید دست شما نرسه، اما دست من به همه می‌رسه.

بعدها فهمیدم که هم‌پیماهای آن روز من احتمالا همان بچه‌های #انصارـ‌حزب‌ـ‌‌الله بوده‌اند.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

 

 

 

آواز قبله ی عشق تولید سال هفتاد و پنجه و همون روزها از تلویزیون تبلیغ میشد. کل تبلیغ این بیت سعدی بود که 

خیز تا یک‌سو نهیم این دلق ازرق  فام را

برباد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را...

 

کلمه‌ی قلاشی ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. بعدها فهمیدم معادلی مانند رند در شعر حافظ است. 

معنی‌اش در لغتنامه‌ی دهخدا را یافتم:  

«زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و از کائنات...» 

 

 

بعد هم میگفت آلبوم در خیال. شجریان جوری این بیت را می‌خواند که انگار در همه‌ی جهان یک مخاطب دارد و ان منم. آن روزها سرباز بودم. سال‌ها بود که با شجریان انس داشتم. شب‌های طولانی را به نوشتن دفترچه‌ی آماده به خدمت تا صبح بیدار بودم و با واکمن خواهرم موسیقی سنتی و بیشتر  شجریان گوش می‌کردم. روزگار عشق‌های افلاطونی و البته‌چشمه‌‌ی نوشِ شجریان با سحر سه‌تار بداهه ی لطفی: 

 

 از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در محفل رندان خبری نیست که نیست...

 

پدرم از کودکی یک آلبوم سه کاسته از گل‌ها داشت که خواننده‌اش شجریان بود. رویش نوشته‌‌بود سیاوش شجریان. تا سال‌ها من فکر می‌کردم سیاوش برادر محمدرضاست.  آواز پر کن پیاله را با شعر مرحوم فریدون مشیری را از آن مجموعه یادم است. در نوجوانی شجریان گوش کردن برایم  فاصله‌گذاری‌ای بود بین خودم و هم‌سن و سال‌هام که آهنگ‌های لس‌آنجلسی گوش می‌کردند. این خط فاصله بعدا به  شکل‌گیری سلیقه ی موسیقایی من انجامید.

 بعدها مادرم کاست  خام به دوستش می‌داد تا آلبوم‌های شجریان را رویشان ضبط کند. جوان بودم و تازه به حافظ خواندن و شعر گفتن افتاده‌بودم.  لحن در خوانش شعر   برام اهمیتی فوق‌العاده داشت و در شجریان این خصیصه بی‌نظیر بود. لحن درست خواندن ، درک عمیق از شعر و تسلط به آن را بازتاب می‌دهد و به نظرم شجریان حافظ و سعدی را از خودشان بهتر می‌خواند.  

 سال‌ها گذشت  و من از موسیقی فاصله گرفتم. در سال هشتاد و هشت آن مستند بی بی سی فارسی و صحبت‌های شجریان را نپسندیدم هرچند که آن زمان با مشرب فکری من هماهنگ بود. به نظرم شجریان بزرگ‌تر از آن بود که اعتبارش خرج دعواهای سیاسی شود. بعد از هشتاد و هشت من در سفرهایی که به اطراف و اکناف ایران و صحبت با مردم داشتم متوجه شدم که ما اشتباه می‌کردیم و  رای اصلی متعلق به کاندیدای مقابل بوده و ما در برآوردمان از خواست مردم اشتباه کرده‌بودیم. البته همان شب انتخابات هم آقای تاجزاده در ستاد  کوشک همین حرف را زد اما جوانان بهش اعتراض کردند که تو وادادی و بعد هم گفتند که دو نفر نیروی اطلاعاتی همراهش بوده‌اند. تجربه ی هشتاد و هشت به من فهماند که خواست خودم را به جای خواست مردم ننشانم.

  این روزها مطالبی را جسته و گریخته در فضای مجازی می‌بینم که شجریان را صدای مردم می‌خوانند.  به نظرم او تا  آن سال کذایی صدای مردم بود از سال هشتاد و هشت به بعد خودش را  به صدای یک طبقه از مردم ایران  تقلیل داد. البته به نظرم این سال‌ها زمان آن تحول دیرهنگام و سخت در نگرش انسان ایرانی به همه‌چیز است.  در این هنگامه شاید عاقبت یاد بگیریم که هنرمندانمان را با هنرشان  استقبال و قضاوت کنیم و از آن ها توقع نداشته‌باشیم که در هر ماجرایی پیش بیفتند. هنری که مردمی باشد و از دل جامعه برخاسته باشد خود به خود رسالتش در ایجاد تغییر و رشد جامعه را ایفا می‌کند.  بزرگترین ستم در حق یک هنرمند فرونشاندن او از خالق به سخنگوست.  

 

سال‌ها بعد عشق‌های افلاطونی کم‌رنگ شده‌بودند و زندگی جدی‌تر به نظرم می‌آمد  و  سرگشته میان خواستن‌ها و نشدن‌ها جایگاه خودم را می‌جستم. این میان چهار نفر و یک قصه به کمکم آمدند.

 

آن قصه روایت قرآن در سوره‌ی کهف از قصه‌ی خضر و موسی بود که به من فهماند در هر شکست و نشدن حکمتی هست و باید صبر کرد و دید.

نفر اول آن چهار نفر امام موسی صدر بود که  از رابطه‌ی میان دین‌داری  اصیل و تعلق خاطر به انسان و کرامتش پرده برداشت.

دوم حافظ که امید می‌داد و از مشک‌فشان شدن نفس باد صبا می‌گفت و از  این که

در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام

که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم 

و

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

از می جهان پر است و بت می‌گسار هم

 

سوم  و چهارم سعدی با کمک شجریان در فهم درست شعر آواز در خیال:

 

(درآمد بیات ترک)
برخیز تا یک سو نهیم این دَلق ازرق‌فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را

 

(درآمد بیات ترک)
هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

(گوشهٔ دوگاه، جامه دران)
می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

(داد)
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

(ابول)
دلبندم آن پیمان‌گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

(شکسته)
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

(جامه دران)
باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

(داد فرود)
سعدی نصیحت نشنود ور جان در این ره می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیار آن جام را

 

 

کار بزرگ شجریان در این آواز پیدا کردن گوشه‌های متناسب با مفهوم شهر در ردیف و اجرای ماهرانه و  انتقال استادانه از یکی به دیگری‌است. با خوانش او بود بود که من عظمت قلاشی را حس کردم و لزوم گشتن به دنبال توحید را درک کردم. با آواز قبله‌ی عشق من فهمیدم که قلاش بت‌شکن بودن نهایت خواست من در زندگی است. البته سال‌هاست که به دنبال خیمه‌ی سلطانم و پیدا نمی‌کنم. امیدوارم که او الان در آن خیمه خوش و خرم نشسته‌باشد و برای حافظ و سعدی و مولوی اشعارشان را بخواند و آن‌ها حیرتزده دست‌مریزادش بگویند و سلطان به او رحمت و آمرزش  صله دهد.

 

 

 

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

عاشورا قصه‌ای که از پایان آغاز شد

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۴۶ ق.ظ

امروز صبح بیدار شدیم و زندگی را پی گرفتیم. اما من به صبح روز یازدهم محرم در سال ۶۱ هجری فکر می‌کنم به امام سجاد و حضرت زینب و حضرت رباب و کودکانی که دیروز بزرگترین داغ تاریخ را تجربه کرده‌اند و امروز:

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی عماری و محمل شتر سوار...

 

عمق بینهایت درد و داغ عاشورا اینجا است. جوانی بیمار و زنان و کودکانی که در جامعه‌ی رجعت کرده به جاهلیت به هیچ انگاشته می‌شوند، بعد از تجربه‌ای وحشتناک باید در نقش پیامبران ظاهر شوند و راه آگاه سازی جامعه را که مردانشان با شهادت آغاز کردند به انجام برسانند.

تفاوت عاشورا و ماندگاری‌اش با تمام مصیبتهای بشری اینجا است: همیشه ریخته‌شدن خون بر زمین پایان مسیر مبارزه بوده و در عاشورا نقطه‌ی آغاز.

  •  
  • سید امیر پژمان حبیبیان

عاشورا از نگاه امام موسی صدر

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۳۳ ب.ظ
سلام. حرفی برای گفتن نیست. اما امسال عاشورا و سالگرد ربودن امام موسی صدر یکی شده‌اند. این کلیپ را سال‌ها پیش ساختم. اما فکر می‌کنم زمان واقعی‌اش امروز و امسال بوده.
  • سید امیر پژمان حبیبیان

مغزها را باید شست...

يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ

در مورد #تجاوز، مهمترین نکته‌ای که در این ماجراها به چشم می‌یاد، ضعف شخصیت و امکان تحت تاثیر قرار دادن قربانیان توسط متجاوزه. ریشه ی این مساله را باید در خانواده جستجو کرد. وقتی که دختر جوان ما که تازه وارد جامعه شده، در خانواده خودش، جایگاهش، سبک زندگیش و الگوی مناسب را پیدا نکرده، چون کشتی بی لنگری در دریای طوفانی جامعه به دام کسی می‌افتد که توان اعمال هژمونی به واسطه‌ی جایگاه، امکانات یا شخصیتش را بر او دارد. من بارها کسانی را دیده‌ام- چه مرد و چه زن- که در مقابل شخصیتی معروف یا پولدار یا به قول عموم باکلاس دست و پا گم کرده و برای جلب رضایتش هر چه از دستشان برآمده، انجام داده‌اند. این یک معضل فرهنگی است. جامعه‌ی ما به افراد این امکان را می‌دهد که به واسطه‌ی شرایطشان دچار این توهم شوند که همه باید برای جلب رضایتشان بکوشند. کارگردان‌های معروفی را دیده‌ام که وقتی دست رد به سینه‌شان خورده فریاد زده‌اند :

«به من، به من میگه نه» یا «همین که گذاشتم بیای سر فیلم من، از سرتم زیاده» یا پزشکانی که دائم تکرار می‌کرده‌اند: «من پزشکم میفهمی پزشک» و از این نمونه‌ها بسیار است. نکته‌ی دردناک این است که همین خانواده و جامعه‌ای که فرزندانش را بدون این که به تفکر و فردیت مسلح کرده باشد رها کرده،وقتی برایشان مشکلی پیش می‌آید خودش تبدیل به اولین میرغضب آنها می‌شود و قضاوتشان می‌کند که نباید می‌کردی،نباید می‌رفتی. در این ماجراها تک تک ما مقصریم. به جای قضاوت بیایید فکر کنیم. حواسمان باشد که اگر این متجاوزان مجازان شدند ماجرا را تمام شده ندانیم.

ما نیاز به ارزیابی و بازیابی این چشمه‌ی زلالی داریم که نفهمیده با فاضلاب آلوده‌اش کرده‌ایم. مغزها را باید شست.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دست قاسم

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۱۰ ق.ظ

 

این همه شب گذشت

و دیگر سکوتی نبود

که سر را چون کبک 

در آغوشش پنهان کنم

 

دیگر رازی نمانده بود.

دست قاسم دست را از همه برده بود

 

قرن‌ها گذشت

و روزی 

اسم اعظم در بغداد 

بر خاک افتاد

 خاتم سلیمانی تکثیر شد

و بر انگشت هزار سلیمان حلقه زد.

 

پرده برافتاد

 ما را ترسانده‌بودند: نه تو مانی و نه من

 ما

بی‌نامان تاریخ

ماندیم که بدانیم

نام گم‌شده‌‌امان

همان اسم اعظمی است

که روزی بر زبان کسی زمزمه می‌شود

و ابلیس فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِین را فهم می‌کند...

 

 

 

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

افسانه‌ی شهادت

جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۸ ب.ظ

چقدر در این چند خط زیبا شهید و شهادت تصویر شده اند:

 

گفت پسرعمو خیلی دلم می‌خواهد که تو مرا بچینی با خودت داشته باشی اما چکار کنم که زمستان هرچه تخم لاله بود خشکانده و اگر من هم نباشم دیگر این تپه‌ها را کسی لباس سرخ نخواهد پوشاند. می‌خواهم مرا نچینی تا تخمم را همه جا بپاشم و تپه‌ها را باز پر لاله کنم، سرخ کنم.
....
بعد به من نگاه کردندو گفتند : پسرعمو کوچک، تو هم خوش آمده‌ای، خواهر کوچکمان لاله گفت که صبر داشته باشی. آخر امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشکاند. اگر لاله این کار را نمی‌کرد، شما ما را برای همیشه گم می‌کردید. چون دیگر تخمی نبود که گل بدهد و نشانی ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را به زمین نمی‌ریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش می‌کرد، مردم هم دیگر لاله را نمی‌دیدند.
من از شنیدن این حرفها چنان شدم که خیال کردم دارم دیوانه می‌شوم. فریاد زدم: پس آن لاله‌ی سرخ تپه، لاله‌ی خود من بود؟

صمد بهرنگی- افسانه‌ی محبت...

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

خبر فوت بابا

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۵۱ ب.ظ

حدود سال‌های ۶۵-۶۶ ما شیراز زندگی می‌کردیم. یه تلفن اشتراکی هم پایین بلوک ده طبقه بود که فامیل زنگ می‌زدند و هر کس از همسایه‌ها پایین بود برمیداشت و می‌آمد بالا صدامون می‌کرد. یکی اومد در زد و گفت: تلفن کارتون داره. مادرم رفت پایین. پسرعموم پشت خط بود: زن‌عمو، عمو مرده؟ مادرم جا خورد، یه لحظه شک کرد. بابام استثناً اون روز صبح زود رفته بود سر کار. مامانم گفت: نه... نمی‌دونم. خلاصه مادرم زنگ زد محل کار بابا و از اون طرف در تهران هم ولوله‌ای توی فامیل افتاده‌بود. عمه افتخار خدابیامرز شوهرش آقا سیدعلی خدابیامرز را فرستاده بود فرودگاه که جنازه‌ی بابام را برگردونه تهران. خلاصه بعد از چند بار تلاش و پیغام و پسغام، مامانم موفق شد بابا را که رفته بود کارگاه سرکشی بیاره پای تلفن و صداش را بشنوه و خیالش راحت بشه که زنده است. بعد زنگ زد تهران و به فامیل خبر داد و بلوا را خواباند. طبق تحقیقات بعدی که توسط بابای خدابیامرز انجام شد، یکی از عموها می‌خواسته مرخصی بگیره و هیچ بهانه‌ای نداشته، جلوی رییسش زنگ میزنه به عمه افتخار(که خیلی احساساتی و عصبی بود) میگه ممل (مخفف اسم بابا) مرده باید برم شیراز بیارمش تهران و گوشی را قطع میکنه و بعد هم که مرخصی را میگیره یادش میره به عمه‌ام زنگ بزنه و بگه خالی بسته.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

لینک نمایش فیلم مستند شصت هزار کیلومتر:

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۸:۲۶ ب.ظ
این فیلم در مجموعه‌ی مستندهای اقتصادی میزان شبکه‌ی اول سیما تولید شده و با پیگیری مشکل مجوز تولید آقای پیراسته در بیرجند، نگاهی انتقادی به مساله‌ی صدور مجوزهای کسب و کار و تاثیر آن در تولید و اقتصاد کشور دارد.
نویسنده، تهیه‌کننده و کارگردان: سید امیرپژمان حبیبیان
تصویربرداران: علی نعمت‌اللهی، مجید مهربان
موسیقی: نیلوفر سادات حبیبیان
تدوین: امیرپژمان حبیبیان، پدرام تشرفی
اصلاح رنگ: شهریار سپهری
محصول گروه اقتصاد شبکه‌ی اول سیما
  • سید امیر پژمان حبیبیان

نمایش فیلم مستند ۶۰۰۰۰ کیلومتر از شبکه اول سیما

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۴۵ ب.ظ

 

 

نمایش فیلم مستند شصت هزار کیلومتر
کارگردان: سیدامیرپژمان حبیبیان
امروز یکشنبه هفدهم فروردین هزار و سیصد و نود و نه
 ساعت هفده و ده دقیقه از شبکه ی اول سیما

  • سید امیر پژمان حبیبیان

تدریس مجازی کلاس اول دبستان در روزگار قرنطینه

دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۲۳ ب.ظ

پدر خانم من معلم زبده‌ی کلاس اول است. این روزهای قرنطینه درس‌هایش را مانند کلاس واقعی ضبط میکند تا شاگردانش عقب نیفتند. ویدیوها را به تدریج در آپارات بارگذاری می‌کنم. ویدیوها را در این لینک می‌توانید پیدا کنید:

 

https://www.aparat.com/v/Uv7fN?playlist=320945

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دمت گرم آقای راننده

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ب.ظ

 

 

 

پیرمرد روی صندلی نشست و خوب که جاگیر شد گفت: آقای راننده من صادقیه پیاده میشم.

راننده: پدر جان ما میریم متروی ارم سبز.

پیرمرد: خب منو صادقیه پیاده کن.

راننده : ما اصلا صادقیه نمیریم.

پیرمرد : پس من چیکار کنم؟

راننده در حال پیچیدن داخل ستاری : ایستگاه بعدی پیاده شو، سوار ماشینای صادقیه بشو.

پیرمرد بلند شد و رفت جلو کنار راننده ایستاد. به ایستگاه نزدیک شدند، یک اتوبوس در ایستگاه مشغول سوار و پیاده کردن مسافر بود.

راننده : پدر جان باید سوار این خط بشی.

پیرمرد: میشه تندتر بری بهش برسم؟

راننده : تا من بهش نزدیک بشم گازشو می‌گیره و میره.

همین‌طور هم شد تا ایستاد اتوبوس جلویی حرکت کرد. راننده درها را باز کرد. پیرمرد خواست پیاده شود.

راننده : صبر کن ایستگاه بعدی میرسونمت بهش. اینجا علاف میشی.

درها را بست و حرکت کرد. یه خرده بیشتر گاز داد و همزمان با اتوبوس صادقیه رسید ایستگاه بعدی.

گفت: پدر جان بدو سوار شو، یکی دو تا بوق هم زد تا راننده جلویی متوجه بشه و صبر کنه.

پیرمرد را تا سوار شدنش به اتوبوس صادقیه تعقیب کردم. خوشحال بود.

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

پسری لاغر با پتک دسته بلند

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ق.ظ

 

همسرم گفت از حیاط صدا می آید. در را باز کردم. چیزی ندیدم. در زائده ی طبقه ی دوم جنب و جوشی دیدم.

اول بگذارید نقشه ی ساختمانمان را برایتان توضیح دهم. آپارتمان‌هایی که ما در آنها زندگی می‌کنیم حداقل هفتاد سال پیش ساخته شده‌اند. اکثر خانه‌ها بالکن اتاق پذیرایی را مسدود کرده اند و انداخته اند سر اتاق. حیاط خانه‌های طبقه‌ی اول هم به این شکل است که بخشی از زمین مقابل را نرده‌کشی کرده اند و در آن گل و گیاه کاشته اند. طبقه ی بالای ما که بالکن را حذف کرده برای این که دیش ماهواره‌اش را نصب کند. یک تاقچه‌ی بدشکل با آهن و چوب ساخت که من به آن میگویم زائده. برگردیم به قصه ی دیشب.

فکر کردم همسایه طبقه ی بالا مشغول تنظیم دیش ماهواره است. به اسم صدایش کردم، جوابی نداد.رفتم پایین و از زاویه ی بهتر نگاه کردم. در تاریکی متوجه شدم پسر جوان لاغری آن بالا مشغول ور رفتن با چیزیه. گفتم آقا شما اونجا چیکار می‌کنی؟ بلند شد ایستاد و گفت سر جات وایسا و تکون نخور. یک چیزی مثل پتک با دسته ی بلند دستش بود. خیلی چابک از لبه ی زائده آویزان شد. من سریع خودم را کشاندم دم در خانه که سر راهش نباشم. پرید و دوید و از نرده های حیاط جست زد و رفت در خیابان سوار یک پژو 405 نقره ای شد و رفت. دزد بود. هر چه کردم نتوانستم شماره ی ماشین را بخوانم. زنگ زدم همسایه سریع خودش را رساند، ظاهرا زود متوجه شده بودیم و نتوانسته بود برود داخل. همسایه می گفت اگر می گرفتم پدرش را درمیاوردم. به خیر گذشته بود، هم برای همسایه و هم برای دزد. برای دومین بار در حیاطمان دزد آمد و برای اولین بار با یک دزد رو در رو شدم.

از دیشب تصویر آن پسر شانزده، هفده ساله‌ی لاغر که سعی می کرد ترسش را با چرخاندن پتک دسته‌ بلندش پنهان کند، از سرم بیرون نمی‌رود. از کجا آمده‌بود؟ بار چندمش بود؟ چرا دزدی می‌کرد؟ دیشب بعد از این جا جای دیگری هم رفت؟ آن‌جا موفق شد و به آدم‌های دیگری احساس ناامنی را منتقل کرد یا باز نتوانست و خودش ناامید برگشت؟ شاید هم گیر آدمی مثل همسایه افتاده باشد و بعد از یک ضرب و شتم شدید، تحویل نیروی انتظامی داده شده باشد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

در انتظار بهاری که آمدنش دور نیست

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ

 

 

این عکس را در یک بعد از ظهر تابستانی داغ هنگام آب دادن به گیاهان حیاط گرفتم. بعد از چهارده روز خیلی سخت، دیدن این عکس به من یادآوری کرد که این روزها می‌گذرد و بهار و تابستان باز می آید.

همه ی ما با هر عقیده و مرامی روزهای سختی را گذراندیم. اما نباید این نکته را فراموش کنیم که ما یک ملتیم که در کنار هم معنا پیدا می‌کنیم. من به آینده امیدوارم و امروز میزان این امیدواری بیش از چهارده روز پیش است. ما از این امتحان سخت گذشتیم و این به من انگیزه ی تلاش بیشتر و سخت تر می دهد. دوباره با جدیت بیشتر کار را شروع کرده ام و ان شاالله ادامه خواهم داد. این چهارده روز ما را بزرگتر کرد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

حمله به چشم شیر

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ

 

بر جهان، امروز قانون جنگل حاکم است. نزنی می‌زنند و نخوری می‌خورندت. فارغ از هرگونه نگاه ایدئولوژیک اگر قرار است در این جنگل زندگی کنیم، باید به همه ثابت کنیم که توانایی دفاع از خودمان را داریم. یکبار باید از تفکر در کف شیر نر خونخواره‌ای، غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای فاصله بگیریم و با این شیر شاخ به شاخ شویم و حداقل یک چشمش را کور کنیم. تنها در این صورت است که در محاسباتشان برای هرگونه هجومی به ما، فقط سود را حساب نمی‌کنند و درصدی را برای زیان هم در نظر می‌گیرند و دست به عصاتر اقدام می‌کنند.
اقدام دیشب ایران در حمله به پایگاه‌های آمریکا در عراق بر مبنای این تفکر طراحی و اجرا شد. در این سال‌ها ما دیپلماسی را آزمودیم و از آن طرفی برنبسیتیم. تمام این سال‌ها هر بار که دست ما برای صلح به سوی آمریکا و اروپا دراز شد، تلاش کردند ذبحمان کنند. مثالهایش را می‌توان در همراهی ما در کنفرانس بن برای ایجاد صلح در افغانستان و عضو محور شرارت خوانده‌ شدنمان توسط بوش، به شکست کشاندن توافق سعدآباد توسط آمریکا و در نهایت خروج بی‌منطق آمریکا از برجام یافت. از طرفی تجربه‌ی کشوری چون لیبی که تمام درخواست‌های آمریکا را مو به مو اجرا کرد و درنهایت به سرنوشت اسفبار امروز دچار شد هم پیش روی ما است.
چه کنیم؟ بنشینیم تا آرام آرام مولفه های قدرتمان را از حیز انتفاع ساقط کنند و قدم قدم حلقه‌ی محاصره را آنقدر تنگ کنند تا خفه شویم و به سرنوشتی چون عراق و افغانستان دچار شویم؟ یا به آنها ثابت کنیم که غلبه بر ما آنقدر پرهزینه است که سودش به ضررش نمی‌چربد.

من دوستانی داشتم که نمی دانم هنوز می‌توانم دوستشان بنامم یانه؟ کسانی که نهان یا آشکار رویکردشان براندازی است و بعضی‌هایشان هم یا تنها در این مسیر قدم برمیدارند و یا با دشمنان ایران متحدند. خطاب من به آنها نیست. آنها تصمیمشان را گرفته‌اند و تجربه‌ی محدود تلاش من برای باز کردن باب گفتگو هم با یکی دو نفرشان، به نتیجه‌ نرسیده است. مخاطب من دوستانی هستند که نگران آینده ی کشورند و تفکرات رادیکال ندارند. حمله ی دیشب با توجه به اسم پایگاه عین الاسد بار نمادینی هم داشت. ما به چشم شیر حمله کردیم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

طوفان در راه

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ب.ظ

 

چقدر این عکس حرف داره: در غزه جوانان فلسطینی پرچم‌های آمریکا و اسرائیل را آتش زده‌اند و سردار سلیمانی از میان عکس داره لبخند می‌زنه. آسمان هم از ابر سیاه پوشیده شده که هم بشارت دهنده‌ی بارانه و هم احتمال وقوع طوفان را جار می‌زنه.

#قاسم_سیلمانی

#انتقام‌_سخت

#غزة

  • سید امیر پژمان حبیبیان

یوم الفرقان

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۶ ق.ظ

امروز معنای یوم‌الفرقان را درک کردم. روز جدایی حق از باطل.
مسیر جدیدی در زندگی ما آغاز شده‌است. مسیری که به روشنی در آیه‌ی زیر مشخص شده است:

 

قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ ۖ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ أَنْ یُصِیبَکُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینَا ۖ فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ

«بگو که آیا شما منافقان جز یکی از دو نیکویی (بهشت و یا فتح) چیزی می‌توانید بر ما انتظار برید؟ ولی ما درباره شما منتظریم که از جانب خدا به عذابی سخت گرفتار شوید یا به دست ما هلاک شوید، بنابراین شما در انتظار باشید که ما هم مترصد و منتظر هستیم.»
سوره‌ی توبه-آیه‌ی ۵۲

#قاسم‌ـ‌‌‌‌سلیمانی

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فیلم مستند کاروان

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۱ ب.ظ

 

فیلم مستند کاروان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصویربرداران: علی نعمت اللهی و سجاد سپهری شکیب

تدوین بابک حیدری

تهیه‌کنندگان: امیرپژمان حبیبیان و محمدعلی توکلی

 

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فرهنگ جنسی و جدال بر سر کلمات

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ

 

۱- کلاس دوم، سوم راهنمایی بودم، پسری که نمی‌توانست با هم‌سن و سالانش رفاقت پایدار داشته باشد. ترجیحم این بود که در خانه بنشیند و کتاب و مجله و روزنامه بخوانم. موسیقی‌های مورد علاقه‌ام هم برای سنم عجیب بود: خواننده‌های سنتی و قدیمی. این اواخر حزب‌اللهی هم شده بودم و با همه سر این که این‌حکومت خوب است  و دیگران بد و از این دست حرفها بحث می‌کردم. مادرم تلاش می‌کرد مرا به بیرون از خانه هل دهد اما هم اعتماد به نفسم کم بود و هم هم‌سن هایم را سطحی و بی‌مایه می‌دانستم. پسر جوانی که دور و برمان بود به مادرم گفت بگذارید من پژمان را با خودم ببرم فوتبال. من ذوق کردم.  قرار شد فردا بیاید دنبالم. شب دایی نوروز من و مادرم را صدا کرد خانه‌اش و گفت: سوری نذار پژمان با این بره فوتبال، اطمینانی بهش نیست. من شاکی شدم، نمی‌فهمیدم چرا دایی این حرفها را می‌زند، اما مادرم به فکر فرو رفت و در راه‌پله‌ها بهم گفت دایی راست میگه تو باید مواظب خودت باشی. من واضح نمی‌فهمیدم منظورشان چیه اما واقعی بودن نگرانیشان را درک می‌کردم. به این شکل من فوتبال نرفتم.

مدتی بعد، جایی بودیم که پسری تقریبا همسن و سال من داشتند. به من گفت این نزدیکی استخر هست، بیا بریم شنا کنیم. از حیاط خانه چند خربزه چید و راه افتادیم. در مسیر گفت که آن پسر فوتبالیست(که قرار بود مرا ببرد فوتبال) چند روز پیش خانه‌شان بوده و شب جایشان را در حیاط پیش هم انداخته‌اند و اشاراتی از بازی‌هایی ممنوع که البته نه من و نه او عمقشان را نمی‌فهمیدیم . آن‌جا من متوجه شدم که او ناخواسته و با تصور این که آن پسر با او بازی می‌کند مورد تجاوز قرار گرفته است.

جایی که او استخر می‌نامیدش، منبع روباز موتور آبی بود که برای آبیاری زمین‌های کشاورزی استفاده می‌شد.آن‌جا چند جوان که از ما بزرگتر بودند مشغول آب‌تنی بودند. خربزه‌ها را دست ما دیدند و گفتند برای هر خربزه ده تومان می‌دهیم و برای یک چیز دیگر هم پنجاه تومان، من با توجه به سابقه‌ی قبلی، ناگهان دلشوره گرفتم و با سرعت دور شدم. آن پسر ایستاد تا پول خربزه‌ها را بگیرد. دو دقیقه  بعد به من پیوست، گفتم چی میگفتن، منظورشون چی بود؟ گفت ... میخواستن و خندید. هیچ درکی از موضوع نداشت و در تصورش به بازی دعوت شده بود.

آن پسر سرانجام خوبی پیدا نکرد و من هم همیشه به روح دایی نوروز درود می‌فرستم که تیزبینی و احساس مسئولیتش مرا از یک آسیب جدی حفظ کرد.

امروز فکر می‌کنم اگر به والدین و خود آن پسر اطلاع‌رسانی درست و کافی شده‌بود، آیا برای او چنین اتفاقی می‌افتاد؟

 


 

۲- سرباز بخش وظیفه‌ی نیروی انتظامی در فلاورجان بودم. یک ساختمان بزرگ دو طبقه شبیه یک پاساژ قدیمی در ورودی پل قدیم شهر کنار زاینده‌رود اجاره کرده بودند. پایین پاسگاه شماره یک بود که با یک راه پله به طبقه‌ی بالا وصل می شد و بالا دور تا دور آپارتمان‌ها و اتاق‌هایی بودند که در آن‌ها به ترتیب از راست بخش وظیفه، راهنمایی و رانندگی، مفاسد و آگاهی مستقر بودند. یک راه‌روی باریک که آن‌طرفش به جای دیوار نرده داشت و ما می‌توانستیم با ایستادن جلوی در به تمام اتفاق‌های طبقات بالا و پایین مسط باشیم.

مدتی بود که صف‌های طولانی از مردها و پسرها جلوی آگاهی درست می‌شد و رفت و آمد در آن‌جا از حد معمول بیشتر شده بود. از سربازی که آن جا خدمت می‌کرد، پرسیدم چی شده؟ گفت یه دختر ده یازده ساله توی کلیشاد (یکی از بخش‌های تابع فلاورجان) گم شده، همسایه ها و هم‌محلی‌ها را میارن بازجویی می‌کنن. بعد از یکی دو ماه، یک روز وقت بازگشت از ستاد منطقه، یکی از درجه‌دارهای آگاهی را دیدم که با حالتی منقلب دستهایش را به درختی می‌مالید. انگار که آلوده به چیزی باشند و بخواهد پاکشان کند. به پاسگاه که رسیدم دیدم وضعیت غیر عادی است، عده ای گریه و زاری می‌کنند و بعضی خط و نشان می‌کشند و مامورهای آگاهی می‌روند و می‌آیند. همان سرباز را دیدم و پرسیدم چی شده؟ گفت چاه‌های خانه ها را گشته‌اند و در چاه همسایه جنازه‌ی متلاشی شده‌ی دختر را پیدا کرده‌اند. پسر جوان همسایه را گرفته اند و اعتراف به قتل کرده. طبق گفته ی پسر سر ظهر وقتی کسی خانه نبوده، دختر به در منزل آنها می‌رود تا چیزی از مادرش برای خانه قرض کند یا امانتی‌ای را برگرداند، زیر چادرش شلوار چسبانی پایش بوده و باد چادر را پس می‌زند و پسر تحریک می‌شود. به بهانه‌ی صدا کردن مادرش او را به حیاط می‌کشاند و بعد از تجاوز وقتی عقل به سر جایش برمی‌گردد، از ترس رسوایی دختر را به داخل چاه می‌اندازد و یک ظرف اِتِر را هم رویش خالی می‌کند که بیهوش شود و صدایش به گوش کسی نرسد. در نهایت مردم ریختند و خانه‌ی پدر و مادر آن پسر را خراب کردند و از آن منطقه بیرونشان کردند. پسر هم اعدام شد.

آن دختر و پسر و خانواده‌هایشان هم قربانی پرده‌پوشی‌های بیهوده و عدم فرهنگ‌سازی درست در این زمینه هستند. فضاهای زنانه را نمی‌دانم اما در فضاهای مردانه‌ی ما به شدت شوخی‌های جنسی و نقل خاطرات و تجربیات جنسی به واضح‌ترین شکل رواج دارد. در دیروزِ ما جوان‌ترها در سن بلوغ و بعد از آن به واسطه‌ی این خاطرات و شوخی‌ها و امروز به واسطه‌ی فضای مجازی و همان فرهنگ نادرست مردانه به شدت تحریک می‌شوند. اگر خانواده با رعایت حدود شرعی و پرده‌پوشی جوانشان را آگاه می کردند یا خانواده‌ی دختر اندکی با علم به خطرات بیشتر مراقب خودش و نوع پوشش و دور کردنش از شرایط ناامن بودند، امروز آن دو زنده و سالم مشغول زندگی بودند.

امروز مهمترین موضوعات در منازعات سطحی و احمقانه‌ی سیاسی سر بریده می‌شوند، تا از آموزش  برای بالا بردن ایمنی کودک در مسایل جنسی حرف می‌زنی، عده‌ای می‌گویند ببینید این‌ها نتیجه‌ی اجرا نشدن سند ۲۰۳۰ است و عده‌ای دیگر مساله‌ای دیگر را پیش می‌کشند و این وسط کودکانی‌اند که در این تغافل آسیب می‌بینند و بعضی مانند «بیجه»* خودشان هم منتقل کننده‌ی آن آسیب به نسل بعد هستند و چه بسا که مانندبسیاری جانشان را هم از دست بدهند.

به نظرم چالش‌زاترین بخش این مساله به زبان و انتخاب کلمه‌ها بر‌می‌گردد. انتخاب عبارت« آموزش جنسی به کودکان» به شدت ما مارگزیده‌ها را می‌ترساند که قرار است فرهنگ جنسی غرب در جامعه حاکم شود. شاید اگر به جای آموزش بگوئیم «آموزش طریقه‌ی مراقبت از خود به کودکان» بسیاری از این مسائل حل شود. کودک نباید تا قبل از بلوغ چشم و گوشش باز شود و بعد از بلوغ هم باید به تدریج بر خودش نیازهایش و چگونگی کنترل از آن‌ها آگاهی یابد.

به هر حال توجه به این مساله امری قطعی و لازم است، چگونگی‌اش را به کارشناسان صالح و آگاه بسپارید و از این منازعات فرسایشی سیاسی کردن مساله دست بردارید. ما در قبال کودکانمان مسئولیم.

 

پانوشت: بستگان و دوستان قدیمی بدانند که سعی کرده‌ام هر نشانی را که به کمکش  بشود اشخاص را حدس زد، منهدم کرده‌ام. پس هر شباهت به شخص خاصی زاییده‌ی ذهن شما است و ربطی به واقعیت ندارد.

 

*. محمد بسیجه معروف به بیجه[۲] (زادهٔ ۱۳۶۱، معدوم ۱۳۸۳ در پاکدشت) متهم اصلی جنایات پاکدشت بود. وی کارگر کوره‌پزخانه‌ای در همان منطقه بود که به تجاوز و قتل بیش از ۱۷ کودک و ۳ بزرگسال اعتراف کرد. ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران، به عنوان بزرگ‌ترین پرونده جنایی هفتاد و یک سال اخیر در ایران شناخته شد و به شدت افکار عمومی را در این کشور تحت تأثیر قرار داد. اطلاعات بیشتر اینجا

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

چرا مهاجرت نمی‌کنم؟

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

این روزها در توئیتر بحث مهاجرت از ایران و باید و نباید و دلایلش خیلی داغه. پاسخ من به این بحث اینه:

«هیچ وقت به رفتن از ایران فکر نکردم. هر چقدر هم اینجا مشکل باشه یا دیگران برامون مشکل درست بکنن، می ایستیم و تلاش می‌کنیم و ان شاالله آروم آروم درستش میکنیم.»

اولش خواستم بنویسم که وطن مثل مادر آدم میمونه، من وقتی که مادرم بیمار بشه رهاش نمی‌کنم برم یه مادر دیگه پیدا کنم. وطن و مادر در دسته‌ی موجودات و مفاهیمی دسته‌بندی می‌شوند که واحدند، دومی ندارند.

دیدم بحث برانگیز میشه حرف و حوصله و وقت نداشتم.

پ.ن:

۱- به جهت پیشگیری از کنایه‌ها:

احتمالا به ذهنتان میرسد تو همچین مالی هم نیستی که مثل برخی نوابغ در کشورهای دیگر برات سر و دست بشکونن. اول ببین اصلا راهت می‌دن؟ پاسخ من اینه که حرف شما صحیح، اما پنجاه درصد اولیه منم که باید اول به مهاجرت فکر کنم و بعد برم دنبالش ببینم چه جوری میشه رفت. اون پنجاه درصد اول حتی به صورت بالقوه هم وجود نداره. بنابراین اگر بد هم هستم از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش.

۲- کسی را به خاطر مهاجرت یا علاقه به مهاجرت شماتت نمی‌کنم. همه‌ی ما مختاریم برای زندگیمون تصمیم بگیریم و پای درست و غلط و نام و ننگش هم بایستیم.

۳- خدا آخر عاقبت همه‌ما را به خیر کنه. امیدوارم پیش از آن که روزی مجبور به ترک ایران بشم، عمرم تموم بشه.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

چرا؟

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۰ ق.ظ

هنوز هیچی نشده حوصله ام از فجازی سر رفت. حرفهای بی سند، اتهامات اثبات نشده. هیچکس در پی واقعیت نیست. همه فقط می‌خواهند با استفاده از اتفاقات اخیر خودشان را اثبات کنند.

بیایید گرد و خاکها که فرو نشست. برویم و در مناطق شلوغ به دنبال واقعیت باشیم. برویم جامعه مان را بشناسیم. اگر خیزش محرومان بود و سرکوب شده, حاکمیت را وادار به پذیرش اشتباه و جبران کنیم و اگر توطئه ی خارجی، به دنبال پاسخ این سؤال باشیم که هموطن ما چرا باید به دنبال ویرانی مملکتش باشد و بازیچه ی دست اجنبی شود؟

اگر عدالت هست، بگردیم ببینیم چرا توهم بی عدالتی وجود دارد و اگر عدالت نیست به دنبال علت‌هایش بگردیم.

بپرسیم که چرا اینقدر در رسانه و جنگ روانی ضعیفیم که مجبوریم اینترنت را قطع کنیم تا دشمنان در غیاب ما افکار عمومی جهان را بر علیه ما بسیج کنند؟

اگر گشتیم و پاسخها را جستیم که فبها وگرنه باز به زودی وای بر ما. چون وقتی ما مشغول اثبات پیش فرضهایمای بی سند و بی‌پشتوانه مان هستیم. گسل‌های جامعه فعال‌تر می‌شوند و دشمنان پول بیشتری را خرج می‌کنند و رسانه های دشمن جوانان بیشتری را با توهم تحقق عدالت فریب می‌دهند و به مسلخ می‌برند. بیدار شویم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

تاملات توئیتری من در باب گران شدن بنزین

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۲۸ ب.ظ

صبح از خواب بیدار شدم و خبر گران شدن بنزین را در توئیتر خواندم. عصبانی شدم و توئیت کردم:

 

خسته شدیم از دست شما و این شل کن سفت کن در آوردنهایتان. عدالت را در همه ی ارکان مملکت محقق کردید و جلوی فساد را گرفتید و فقط بنزین مانده.

 

بعد عکس‌العملها را که دیدم ، نشستم و فکر کردم و دیدم این ره به ترکستان است، پس توئیت کردم:

 

همه‌ی ما از وضعیت قیمت بنزین عصبانی هستیم درست.شرایط برای آدمهایی مثل من که نه درآمد ثابتی دارند و نه رابطه با جایی سخت تر می‌شود، هم درست. اما باید حواسمان باشد که تک تک ما در قبال وضعیت روحی و ذهنی جامعه مسئولیم و مبادا که باعث شویم مردم ناامید راهی خیابان شوند. #بنزین

 

و در نهایت این ماجرا به نظرم یک پروژه رسید که قراره مملکت را به هم بریزه و فضا را امنیتی کنه برای رسیدن به این هدف:

 

من فکر می‌کنم هدف تلاش برای تحریک مردم امنیتی کردن فضا است. در فضای امنیتی مطالبه‌گری، برخورد با مجرمان و مفسدان اقتصادی، تلاش برای ایجاد شفافیت در حاکمیت متوقف و فضا برای رانتخواران و افراد پرده نشین فراهم می‌شود.

 

خلاصه حواسمان جمع باشد که وارد یک بازی دو سر باخت نشویم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

آخوندی که اسطوره شد

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۳۵ ب.ظ

نقد فیلم غریبه در میقان.

من این فیلم را حدود سه سال پیش ساختم اما  این نقد را ندیده بودم. به نکات خوبی اشاره کرده، از منتقد محترم آرش فهیم ممنونم.

 

به گزارش «عمار فیلم»، «غریبه ای در میقان» به کارگردانی امیرپژمان حبیبیان به سراغ یک شخصیت خاص رفته و با عده ای از مطلعین درباره وی به مصاحبه پرداخته و در خلال مصاحبه نیز تصاویر مرتبطی را هم نمایش داده است. اما سازنده مستند از پتانسیل بالای دراماتیک این سوژه به خوبی استفاده کرده است و همین باعث شده تا فرم و حال و هوای آن متفاوت جلوه کند. در نتیجه با وجود قالب تکراری اما با مستندی مواجه هستیم که هم خوش آهنگ است و هم روایتی پرکشمکش دارد. اتخاذ روش روایت استقرایی و اینکه اطلاعات فیلم به صورت قطره چکانی فاش می شود نیز استراتژی درستی است که هم باعث برانگیختن حس کنجکاوی مخاطب می شود و هم غافل گیری هایی را در پی دارد.

فضایی سرحال و پرطراوت بر نیمه اول این مستند جاری است. این فضاسازی توأم با طنز و صمیمیت، ناشی از استفاده به جا و به اندازه از صحبت های مردم روستا و پیوند و تدوین جاندار و پرتحرک فیلم است. خاطرات جوانان روستای میقان از روحانی مسجدشان در بیشتر مواقع، لحظاتی شیرین را ایجاد می کند. هم لحن و بیان این افراد بسیار شنیدنی است و هم خصوصیات اخلاقی روحانی مسجد روستا به قدری کم نظیر و قابل توجه است که ذهن مخاطب، معطوف و مشغول به آن می شود. طلبه جوانی به نام شیخ مجید سلمانیان از شهری دیگر عازم یک روستا می شود و در آنجا فراتر از یک مبلغ دین، نقش رهبر معنوی جوانان را برعهده می گیرد. طوری که ظرف مدتی کوتاه، مسجد روستا تبدیل به قرارگاه جوان های آن دیار می شود. ماجراهایی که موجب شد تا جوانانی که به ظاهر نسبتی با مذهب و مسجد نداشتند جذب این آخوند شوند در کنار جذابیت بسیار زیاد، می تواند الگویی برای بسیاری از فعالان این عرصه باشد.

اما وقتی به اواسط فیلم می رسیم، لحن روایت نیز متناسب با حوادثی که بعدا برای شهید مجید سلمانیان پیش آمده بود نیز کاملا تغییر شکل پیدا می کند. طوری که از میانه فیلم، ما شاهد یک تراژدی می شویم. همان طور که خصوصیات اخلاقی و سلوک روحانی این روستا با همه تفاوت دارد، سرنوشتش هم منحصر به فرد است. شهید مدافع حرم، مجید سلمانیان -قهرمان فیلم غریبه ای در میقان- شبیه به سیاوش افسانه ای است؛ وقتی از سوی برخی افراد بانفوذ در روستا هدف تهمت قرار می گیرد، تعلیق خاصی بر فیلم سایه می افکند؛ چرا یک روحانی که زمینه ساز تحول زندگی بعضی از جوانان بوده، هدف تهمت قرار می گیرد؟ در نهایت نیز راهی سوریه می شود و به دل آتشی می رود که سرانجام نام او را به عنوان شهید مدافع حرم در تاریخ ثبت می کند.

ماجرای مواجهه برخی از آقایان روستا با شیخ مجید، گره اصلی فیلم است. چیزی که به این مستند جنبه دراماتیک بخشیده و آن را به یک فیلم داستانی شباهت بخشیده است. مسئله تهمت هایی که نثار شیخ و برکناری او شد، موضوعی بود که می شد روی آن بیشتر کار کرد. هر چند که چند اشاره شده است، مثل بخشی از فیلم که گفته می شود یکی از کلان سرمایه دارهای روستا در مسجد سراغ او رفته و حرف های ناشایستی را علیه وی گفته بود. جریانی که در نهایت به خالی شدن دوباره مسجد روستا از جوانان و منحصر کردن آن به چند فرد کهنسال ختم شد. همان طور که ماجرای تبدیل مسجد به پایگاه فرهنگی برای تربیت جوانان در این مستند شبیه به برخی مساجد معروف دیگر (مثل مسجد جوادالائمه) است ماجرای خالی شدن آن نیز جنبه عمومی دارد. این مستند می توانست علاوه بر روایت زندگی این شهید، به آسیب شناسی رابطه جوانان و مسجد نیز بپردازد.

بخش مهم زندگی مجید سلمانیان، یعنی رفتن او به سوریه در این مستند با شتابزدگی صورت گرفته است. چرایی و چگونگی تبدیل شدن این طلبه جوان به یک رزمنده و رویارویی وی با داعش و شهادت در راه دفاع از حرم، موضوعاتی بسیار داغ و حائز اهمیت هستند که در این فیلم، چندان مورد مداقه و تحلیل قرار نگرفته اند. مخاطب با این سوال مواجه می شود که چه شد که این جوان موفق در امر تبلیغ دین ناگهان از همه چیز دل کند و راهی سرزمینی دیگر شد تا بجنگد. این مستند از ماجرای شهادت وی نیز به سرعت عبور کرده است. این ها همه از فرازهای مهم زندگی این قهرمان بود که می توانست به ارزش های محتوایی این مستند را افزایش دهد.

تحولات و حوادث سال های اخیر در منطقه ما فرصتی کم نظیر برای هنرمندان و به ویژه فیلمسازهاست. هجوم گروه های تکفیری و تروریستی چون داعش و تشکیل جبهه مقاومت در برابر این هجوم، موجب ظهور نسل جدیدی از قهرمان ملی در ایران شده است. شهدای مدافع حرم، فدائیان حریم انسان در برابر شیطان مجسم هستند. این یک افتخار بزرگ برای ایران است که طلایه دار دفاع از جامعه جهانی در برابر داعش، جوانانی از این کشور هستند. زندگی ک از این افراد پر از ماجراهای ناب دراماتیک است که یک نمونه از آن ها در مستند «غریبه ای در میقان» به تصویر کشیده شده است.

آرش فهیم

  • سید امیر پژمان حبیبیان

آن وقت که صدای انفجار را شنیدم

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۹ ق.ظ

 

امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم است. آن سال وقتی صدای انفجار را شنیدم مطلب زیر را در فیس بوک نوشتم:

 

امروز وقتی شیشه ها از موج انفجار لرزید، حس کردم که انفجار گاز یا پمپ سی ان جی نیست.موج انفجار حجم داشت. جنسش برام آشنا بود. ناخودآگاه پرت شدم به سال شصت و پنج که فرودگاه شیراز در نزدیک مدرسه امون بمباران شد. شیشه ها خرد شد و ترکشهای بمب داخل حیاط افتاد...
از جوانترها که پرسیدم متوجه شدم که هیچکدام یک چنین خاطره ای ندارند. توی دلم آرزو کردم که کاش هیچوقت هم تجربه نکنند...

 

امروز به خاطر تلاش‌های شهید و همکارانش  قدرت بازدارنگی ما به نقطه‌ای رسیده که کشور ما مورد هجوم قرار نمیگیرد. امیدوارم این اتفاق در تمام کشورهای تحت ستم غرب و اذنابش بیفتد.

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

قهر کردن مامان ملک

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

 

 

امروز مشغول منظم کردن جعبه‌ی قرص‌ها بودم و قسمتهای مصرف شده‌اشان را قیچی می‌کردم. ناگهان پرت شدم به سال‌ها پیش...

 

مامان ملک: آقا پژمان، آقا پژمان، این قیچی رو بیار بده من.

 

یه قیچی کوچک دم دست بود میبردم میدادم بهش.

 

مامان ملک: این نه ننه، این جون نداره، اون قیچی بزرگه رو از آشپزخونه بیار.

 

 

بعد می نشست و قسمت‌های مصرف شده‌ی قرص ها را به دقت می‌برید. اون وقت‌ها هنوز سر پا بود و دستهاش جون داشت. از اون به بعد هر چی زمان بیشتر گذشت دست‌هاش ضعیف‌تر و بدنش نحیف‌تر شد. همون دست و بدنی که سال‌ها جور بزرگ کردن چهارتا فرزند و به عرصه رساندنشان را بدون کمک هیچ مردی کشیده‌بودند.

 

 

 

سال‌ها بعد، جای همیشگی مامان ملک روی تخت فلزی کوچکی روبه‌روی در اتاق نشیمن بود. قدرت حرکتش محدود شده بود و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داشت. اون روزها به همراه سحر سلحشور مشغول ساخت فیلمی درباره ی مامان ملک بودیم. در یکی از سکانس‌ها قرار بود از جایش بلند شود و روی تخت بنشیند و خاله مهری را صدا کند که بیاید دستش را بگیرد و تا دستشویی ببرد.

 

من: دوربین رفت، مامان ملک بلند شو.

 

به سختی از جایش بلند شد و روی تخت نشست، اما هر چه منتظر شدیم خاله مهری را صدا نکرد.

 

من:  چرا صداش نکردی؟ ما برای این وسایل پول میدیم اگر کمک نکنی هزینه‌امون میره بالا، نداریم بدیم.  داد بزن مهری بیا منو ببر دستشویی. بریم برداشت دوم. حرکت.

 

دوباره خودش را جا به جا کرد و روی تخت نشست.

 

مامان ملک(با اکراه): بعضیا بیان منو ببرن دستشویی.

من: چرا اسمشو صدا نمیکنی؟

مامان ملک: نمی‌خوام.

 

 خاله مهری از اون اتاق اومد و هاج و واج نگاه می‌کرد که ماجرا چیه؟ خلاصه با تلاش فراوان فهمیدیم که از خاله مهری به یک دلیل ساده ناراحت شده و بدون این که بهش بگه باهاش قهر کرده. خلاصه خاله رفت بغلش کرد و ماچش کرد و از دلش در آورد. از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد، بارها با مامانم به این دلیل که رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود سر سنگین می‌شد، یا بامن، با نسترن، نیلوفر. نکته ی جالب این قهرها کارکرد برعکسشون بود. اینقدر بامزه قهر می‌کرد که اگر ناراحت هم بودی ناخودآگاه می‌خندیدی و آخرش خودش هم می‌خندید.

 

مامان ملک سه هفته بعد از پایان تصویربرداری به دلیل یک عارضه‌ی ساده در بیمارستان بستری شد و دیگر برنگشت و یکی از حسرت های زندگی من اینه که چرا در اون سه روز آخر به ملاقاتش نرفتم. امروز سالگرد سفرش به جهان باقیه. اگر دوست داشتید براش یه فاتحه بخونید.

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

شکار شغال

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۰ ب.ظ

برای من که با خانواده ی کشته شده های اغتشاش دی ماه 96 نشسته و حرف زده ام و غمهای سنگین آنها را با تمام وجود لمس کرده ام. گرفتن #روح_الله_زم مژدگانی بزرگی بود. این که حواسشان باشد که ممکن است به زودی به خاطر اعمالشان بازخواست شوند، یکی از ترمزهایی است که جلوی رقم خوردن این دست اتفاقها را در آینده میگیرد. اما حلال اصلی پرداختن بدون تعصب به مشکلات اقتصادی و فرهنگی ای است که در کشور وجود دارد. مبارزه با فساد و رانتخواری، بالا بردن سطح سواد رسانه ای و شفافیت در همه ی امور از مسائلی است که میتوان به آنها اشاره کرد. مساله ی مدیریت رسانه ای کشور و از زاویه ی صحیح مشکلات را دیدن و مطرح کردن و تنگ کردن زمین بازی رسانه های بیگانه هم نباید از نظر دور بماند.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

کسی راز مرا داند

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۵ ب.ظ

 

اولین بار که شعری از اخوان ثالث خوندم توی مجله‌ی سروش نوجوان بود. شعر کتیبه. برای یک نوجوان چهارده پونزده ساله، شعر سنگینی بود. چند بار خوندمش و تنها تاثیری که روم گذاشت، درک عمیق حس بیهودگی یک تلاش جمعی که در اوج ناامیدی انجام میدن بود...
از اون روز هر بار حرکت بیهوده ای رو برای فرار از ناامیدی انجام دادم و بهش امید فروان بستم که ناامید شدم، پیش خودم زمزمه کردم:

« نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

امروز فکر میکردم: راز بیهودگی یک حرکت در ناامید بودن ماست. اینکه هر بار از سر بیچارگی، به جای تلاش برای باز کردن زنجیرها از پاهامون، دل خوش میکنیم به غلطاندن تخته سنگی که در زیرش شاید، شاید رازی نجات دهنده نوشته باشند و همچنان با این عبارات رویه رو میشویم که:


کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.


پانوشت: دلم برای مجله ی سروش نوجوان تنگ شده. مثبت ترین حرکتی که توی تمام این سالها دیدم...
 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

طعم عناب تازه

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ب.ظ

تا یک ماه پیش هر چی عناب دیده و خورده بودم،  خشک بودند. یکی از بهترین اتفاقهای سفر بیرجند آشنایی با عناب تازه و مزه ی منحصر به فرد و بی نظیرش بود.

یک‌جور گسی دارد که دلنشین و به اندازه است. از ملسی و تردی‌اش هم که دیگر تعریف نکنم. 

 

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

میدان هفتم تیر

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

 

میدان هفت تیر در تمام این سالها پیوسته در حال تغییر بوده است. اما برای من به واسطه ی وجود همیشگی پرتره ی شهید بهشتی در ضلع شمال غرب میدان هنوز همان حال و هوای گذشته را تداعی میکند. همان پرتره ای که زیرش نوشته: آمریکا از ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

مسجد جذاب

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ق.ظ

 

 

 

در رفت و آمد هر از گاهی ام به مؤسسه ی فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر این مسجد که در همسایگی اش قرار دارد، توجهم را جلب کرد. چند روز پیش بعد از  اذان ظهر از مؤسسه خارج شدم و دیدم در مسجد باز است. گفتم نماز را همینجا بخوانم. وارد که شدم حال و هوای بسیار دلنشینش آنچنان جذبم کرد که مدتی فقط نشستم و به درک فضا مشغول شدم.  به جرأت میگویم مسجدی به این زیبایی و با این حال و هوای دلنشین در تهران بسیار کمیاب است.

میدان هفت تیر، خیابان شریعتی، نرسیده به خیابان بهار.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

صدرالساداتی‌ها و پیامدهای یک اقدام نسنجیده

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۵۴ ق.ظ

این حرکت آخر #صدرالساداتی ها را نپسندیدم. در جامعه ی امروز حرکتهای رادیکال هرچند تاثیر آنی دارند اما در بیشتر موارد نتیجه ی معکوس دارند. کسی منکر وجود نفوذی و مفسد در ساختار قدرت نیست اما این عمل نسنجیده جای مفسدین را سفت تر و برخورد با آنها را سختتر کرد. امروز دیگر عدالت خواهان نمیتوانند قدمهایشان را به محکمی گذشته بردارند چرا که بخشی از اعتبارشان برای حمایت از عمل نسنجیده و احساسی برادران #صدرالساداتی به ثمن بخس حراج شد. مسیر #عدالت_خواهی را باید آهسته و پیوسته پیمود و آرام آرام مشکلات و معضلات عدم تحقق عدالت در کشور را شناسایی کرد و حساب شده و با برنامه در رفع آنها کوشید و سپس با مدرک و دلیل به سراغ مفسدان و نفوذیها رفت. . بیانیه دادن و از صدر تا ذیل را متهم کردن ساده ترین کار ممکن است.

به قول #حافظ:

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام

نی گرت زخمی رسد آی چو چنگ اندر خروش

 

در مسیری چنین سخت و ناهموار باید در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا بود چون:

پای نگار کرده این راه را نشاید.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

بی‌خبر به سفره‌ی امام حسین ع خوانده شدم

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

والا من امشب دنبال #نذری نبودم. رفتم عکس‌های خواهرم را بگیرم که دیدم اذان دادند. می‌دونستم اون اطراف یه مسجد هست. گفتم یه سواستفاده‌ای کنم و برم نماز جماعت بخونم. نماز را خوندیم و حاج آقا رفت روی منبر، گفتم تو که اوضاعت خرابه، بشین یه خرده موعظه بشنو شاید آدم شدی. منبر که تموم شد، وضه‌خون اومد و روضه‌ی حضرت قاسم را شروع کرد، نتونستم دل بکنم و نشستم. بعد سینه‌زنی شروع شد. گفتم فلان فلان شده چهارتا سینه هم برای امام حسین بزن، خیر سرت سید حسینی هستی. اینقدر سینه زدیم که دستم درد گرفت. من به طور مادرزادی یه مشکل درک ریتم هم دارم و پس و پیش سینه می‌زنم و و به خاطرش کلی خجالت زده میشم. دیدم تازه جوانان را شور برداشته و این رشته سر دراز داره. اومدم کفشهام را از کمد بردارم که برم خونه، کلید توی قفل گیر کرد و باز نشد. یه پیرمرد بنده‌خدا رفت دنبال پیچ‌گوشتی بعد ده دقیقه با یه قاشق برگشت و کمد را با زور باز کردیم و کفش‌ها را پوشیدم که برم دیدم یه پسربچه جلوی در مسجد ایستاده و میگه نمیشه بری، در قفله. غذا که بدن در را باز می کنیم. خلاصه برگشتم توی مسجد و نشستم تا غذا آوردن و گرفتم و اومدم بیرون. بعد متوجه شدم کلی آدم در به در دنبال نذری‌اند. نکته‌ی جالب برای من اون خانم بسیار بدحجابی بود که با ماشین مدل بالاش کنار من ایستاد و در حالی که با حسرت به ظرف نذری نگاه می‌کرد، گفت از کجا گرفتی؟

 

 حالا غذا چی بود؟ عدس‌پلو که من اصولا دوست ندارم ولی این عدس‌پلو اینقدر خوشمزه است که هی می‌خورم و می‌گم به‌به. 

 

 اما یه نکته‌ای ذهنم را مشغول کرده: سخنرانی نسبت به نوحه‌خوانی و سینه‌زنی خیلی کوتاه بود و به وضوح جوانان منبر را خیلی جدی نمی‌گرفتند. به نظرم باید میان تعقل و شور یه تناسبی برقرار بشه.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

مردد میان قهوه و چای

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ

من مرددم
میان قهوه خانه و کافی‌شاپ...
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است...

هر شب چای پر از تردیدم را که می‌نوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک می‌گذارم
و اینگونه است که فیس‌بوک
دفتر چهره‌های مردد هموندانم می‌شود
که در آستانه‌ی تغییر بزرگ
هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو می‌کنند...

من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شده‌ام...
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم...
غرق می‌شوم...
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

روز قبولی اعمال شیعه

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ب.ظ

 

«إِذَا کَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ زُفَّتْ أَرْبَعَةُ أَیَّامٍ إِلَى اللَّهِ کَمَا تُزَفُّ الْعَرُوسُ إِلَى خِدْرِهَا قِیلَ مَا هَذِهِ الْأَیَّامُ قَالَ یَوْمُ الْأَضْحَى وَ یَوْمُ الْفِطْرِ وَ یَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ یَوْمُ الْغَدِیرِ وَ إِنَّ یَوْمَ الْغَدِیرِ بَیْنَ الْأَضْحَى وَ الْفِطْرِ وَ الْجُمُعَةِ کَالْقَمَرِ بَیْنَ الْکَوَاکِبِ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی نَجَا فِیهِ إِبْرَاهِیمُ الْخَلِیلُ مِنَ النَّارِ فَصَامَهُ شُکْراً لِلَّهِ وَ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی أَکْمَلَ اللَّهُ بِهِ الدِّینَ فِی إِقَامَةِ النَّبِیِّ ع عَلِیّاً أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ عَلَماً وَ أَبَانَ فَضِیلَتَهُ وَ وِصَاءَتَهُ فَصَامَ ذَلِکَ الْیَوْمَ وَ إِنَّهُ لَیَوْمُ الْکَمَالِ وَ یَوْمُ مَرْغَمَةِ الشَّیْطَانِ وَ یَوْمُ تُقْبَلُ أَعْمَالُ الشِّیعَةِ (...) وَ هُوَ یَوْمُ التَّهْنِیَةِ یُهَنِّی بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَإِذَا لَقِیَ الْمُؤْمِنُ أَخَاهُ یَقُولُ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوَلَایَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ ع وَ هُوَ یَوْمُ التَّبَسُّمِ فِی وُجُوهِ النَّاسِ مِنْ أَهْلِ الْإِیمَانِ فَمَنْ تَبَسَّمَ فِی وَجْهِ أَخِیهِ یَوْمَ الْغَدِیرِ نَظَرَ اللَّهُ إِلَیْهِ یَوْمَ الْقِیَامَةِ بِالرَّحْمَةِ وَ قَضَى لَهُ أَلْفَ حَاجَةٍ وَ بَنَى لَهُ قَصْراً فِی الْجَنَّةِ مِنْ دُرَّةٍ بَیْضَاءَ وَ نَضَّرَ وَجْهَهُ وَ هُوَ یَوْمُ الزِّینَةِ فَمَنْ تَزَیَّنَ لِیَوْمِ الْغَدِیرِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ کُلَّ خَطِیئَةٍ عَمِلَهَا صَغِیرَةً أَوْ کَبِیرَةً وَ بَعَثَ اللَّهُ إِلَیْهِ مَلَائِکَةً یَکْتُبُونَ لَهُ الْحَسَنَاتِ وَ یَرْفَعُونَ لَهُ الدَّرَجَاتِ إِلَى قَابِلِ مِثْلِ ذَلِکَ الْیَوْم‏ ...» 

 

 

اقبال الاعمال، سید بن طاووس، ص ۴۶۴؛ زاد المعاد - مفتاح الجنان، علامه مجلسی، ص ۲۰۳.

 

 

«امام رضا (ع) فرمود هنگامی که روز قیامت می شود چهار روز به سوی خدا می روند چنانکه عروس به حجله خود می رود. گفته شد این روز ها کدامنند؟ گفت روز قربان و روز فطر و روز جمعه و روز غدیر، و براستی که روز غدیر میان قربان و فطر و جمعه مانند ماه میان ستاره هاست و آن روزی است که ابراهیم خلیل از آتش نجات پیدا کرد پس آن روز را به خاطر سپاس از خدا روزه گرفت و آن روزی است که خداوند دین خود را بدان کامل کرد [زمانی که]پیامبر (ص) علی را به عنوان امام مومنان و پیشوا انتصاب کرد و برتری و صفات نیکویش و سرپرستیش را نمایان کرد پس آن روز را روزه گرفت و همانا که آن روز روز کمال و روز به خاک مالیده شدن بینی شیطان و روز قبولی اعمال شیعه است (...) آن، روز تبریک است گروهی از شما گروه دیگر را تبریک می گویند پس هنگامی مومن برادرش را دیدار کند می گوید سپاس مخصوص خدایی است که ما را متمسک به ولایت امیر مومنان علی و امامان علیهم السلام قرار داد و آن، روز لبخند بر روی چهره های مردم با ایمان است پس کسی که در روز غدیر بر روی برادرش لبخند زند خداوند روز قیامت با لطف و مهربانی به او می نگرد و هزار حاجت و نیاز او را برآورده می کند و از مروارید سفید کاخی در بهشت برای او خواهد ساخت و چهره اش را تازه و شاداب می کند و آن روز، روز عید است پس کسی که برای روز غدیر زینت کند خداوند تمام گناهان صغیره و کبیره(کوچک و بزرگ) او را می بخشد و فرشتگان را می فرستد که برای او نیکی ها بنویسند و مقامات او را بالا می برد تا جاییکه با آن روز(غدیر) برابری کند.»

  • سید امیر پژمان حبیبیان

سلام

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۲ ب.ظ

 

یس
سَلَامٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍّ رَّحِیمٍ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ [ﻱ ] ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ [ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ] ﺳﻠﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.

 

منبع: سایت معلی

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دو روایت از یک گم شدن

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ب.ظ


سالهای زیادی گذشته از اون‌روزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه‌ می‌بافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.

روایت اول: 

 خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان  شب می‌رسه و من فانوس را روشن ‌می‌کنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده  یه‌ذره امید به نجات باقی بمونه...

روایت دوم:

هیچ مکان استواری که بتونی بهش تکیه کنی نیست. آسمان به تن دریا شلاق می‌زنه و اون نعره می‌کشه و با تمام وجود تکون می‌خوره. من در قایق کوچک گمشده‌ام فریاد می‌زنم: لااله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین. ناگهان نوری در نزدیک‌ترین فاصله شروع به درخشیدن می‌کند. رها می‌شوم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نفر جلویی

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ق.ظ



همیشه نفر جلویی یه سؤال بی جوابه. 

کیه؟ اینجا چه میکنه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟ حالش چطوره؟ سنش چقدره؟ داره به چی فکر میکنه؟ توی ساکش چیه؟ اون لنگ را واسه چی دستش گرفته؟

این سؤالها اینقدر درگیرت میکنه که یکدفعه چشم باز میکنی میبینی نفر جلوییت عوض شده. سؤالهای بی پاسخت در مورد قبلی را کنار میگذاری و سعی میکنی این نفر جلویی جدید را تحلیل کنی.

 کیه؟ اینجا چه میکنه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟


  • سید امیر پژمان حبیبیان

خودت نور می‌شوی

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۱ ق.ظ


آرام آرام

در نور محو می‌شوی

خودت

نور می‌شوی

  • سید امیر پژمان حبیبیان

بازی نور و سایه در تاریخ (۱)

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ق.ظ

وقتی که شروع به جستجو در تاریخ می‌کنی، متوجه می‌شوی که بعضی از قسمت‌هایش بیش از حد روشن و بعضی دیگر بیش از حد تاریک‌اند و می‌توان امتداد این تاریک و روشن را تا زمان حال هم پی گرفت. به نظرم روایت تاریخ بیش از آن که نتیجه‌ی نبرد میان غالب و مغلوب باشد، نتیجه‌ی کشمکش میان صداها است. هر که صدای بلندتری داشته، روایتش در طول زمان مسری‌تر بوده است. بنابراین  آن جمله‌ی معروف که «تاریخ را فاتحان می‌نویسند» همیشه با واقعیت موجود سازگاری ندارد. مشخص است که فاتحان همیشه در تلاش‌اند که روایت مورد قبول خودشان را دیکته کنند اما اگر ابزارش را در اختیار نداشته‌باشند، در بلند مدت شکست می‌خورند. کشمکش صداها را در کوتاه مدت  می‌توان نوعی نبرد میان اخلاق‌مداری و بی‌اخلاقی توصیف کرد که طرف بی‌اخلاق از همه‌ی ابزارش برای پیروزی استفاده می‌کند و صدایش را آن‌قدر بالا می‌برد که صداهای دیگر شنیده نمی‌شوند. اما با گذشت زمان و کم شدن قدرت مادی و حضور فیزیکی‌اش، روایت‌های خرد سرکوب شده‌ای که بازگو کننده‌ی قصه از زاویه‌ی طرف مغلوب هستند، آرام آرام جان می‌گیرند و به هم می‌پیوندند و چون سیلی ذهن‌ها و دل‌ها را با خود همراه می‌کنند.


  • سید امیر پژمان حبیبیان

ابعاد پس‌نگری

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ب.ظ

۱- من تا دو سه سال پیش هیچ چیز را دور نمی‌ریختم. وقتی تو عادت به دور ریختن هیچ شیئی حتی یک تکه کاغذ کوچک نداری و همه را نگه می‌داری، اتفاق جالبی رخ می‌ده: در تمام سال‌های زندگیت آدم‌هایی وارد و خارج شده‌اند، اتفاق‌های خوب و بد زیادی افتاده و تو همه را فراموش کرده‌ای. حالا از سر تصادف روزی مشغول جستجوی چیزی هستی و یادداشتی از گذشته، هدیه‌ای کوچک، شیئی جا گذاشته‌شده، کاغذی، کتابی، شماره تلفنی ثبت شده بر پشت کارتی  یا حتی اس ام اس پاک نکرده ای در یک گوشی قدیمی  وجودشان را در روزگاری دور یا نزدیک یادآوری میکند. ناگهان گذشته با جزییات بر سرت آوار می‌شود و تو هیچ راه فراری نداری جز آن که  یا خودت را در هم زمان در جایگاه قاضی و متهم بنشانی و یا اجازه دهی که شیرینی کاذب گذشته آرام آرام تمام وجودت را بگیرد و چون مخدری ناخواسته از زمین و زمان رهایت کند. 



۲- در زندگی پنج دسته اتفاق داریم: اتفاق‌های خوب مطلق، اتفاق های بد مطلق، اتفاق‌هایی که در زمان رخ دادن گمان کرده ایم خوبند و بعد از گذشت زمان و دیدن تاثیرشان متوجه‌ی بد بودنشان شده ایم، اتفاق هایی که برعکس دسته‌ی قبلی هستند یعنی بدهایی که متوجه خوب بودنشان شده ایم و اتفاق‌هایی که آمیخته‌ای از خوبی و بدی هستند. بد و خوب مطلق معمولا اتفاق نمی‌افتند، چون حتی عبادت و غروری که بعد از آن انسان را در آغوش می‌گیرد می‌تواند عامل سقوط و انجام گناه و دیدن حقارت و تاثیر بد آن در زندگی می‌تواند عامل صعود باشد. زندگی ما تشکیل شده از سه دسته‌ی اخیر و به خصوص گزینه‌ی آخر است. خاصیت تخدیر کننده‌ی گذشته این است که تو بدی‌هایش را فراموش می‌کنی و آن را به صورت خوب مطلق می‌بینی.

۳- خدا در قرآن می‌فرماید: مسلماً خدا، این را که به او شرک ورزیده شود نمى‌بخشاید و غیر از آن را براى هر که بخواهد مى‌بخشاید، و هر کس به خدا شرک ورزد، به یقین گناهى بزرگ بربافته است.(سوره‌ی نساء آیه ی ۴۸)

اما مسئله اینه که تمام گناهان ما از شرک آغاز میشن. در مورد آدم های پس‌نگر گذشته می تونه اینقدر بزرگ بشه که ناخودآگاه جای خدا را بگیره. یعنی تو به گذشته می‌اندیشی، گذشته برات مفهوم مطلق خوشبختیه و حاضری هر کاری کنی که برگردی و در آن زمان زندگی کنی. 

۴- گاهی حس می کنم که این  یادگاری ها مثل جرمها و جلبکها و یادگاریهای نوشته شده یا کنده شده ای هستند که دیوار زندگی‌ام را اشغال کرده اند. شاید این خانه  فضای غریب و جالبی داشته باشد اما قطعا قابل سکونت نیست. برای ادامه  باید تراشید و بیرون ریخت و ترمیمشان کرد و زیر رنگی که تمام دیوار را یکدست می‌کند، پنهانشان کرد. 




  • سید امیر پژمان حبیبیان

سی و هشت سال و یک‌ماه پیش در چنین اوضاعی...

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ب.ظ





این‌ها بریده‌‌ی روزنامه‌ی کیهان ۱۸ خرداد ۱۳۶۰ است. وضعیت شبیه امروز بوده جنگ، تحریم،تهدید و فشار داخلی و خارجی.اما در راس کشور یک مجلس دغدغه‌مند و نخست‌وزیری چون رجایی حضور داشتند که به سرمایه‌دارها باج نمی‌دادند. می‌دانید چرا؟ چون خودشان مثل ما زندگی می‌کردند.


▪️مهندس گنابادی وزیر مسکن: این قانون برای مستضعفان کاری نمی‌کند. بلکه می‌خواهیم عده‌ای که پولی در اختیار دارند و می‌خواهند مسکن تهیه کنند،گرفتار عده‌ای بورس‌باز نشوند.وی در پایان گفت: اگر ما قرار است اجازه‌ی خرید بدهیم و خریدار به بازار برود ولی پشتوانه نداشته باشد،این بی‌اثر است.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

امسال درباره‌ی شهید بهشتی چیزی ننوشتم. دلیلش این است که فکر می‌کنم جامعه‌ی ما از زاویه‌ی هر کسی از ظن خود شد یار من ، در حال تولید هزاران شهید بهشتی است و این اصلا اتفاق مبارکی نیست. این روزها با گسترش رسانه‌های شخصی هر کس بنا به سلیقه‌اش فیلمی یا صوتی و یا جمله‌ای از ایشان منتشر می‌کند و با لحنی دریغ‌دار توضیحی از خود به اول و آخرش می‌افزاید که بهشتی این بود و کاش بود و اگر بود وضع ما این نبود. تا چندی پیش، بهشتیٍ اگر بود  اصلاح‌طلب بود تبلیغ می‌شد و این روزها بهشتی عدالت‌طلب و در سال‌های آتی هم شاید بنا به نیاز دار و دسته‌های فکری و سیاسی بهشتی دیگری تلخیص شود. انگار که تصویر بزرگ کسی را قطعه قطعه کنی و هر کس قطعه‌ای را در دست بگیرد و بگوید انحنای بینی‌اش شبیه من است و آن یکی بگوید پرپشتی ریش من به ایشان رفته و ... تمثیل بهتر این است که  بهشتی آنقدر بزرگ است و آینه‌های دست ما اینقدر کوچک و فاصله ی ما با او آنقدر کم که هر چه تلاش می‌کنیم بیش از گوشه ای از تصویر او در آینه‌مان نمی‌افتد. ادعای بهشتی شناسی ندارم و دو سالی هم که برای مطالعه‌ی درباره‌ی او وقت گذاشتم باعث شد که بدانم همان مقدار شناخت ادعایی‌ام هم توهمی بیش نبوده‌است. اما به یک چیز یقین دارم:  بهشتی اگر بود، با تصویری که از او در ذهن جمعی جامعه‌ی امروز ساخته ایم متفاوت بود.  اگر آیت‌الله خامنه‌ای هم در ششم تیرماه ۱۳۶۰ در آن بمب‌گذاری شهید شده بود، انعکاس حقیقت وجودی‌ ایشان در صفحه های رسانه‌های خرد امروزی چیزی جز تکه تصویرهایی از یک روحانی مبارز روشنفکر اهل هنر و ادبیات نبود که حیف نشد یا نگذاشتند بماند که اگر مانده‌بود چنین می‌کرد و چنان. در حالی که می‌دانیم این تصویر فقط یکی از ایعاد وجودی رهبر انقلاب است.

تلاش برای شناخت کامل یک پدیده زحمت دارد و گاهی هم اصلا به صرفه نیست. اما می‌شود انسان‌هایی که در دسترس نیستند را تقطیع کرد و به طور مطلوب در ذهن‌ها بازتعریف کرد و نتیجه‌ هم گرفت. در تشییع پیکر شهدای هفتم تیر مردم فریاد می‌زدند: آمریکا در چه فکریه؟ ایران پر از بهشتیه. این پیش‌بینی امروز محقق شده، ایران پر شده از بهشتی‌های مصادره به مطلوب شده.



  • سید امیر پژمان حبیبیان

یاد رضا سیدحسینی

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۲ ق.ظ



رضا سیدحسینی در فیلم« قاف.الف» از قیصر امین پور گفت و به فاصله‌ی کمتر از ده روز بعد از مصاحبه خودش نیز به قیصر پیوست. این شاید جزو آخرین عکسهای ایشان باشد. این ملاقات رو من جزو شانس‌های زندگی‌ام محسوب می‌کنم. نسل من و یکی دو نسل قبل از من مکتبهای ادبی غرب را با کتاب «مکتبهای ادبی» ایشان شناخت و ویرایشهای متعدد این کتاب دو جلدی برای من همیشه نشان از تعهد و پایبندی ایشان به آموزش صحیح نسلهای جوان‌تر داشت. اگر چاپ‌های اولیه‌ی کتاب و چاپ دهم را که در سال ۱۳۷۱ منتشر شد، دیده باشید، فقط از تفاوت حجم دو چاپ به میزان زحمتی که ایشان در این سال‌ها، فقط برای همین یک کتاب کشیدند، پی می‌برید. حال ما  باقی آثار ترجمه‌ی ایشان و کار بزرگش، فرهنگ آثار را در نظر نمی‌گیریم. در مقدمه ی چاپ دهم این کتاب نویسندگان و نوآمدگان را هشداری داده‌اند که جالب است: «اما بهتر است در مورد این مباحث(نقد ادبی) نیز مانند بحث مکتبهای ادبی دچار خوش باوری نشویم و یکبار برای همیشه بدانیم که هیچ ادبیاتی با تقلید از دیگران به وجود نمی‌آید، اگر ما در گذشته ادبیات پرباری داشته‌ایم به سبب پشتوانه‌ی غنی تئوریک آن بوده است که امروزه با این که مورد توجه پژوهشگران غربی است، خود ما از آن غافلیم و تا این تئوریها امروزی نشود و ما پا به پای پیشرفت مطالعات ادبی در غرب، به فطرت خویشتن بازنگردیم و آثار امروزی، از پشتوانه‌ی قوی فرهنگی(چه در قالب و چه در محتوا) برخوردار نباشد، نمی‌توانیم منتظر باشیم که تنها با تقلید از دیگران و به طور تصادفی به رشد ادبی دست یابیم.»

 °°°° 

توضیح عکس: مرحوم رضا سیدحسینی, آقای مهدی حجوانی  و من 

عکس به نظرم متعلق به سال ۱۳۸۸ است.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

قدر شنیده‌های اتفاقی را بدانیم

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۶ ب.ظ



با شنیدن پیشنهادش یکه خوردم.

 

ـ تصویر این فیلم را تو بگیر.

ـ من که تصویربردار نیستم.

ـ من قبولت دارم.

ـ نمی‌تونم مسئولیتش را قبول کنم. حالا مستند بود یه چیزی. تصویربرداری فیلم داستانی؟ نه...

ـ مسئولیتش با من...

 

هیچ وقت نفهمیدم چی توی ذهن سعید مترصد می گذشت که این پیشنهاد را به من که مدیرتولید اون فیلم کوتاه بودم، داد. اما من توی رودربایستی قبولش کردم. البته یه خارخار پنهانی هم داشتم که فرصت خوبی برای تجربه است.

 

جنگل گیسوم، خارجی، روز

 

پلان‌ها را پشت هم ضبط می‌کردیم. اعتماد به نفسم زیاد شده بود. با هم‌فکری آقا سعید کادرهای جذابی می‌بستم و  برداشت های متعدد و با تمرین و تکرار دستم را تند کرده بود.

 

اما چالش اصلی در راه بود.

 

قهوه‌خانه، خارجی ـ داخلی، شب

 

پژوی RD جلوی قهوه‌خانه ایستاد و خانم بازیگر همراه باپسری کوچک پیاده شد و بعد از کمی تامل روی میز و صندلی‌های بیرون نشست. او قرار بود در قبال خوبی‌ای که کس دیگری در حقش کرده به دختر بارداری که آن جا کار می‌کرد کمک کند.در قهوه‌خانه جای سوزن انداختن نبود. اهالی محل گوش تا گوش نشسته بودند.

 

بعد از گرفتن پلان پیاده شدن خانم مشغول نور دادن قهوه‌خانه شدم. کاری که هرگز نکرده‌بودم. رفتم بالای میز و چراغی را به سقف بستم. چرا این‌جا؟ چرا آن‌طرف‌تر نه؟

 

در اولین روز ورودم به سینما، دستیار فیلمبردار در پاسخ به سؤالم که بر چه مبنایی نورپردازی می‌کنید؟ خندید و گفت: این حرف را جای دیگه نزن می‌فهمن تازه‌کاری. مهم اینه که نور خوبی دربیاد، اصولش مهم نیست. با یادآوری این خاطره، کمی اعتماد به نفس پیدا کردم. نور را به دیوار پشت سر بازیگر تاباندم به دلم ننشست. خاطرات زمان دستیاری کارگردان هجوم می‌آورد. جمله‌های بچه های گروه فیلمبرداری خطاب به همدیگر را که اتفاقی شنیده‌بودم به یاد می‌آوردم.. اسپاتش کن، یعنی بازش کن، دامنه‌اش را گسترش بده. پیچ تنظیم چراغ را چرخاندم نور تمام دیوار را گرفت. نور دیگری را به صورت بازیگر تاباندم، صورتش خیلی روشن شد، باز به گذشته رجوع کردم: یه اسپن (اسپن‌گلاس) بزن روش. نور صورت متعادل شد. شیدرش را ببند، یه مقوا مشکی بزن دورش. یه فیلتر یک دوم بیار و ...

 

این جملات که مهمان ناخوانده‌ی ذهنم شده بودند، آن شب دستم را گرفتند و باعث شدند از پس نورپردازی آن سکانس سخت بربیام.


پانوشت: سعید مترصد چند سال بعد فوت کرد. برای شادی روحش فاتحه‌ای بخوانید.


 






  • سید امیر پژمان حبیبیان

پل گیشا به زمان بدل می‌شود

شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ب.ظ




زمان می‌گذرد. همه چیز پیر میشود و میمیرد. اما خاطرات دست نخورده باقی میمانند و این در ذهن و روح ما منشأ بروز تناقضاتی میشود که دامنه اش به زندگی روزمره میکشد. 

مکانها وقتی واقعیت فیزیکیشان را از دست میدهند و  به انبان خاطرات میروند، به زمان بدل میشوند. زمان از دست رفته ای که نمی‌دانی باید حسرتش را بخوری یا بابت رفتنش شکرگذار باشی.


این عکس پل گیشا به همراه کارگاهی است که برای برچیدنش برپا کرده اند. چند وقت دیگر هنگام گذر از این مکان خلایی حس می‌کنی. سال ها بعد در برخورد با نوجوانی که شاید فرزندت باشد و این پل را هرگز ندیده است، در می یابی که خاطره داشتن با این سازه مفهومش پیر شدن است و این که روزی یاد داشتن تو برای آن نوجوان هم معنای پیری میدهد و زندگی همین تبدیل شدن پی در پی اشیا به زمان است. همین و دیگر هیچ.


  • سید امیر پژمان حبیبیان

تردید

شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۹ ق.ظ

فقط دلی مانده...
که دل دل می کند...

بماند
یا 
بمیرد؟

  • سید امیر پژمان حبیبیان

رند ابدی

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۲۵ ب.ظ


آیا تا به حال کسی شما را به مرز اعتراف به ناتوانی رسانده است؟ هرگز با کسی برخورد کرده اید که به قول معروف به هیچ صراطی مستقیم نباشد و برای یافتن حقیقت وجودیش از هر سو که میروید راه به بیراهه برده باشید؟چنین شخصی در جامعه چه جایگاهی میتواند داشته باشد؟ آیا بهتر نیست که به حال خود رهایش کنیم تا هرجور که میخواهد زندگی کند و دیگران را سرکار بگذارد؟


حافظ شاعر چنین شخصیتی است.


  • سید امیر پژمان حبیبیان

این قرمزا خسته نمیشن؟

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۴۶ ب.ظ



امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه. بعضی وقتا که می‌خواست برنامه‌ی خودشو ببینه و کانال عوض می‌کرد و یه جا فوتبال نشون می‌داد و من می گفتم مامان ملک بذار همینجا باشه، زیر لب می گفت این قرمزا خسته نمیشن؟ همین یه ساعت پیش داشتن بازی می‌کردن و خودشو می‌زد به نشنیدن و  رد می‌شد تا به کانالی که برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را پخش می‌کرد برسه. آخر سریال‌ها و فیلم‌ها هم معمولا می‌گفت: آدم صد تا از این بچه‌ها داشته باشه کمه. 

الان سال‌هاست که حوصله ی فوتبال دیدن ندارم. حوصله ی تلویزیون دیدن هم ندارم. فقط دلم یه مامان ملک می خواد که صدام کنه و برم بشینم پیشش و با هم چند کلمه حرف بزنیم. «ای بسا آرزو که خاک شده »

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نمایش فیلمی درباره ی امام موسی صدر از شبکه ی چهار

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ب.ظ


امشب ساعت ۲۳ فیلم مستند هشت بهانه‌ی کوچک برای یادآوری از شبکه‌ چهار پخش می‌شود. در این فیلم از طریق روایت قصه‌ی ۸ مدیای مربوط به امام موسی صدر شناختی اجمالی از ایشان حاصل می‌شود.

تهیه کننده و تدوین گر: امیرپژمان حبیبیان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصیربردار:علی نعمت‌اللهی

پژوهشگر: فاطمه تسلی بخش

مشاوران پروژه: مهدی شاکری- سعید اشیری

طراح پوستر: زنده‌یاد محمد توکلی

محصول خانه‌ مستند انقلاب اسلامی


  • سید امیر پژمان حبیبیان

بیست و یک سال بعد از پدر

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ق.ظ

این عکس تولد سه سالگی من است. من، خواهرم نسترن و پدر. آن‌چه از کودکی در ذهنم مانده نور است و رویا و خانواده.
احساس می‌کنم قانون زندگی این است: ابتدا یک انبان خالی خاطرات داری و مجموعه‌ای از آدم‌هایی که قرار است تو را در مسیر بزرگ شدن همراهی کنند. کم‌ کم آن آدم‌ها از کنارت ناپدید می‌شوند و به انبان خاطرات منتقل می‌شوند.
بیست و یک سال پیش، همین روزها پدرم از خانه به خاطرات پیوست.

دوست داشتید برای شادی روحش فاتحه ای بخوانید.


  • سید امیر پژمان حبیبیان

در پشتی

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۳ ب.ظ
با مدیر یکی از شبکه‌ها صحبت کردم. میگه مقصر بیکاری خودتی. لابد پیگیریت کمه. میگم من هر کاری برای تلویزیون کردم برآورد مثبت گرفته اما بعد هر طرحی دادم رد‌کردن. حقیقت ماجرا اینه که عمده ی پروژه های سیما از در پشتی میاد و تصویب میشه و پولی برای ما ژنهای پست نمی‌مونه.
به صراحت میگن ما به کسی که بشناسیم اعتماد میکنیم.
مساله اینه که امثال من چوب دو سر طلاییم. این طرف به خاطر عقاید مذهبی و جهت گیری انقلابی و صراحت در بیانشون همه فکر می‌کنند چاه نفت را به خونه‌ی ما وصل کردن و از این طرف خودم گاهی آرزو می‌کنم کاش یه پراید داشتم و می‌رفتم اسنپ حداقل در ضروریات زندگی نمی‌ماندم.
  • سید امیر پژمان حبیبیان

هنر آئینه‌گی

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ب.ظ



با کنار هم قرار گرفتن این عکس‌ها روایتی قدرتمند و موجز به وجود آمده است. توالی این فریم‌ها قصه‌ی قطعی زندگی را به مخاطب یادآوری می‌کند و آن را  ناخودآگاه آن را به ساحت زندگی او می‌کشاند و تا زمانی طولانی در ذهنش امتداد می‌یابد. قصه‌‌ی خودمان که پایانش را می‌دانیم اما شاید عامدانه فراموشش کرده‌ایم. همنشینی این دو فریم، هنرها را به هم می‌آمیزد و از عکاسی، سینما، داستان و شعر عبور می‌کند و هنری جدید به وجود می‌آورد که  شاید بشود نامش را گذاشت هنر آیینگی...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

تصویر بهشت مثالی

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۷ ق.ظ



در کشاکش زبان و مفهوم در شعر گاهی این زبان است که مفهوم را از آن خود می‌کند و ارتقا می‌دهد و به چیزی جز آن که مراد شاعر بوده تبدیلش می‌کند...

قصه‌ی سروده شدن شعر بوی جوی مولیان رودکی را همه می‌دانیم. ماجرای راضی کردن نصر بن احمد شاه سامانی برای بازگشت به بخارا. اما قدرت حیرت‌انگیز رودکی شعر را به رویای همیشگی انسان برای بازگشت به بهشت مثالی بدل کرده است. حال من نمی‌دانم این حسرت بازگشت فقط در انسان ایرانی اینقدر عمومیت دارد که شعرهایی از این دست را می‌پسندد و جاودانه می‌کند یا در قومیتهای دیگر هم اینگونه است؟

این قصیده‌ی رودکی را از کتاب محیط زندگی و احوال و اشعار رودکی نوشته‌ی مرحوم سعید نفیسی صفحه‌ی ۵۱۲ چاپ چهارم انتشارات امیرکبیر بخوانیم...


بوی جوی مولیان آید همی

یاد یار مهربان آید همی

ریگ آمو و درشتی راه او

زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست

خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی

میر زی تو شادمان آید همی

میر ماهست و بخارا آسمان

ماه سوی آسمان آید همی

میر سروست و بخارا بوستان

سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی

گر بگنج‌اندر زیان آید همی


  • سید امیر پژمان حبیبیان


رانندگی بلد نیستم. نمی‌دونم چرا این نکته ناخودآگاه توی ذهن من جا افتاده که پدر باید به پسرش رانندگی یاد بده...


از وقتی یادم می‌یاد پدرم ماشین داشت. اصلا بدون ماشین اموراتش نمی‌گذشت. دست فرمون خوبی هم داشت و مثل همه‌ی آقایون روی ماشینش خیلی حساس بود. من‌ هم پسر کم شر و شوری بودم که برخلاف هم سن و سالهام ماشین روندن  برام جذابیتی نداشت و اصلا بهش فکر نمی‌کردم. حتی از زیر شستن ماشین هم در می‌رفتم. خوب طبیعی هم بود که رانندگی یاد نگیرم. این ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه من رفتم سربازی، بعد از یک‌ماه و نیم نگهبانی زنجیره ای دو ساعت پست و چهار ساعت استراحت که تازه توی زمان استراحت هم باید ماموریت میرفتیم، دیگه بریده بودم. یکی ازسرباز راننده‌ها که نزدیک ترخیصش بود، شروع به وسوسه‌ی من کرد: برو گواهینامه ات را بگیر و بیا این ماشین منو تحویل بگیر. راحت میشی از پست دادن، خیلی خوبه، با لباس شخصی خدمت میکنی و موهاتم نمیخواد از ته بزنی، بچه های راهنمایی رانندگی آشنان، میگیم یه متحان صوری ازت بگیرن و ...

موضوع رو به مادرم گفتم. قبول کرد که هزینه‌ی آموزشگاه رانندگی رو پرداخت کنه اما به گوش پدرم که رسید مخالفت کرد و به مادرم گفت اگر این ماشین تحویل بگیره و اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم. مادر هم منصرف شد. خدمتم که تمام شد پدر چندبار پیشنهاد داد که بیا بهت رانندگی یاد بدم و این‌بار نوبت من بود که طاقچه بالا بذارم. البته من آدم لجبازی نیستم اگر یکی دو بار دیگه بهم پیشنهاد می‌داد قبول می‌کردم اما خوب پدر به فاصله‌ی سه ماه از پایان سربازی من عمرش رو داد به شما...


همیشه یاد پدر برای من با آموزش رانندگی پیوند خورده و نمی‌دونم چرا؟ حس می‌کنم اون کنار هم نشستن و یاد دادن و یاد گرفتن میتونست نقطه‌ی شروع رفاقت ما باشه...رفاقتی که بعد از پایان کله شقی‌های دوران نوجوانی میان هر پدر و پسری شکل می‌گیره...شاید برای همینه که در تمام این سالها هیچ تلاشی برای راننده شدن نکردم....


  • سید امیر پژمان حبیبیان

عید فطر مبارک

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ب.ظ

امیدوارم این عید برای ما آغاز حرکت به سوی خدا باشد نه پایانش. عید فطر مبارک.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

سالگرد تولد امام موسی صدر

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۶ ب.ظ


ماهیهای مرده زنده میشوند

و در کویر شنا میکنند

اگر 

تو با شاخه ی زیتونت بنویسی :

دریا.


 °°°°°°°°


امام موسی صدر در چهارده خرداد هزار و سیصد و هفت به دنیا آمد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نسل وسط

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ق.ظ

نسل ما از نظر زمانی وسط نشست. نه توانستیم مثل نسل قبلمان ره را کامل درک کنیم و از برکات وجودش بهره‌مند شویم و نه مثل نسل بعدی به طور کامل از وجود ایشان محروم ماندیم. فقط می‌توانیم افتخار کنیم که چند سالی در کشوری که ایشان رهبرش بود، زندگی کرده‌ایم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

روز آخر

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ق.ظ

خب فکر کنم دیگه روز آخره.امیدوارم بعد از امروز یک دفعه چشممان را باز نکنیم و ببینیم که عقب تر از جایی که ماه رمضان را شروع کردیم ایستاده ایم.خدایا با پایان این ماه ما را هم بیامرز و از ما درگذر و به جایی برسانمان که راه پسرفت بر ما بسته شود و فقط راهمان به سوی تو باز باشد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دیدم که جانم می رود

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۲۰ ق.ظ

هر چند که دیگه جونی برام نمونده، اما به خودم می‌گم: حیف این روزها و شب ها که دارن تموم میشن. امسال ماه رمضان خوبی را گذراندم و قدم‌های بزرگی در فهم چگونگی رابطه‌ی میان بنده و رب برداشتم. کاش این برکت به تمام روزهای عمرم تسری پیدا می‌کرد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

چهل و چند سالگی من در تابلویی از رامبراند

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۱ ب.ظ

                     



نام این نقاشی «طوفان در دریای جلیل» و اثر «رامبراند» است. اساس آن یکی از داستان‌های مسیح ع و حواریونش در انجیل است. مسیح ع به یارانش می‌گوید به کناره‌ی دیگر دریا عبور کنیم پس بر چند قایق می‌نشینند و به آب می‌زنند. مسیح ع به خواب می‌رود و باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند و قایق بر امواج بالا و پایین می‌شود ، هر لحظه یاران هراسان‌تر و مسیح ع همچنان بر بالشی در انتهای قایق خفته. عاقبت بیدارش می‌کنند و می‌پرسند: «ای استاد، آیا تو را باکی نیست که هلاک شویم؟» مسیح بلند می‌شود و به باد نهیب می‌زند و به دریا امر می‌کند که ساکن شود و آنی بعد، آرامی کاملی حاکم می‌شود و پس رو به یاران می‌کند و می‌گوید: «از بهر چه چنین ترسانید و چون است که ایمان ندارید؟»

در نقاشی، رامبراند به جای این که نور را در حوالی عیسی ع متمرکز کند عیسای تازه از خواب برخاسته را در قسمت تاریک‌تر تابلو کشیده و موج نورانی‌ای که باعث تلاطم قایق‌نشینان شده را چون حقیقت سهمگینی تصویر کرده که بر این دنیای نمونه‌ای کوچک فرو می‌آید و بی ایمانی ناشی از بی‌معرفتی را به رخ حواریون می‌کشد. پس طوفان نور است و رحمت است چون باعث زایش آگاهی می‌شود.

امروز در سالگرد چهل و چند ساله شدنم، چشمانم را می‌بندم و من را در این قایق بی‌لنگر تن به طوفان سپرده می‌بینم که تا چندی پیش خودش را باخته بود و در به در پی عیسایی می‌گشت تا آرامی کامل حاکم کند اما امروز دلش می‌خواهد همنوا با عیسی ع فریاد زند: «از بهر چه چنین ترسانید و چون است که ایمان ندارید؟»

سخت هست اما محال نیست.


  • سید امیر پژمان حبیبیان

عبرت بگیریم

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۴ ب.ظ

ماجرای آقای محمدعلی نجفی از حوزه‌ی سیاست خارج و تبدیل به مساله‌ای انسانی برای عبرت گرفتن همه‌ی ما شده است.در این شب قدر از خدا بخواهیم همه‌ی ما را عاقبت به خیر کند و برای اولین قدم در موضع‌گیری و روایت این قصه، خط قرمزهای شرعی و عرفی و اخلاقی را رعایت کنیم. او بهترین قاضی است.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

انسان غایی انسان مقدس است

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۶ ب.ظ


«در دین هیچ اجباری نیست. هدایت از گمراهی مشخص شده است.»

قرآن کریم- سوره‌ی بقره- آیه‌ی ۲۵۶


می‌گویند: «تقدس‌زدایی از امر مقدس و فروریختن هر آنچه مقدس است، جوهر مدرنیته است.» 
اما به نظر من هدف غایی جهان مقدس شدن همه‌ی انسانهاست و این جاست که راه‌ها به سوی دو مقصد با صدو هشتاد درجه تفاوت از هم جدا می‌شود.راهی به سوی نور و راهی به سوی تاریکی...


«خدا یاور مومنان است. ایشان را از تاریکیها به روشنی می‌برد. ولی آنان که کافر شده‌اند طاغوت یاور آنهاست، که آنها را از روشنی به تاریکیها می‌کشد. اینان جهنمیانند و همواره در آن خواهند بود.»

سوره‌ی بقره- آیه‌ی ۲۵۷

  • سید امیر پژمان حبیبیان

کدامم؟

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۳ ب.ظ

و هنوز که هنوز

تمام زندگیم رویای کوچکی بود
که شبی در هجوم واقعیت محو شد

و هنوز که هنوز

مانده ام که کدامم؟
رویای واقعیت
یا واقعیت رویا...؟

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نیک می‌دانستم...

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹ ق.ظ


من نیک می‌دانستم که ایستادن در برابر خودکامگی، هزینه دارد

و در پی ارتقای توده‌ها بودن و بالاخص آگاه‌تر ساختن آنان، هزینه دارد.

و به مقابله برخاستن با امتیازها و بت‌ها از هر سنخ و گروه، هزینه دارد.

و می‌دانستم که دشمنی با من و یاران من و القای شبهه و تهمت بالا خواهد گرفت و به موجی لگام‌گسیخته و گسترده تبدیل خواهد شد.

با این همه نیک می‌دانم که این رسالت من است و امانتی است در دستم و نیز معنای حیات من است.

از این رو، همه این هزینه‌ها را، چون گذشته، به جان خواهم خرید.


امام موسی صدر

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دعای کوتاه ۱

سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۵۴ ق.ظ

خب این هم اولین سحر ماه رمضان. خدایا در این ماه عاقل و بالغم کن تا در باقی زندگی چشم امیدم فقط بر تو باز شود و سخنت را بشنوم و بفهمم و بر آن چه تو برایم مقدر کرده ای از عمق جان خشنود باشم. به خودم رهایم نکن که شیطان چون کشتی بی لنگر کژ و مژم کند.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فداکاری را در میدان بیاور

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۳ ق.ظ


«آن کسی که نسلش را و خودش را در راه آزادی امتش وقف کرده باشد، پیروز می‌شود. این همان معیاری است که حسین به ما می‌آموزد. حسین می‌گوید: یزید هر چه بزرگ باشد، و سپاهش هر چه عظیم باشد و هر اندازه که عوام‌فریبی‌اش گسترده و دامنه‌دار باشد و هر اندازه که افکارش جهنّمی و گسترده باشد، فداکاری را در میدان بیاور، تا همچون دسته‌های ملخ پراکنده شوند و از تو فرار کنند.»

امام موسی صدر

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فیلم مستندم درباره‌ی حافظ شیراز

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۳۴ ب.ظ



تا دوم راهنمایی شیراز زندگی می‌کردیم و وقتی مهمان می‌آمد یکی از جاهایی که برای گشت و گذار می‌رفتیم حافظیه بود.بعدها مثل همه نامی از حافظ شنیده بودم و چندین بار هم تلاش کرده بودم که بخوانم، اما سخت بود و نمی‌توانستم.اولین بار که تحریک شدم دیوان حافظ را بخرم و با هر بدبختی که هست بخوانم، سوم راهنمایی بود. پشت جلد یکی از شماره‌های مجله‌ی رشد، این بیت خوشنویسی شده بود:


عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی


این بیت چنان در میان جان من نشست که با اولین پولی که دستم آمد، رفتم انقلاب و دیوان حافظ را خریدم. بعد از مدتی متوجه شدم که بعضی غزل‌هایی که در این دیوان هست را دیگران به شکل دیگری می‌خوانند، تحقیق کردم و دیدم که تصحیح‌های مختلفی از دیوان حافظ هست که بعضی معتبر و بعضی معتبرتر و بقیه نامعتبرند و اینی که من خریده‌ام،  از دسته‌ی سوم است. بالاخره رفتم و گشتم و حافظ به تصحیح غنی و قزوینی را خریدم و سال‌ها در بدترین و بهترین شرایط مونسم و در اکثر سفرها همسفرم شد.

سال‌ها بعد ، قرار شد مستندی درباره‌ی یکی از مفاخر بسازم و انتخاب به عهده‌ی خودم گذاشته شد، اول نیما را انتخاب کردم، ولی جذبه‌ی حافظ آن‌قدر بود که نتوانستم مقاومت کنم و از ساخت فیلم نیما انصراف دادم و حافظ را انتخاب کردم. این سکانس آغاز آن فیلم است.

حافظ برای من بیش از یک شاعر بوده، حافظ بخشی از زندگی و سرنوشت من شده و دقیق‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم که او این نقش را در زندگی همه‌ی ایرانی‌های بعد از خودش ایفا کرده است.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

مقام رضا

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۴۲ ب.ظ



هنوز اذان تمام نشده بود. کنار بساط محقرش نماز میخواند. از خدا و خلق خدا هم طلبکار نبود.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

تبلیغاتی که بر باد شد

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۴۷ ب.ظ






میدانید چرا #براندازان از این #سیل به هم ریخته‌اند؟


۱- سال‌ها تبلیغ کردند که روحانیان تن‌آسایند و اهل کار نیستند، اما حضور پرشمار طلبه‌ها با عمامه‌ و لباس کار این تصویر را نقش بر آب کرده. 


۲- گفتند #بسیجیها به خاطر رانت و پول این لباس را پوشیده اند و #بسیج مزدور و سرکوبگر و خشن است. با حضور بی‌دریغ و پرشمار بسیجیها برای کمک به #سیل زدگان غافلگیر شدند.


۳- گفتند عراق و لبنان و سوریه فقط برای دوشیدن ایران با ما رفیقند و در روز مبادا ما را رها می‌کنند، با کمکهای آنها و حضورشان دروغگو شدند. 


۴- گفتند #سپاه و #ارتش دشمن همند، از همراهی و اتحاد این دو ارگان کور شدند.


۵- گفتند مردم ایران از فشار مشکلات اگر اتفاقی بیفتد مثل درنده‌ها به جان هم می‌افتند، با دیدن اتحاد مردم ناامید شدند.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نخل درختی مقدس

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۱۳ ب.ظ




#نخل
 گیاه عجیبی است.واحد شمارشش نفر است.ابن عربی معتقد است خداوند درخت خرما را از زیادی طینت [سرشت] آدم علیه السلام آفرید،بنابراین نخل، خواهر آدم است که در زبان شرع از او به عنوان «عمه » انسان یاد شده است.احادیث زیادی هم از ائمه ع در موردش ذکر شده.اهل سنت او را شبیه مومن میدانند.
#حامدهادیان عکس بالا را در توییتر گذاشت و نوشت:
گفت: قلب نخل اگه سه روز زیر آب بمونه میمیره
گفتم: مگه نخل قلب داره؟
گفت: آره

#سیل_خوزستان

عکس از حامد هادیان

  • سید امیر پژمان حبیبیان

و آفتاب که چادرشب کهنه ای است

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۳۳ ق.ظ
یادداشتی از گذشته‌ی نزدیک:


این روزها در پی چیزهایی هستم که هرگز نداشته ام. نمیدانم که می توانم به دستاوردهایم در زندگی ببالم یا نه؟ اما از آن چه تاکنون بوده ام چندان هم ناراضی نیستم. جستجوگری ساکت که نشدن ها و نرسیدن ها زندگی را برایش جذاب و پر هیجان کرد و آن قدر نرسید که بزرگ شد و فهمید که آن مقصدها واقعی نبوده اند و این که نتوانسته پیدایشان کند شانس آورده. اما بالاخره مقصدی باید باشد، باید جایی بند کفش ها را گشود و آرام به صدای شستن ظرف شیر آب گوش داد و چشمها را بر هم گذاشت و با رضایت به راه آمده نگریست و در ذهن فریاد زد: تمام شد، رسیدم، دنبال همین‌جا می‌گشتم، همین را می‌خواستم. آن وقت دلت می خواهد آفتاب را برداری و چون چادر شب کهنه ای رویت بکشی و چرت بزنی... 
برای رسیدن،  باید عادت به نرسیدن را ترک کرد و این همان چیزی است که من می خواهم داشته باشم.  توان ترک عادت و در خلاف آمد عادت، کام طلبیدن و اطمینان از این که مقصد را درست انتخاب کرده ام یا برایم انتخاب کرده اند.
  • سید امیر پژمان حبیبیان

ماجرای پاسدار شدن من در اینستاگرام و تبعات آن

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ق.ظ


در اینستاگرام پستی گذاشتم با کپشن تعداد زیادی کامنت مخالف و موافق زیرش گذاشته شد. نکته ی جالب بی توجهی دوستان مخالف سپاه به نیات بد آمریکا و اسراییل و عدم توان تفکیک مشکلات داخلی از منافع ملی بود. دوگانه سازی ارتش و سپاه یکی دیگر از محورهای مطرح شده بود. استدلالها نه از سر تحلیل بلکه نکاتی بود که در تمام این سال‌ها با تکرار فراوان در ذهن‌ها به عنوان بدیهیات جا انداخته شده‌اند. برای من جالب است که هیچ‌کس تلاشی شخصی و فارغ از هیاهو برای کشف حقیقت نمی‌کند و روشنفکر و غیر روشنفکر خوراکی را که اتاق‌های فکر آمریکا و اسراییل برایشان تهیه شده و از طریق رسانه‌های مختلف و متعدد به آنها القا شده، حقیقت محض و اعتقاد قلبی خود می‌دانند.


مراکزی که با پروپاگاندا در تمام این سالها بر ضد سپاه فعالیت کرده‌اند و با حمایت اصلاح طلبان و رسانه هایشان دید منفی به سپاه را از سطح روشنفکران به کل قشر متوسط تسری داده‌اند، امروز به دنبال چیدن میوه های تلاششان هستند. باید مراقب بود.

منکر ضعف‌ها و مشکلات و وجود بعضی از آدم‌های مشکل‌دار و رانت‌خوا نیستم اما امروز سپاه نیرویی قوی و بالنده است که در تمام منطقه منافع قدرتهای جهانی و شرکتهای چند ملیتی نفتی را که پشت آنها پنهان شده اند، تهدید میکند. اگر سپاه نبود امروز خاورمیانه به میل اسراییل چیده شده بود.همین مساله است که کانون‌ها مخفی و آشکار قدرت در سطح بین‌الملل را با سپاه دشمن کرده و خواهان حذف و نابودی‌اش است. در نهایت علی‌رغم همه‌ی تلاش‌ها فکر می‌کنم اسراییل و آمریکا به زودی عزادار جولان آزاد شده میشوند.


پانوشت ۱: امیدوارم روزی این امکان فراهم شود که فارغ از هر تهدید خارجی بتوانیم بنشینیم و مشکلات و دغدغه‌هایمان را با یکدیگر را در فضایی آرام و بدون بغض و کینه به اشتراک بگذاریم و با هم حرف بزنیم و برایشان راه حل پیدا کنیم. امروز خطر خارجی بیخ گوش ایران نشسته است. دامن زدن به مشکلات و تفرقه‌افکنی هدف و غایت آرزوی دشمنان این آب و خاک است.

پانوشت۲ : البته از کسانی که بی‌خبر از همه جا فکر کرده بودند من به سپاه پیوسته و برای آب و نان و تامین معاش پاسدار رسمی شده ام، چیزی نمی‌گویم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

یادداشتی از گذشته ای نه چندان دور

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۲۳ ق.ظ

یادداشتی از گذشته ای نه چندان دور(بیست فروردین ۱۳۹۲)


چگونه درباره ی مسایل پیچیده...ساده بیندیشم؟


برای من یکی از پیچیده ترین و سختترین کارها تدوین یک فیلم مستنده. معمولا با حجم عظیمی از تصویر و صدا رو به رو میشی که باید از بینشون یه فیلم بکشی بیرون. بر خلاف فیلم داستانی در اغلب موارد فیلمنامه یا حتا طرح مشخصی هم وجود نداره.
چند سال پیش یکی از دوستانم در مسترکلاس یک تدوینگر فرانسوی شرکت کرده بود. اون آقا گفته بود که من برای خودم اصطلاحی دارم به نام "تدوین بیشرمانه" و روش کارم هم اینجوریه که راشها رو میبینم و هر چیزی رو که دوست دارم جدا میکنم و بقیه رو دور میریزم و بر اساس آنها فیلم رو تدوین میکنم. اون زمان گفتم عجب روش بیخودی...
این روزها مشغول تدوین مستندی هستم که علیرغم زحمت زیادی که سازنده اش کشیده و همچنین سوژه ی جذابش، به علت کم تجربه‌گی و رسوب فرم گزارشهای تلویزیونی، کارگردان نتونسته تکلیف خودش رو با سوژه مشخص کنه و این روزها بعد مدتها سرگردانی، به این نتیجه رسیدم که راه نجات همون"تدوین بیشرمانه" است...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

آرزو

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

این دل گرفته را

این تن اسیر را

در ناتوانی مطلقش

مگذار و مگذر

راهی باز کن 

از این اتاق تنگ

به باب‌الفرات

رحمی کن

و بگذار نهایت سرگردانی‌ام

سعی ِ بین دو حرم باشد...


  • سید امیر پژمان حبیبیان

شهروند مطالبه‌گر

سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ

به هر خبری که پررنگ میشود و پیوسته به آن دامن میزنند تا موج شود بدبینم.اصلاح طلبان سالها با این سبک خبرسازی فریبمان دادند و اصولگراها هم سعی می‌کنند از روی دستشان کپی کنند.هیچکس نمیگوید شاید حق با طرف مقابل باشد.طرفداران هر طرف بدون کمترین آگاهی صف‌ می‌بندند و جان هم می‌افتند.طرفین ماجرا هم بدون این که تعهدی به روشنگری داشته باشند،می‌ایستند تا پیاده‌نظامشان به جان هم بیفتند بلکه زور یکی به دیگری چربید. بیایید برای اولین بار به جای تلاش برای راه انداختن موج و ساختن سد در برابر آن دو طرف ماجرا را از جای امنشان بیرون بیاوریم و جلوی دوربین بنشانیم و از آنها بخواهیم توضیح دهند که اصل قضیه چیست و مشکل در کجا است؟ بیایید به جای پیاده نظام شدن، باشیم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

خیال‌انگیز و جان‌پرور

شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۵۴ ب.ظ


خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی
مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی


شعر از رهی معیری
نقاشی از رنه ماگریت René Magritte

  • سید امیر پژمان حبیبیان

آیا ایران مال تداوم آرمان شهدا است؟

شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۳۶ ق.ظ

تلویزیون یه کلیپ تبلیغاتی پخش کرد که روند ساخت ایران مال را با صحنه‌های دفاع مقدس و رزمندگان موازی مونتاژ کرده بود و می‌خواست القا کند که این پروژه ادامه‌ی دفاع مقدس و آرمان‌های انقلابه. پارادوکس جالبیه اون یکی رفت که فرهنگ غربی نیاد، این یکی از مصادیق بارز نفوذ فرهنگ مصرفگرا است.
من توقع دارم که این کلیپ موهن و سوء استفاده‌گر دیگه پخش نشه، امیدوارم مسئولان تلویزیون خجالت بکشند و نظام هم به این جمعبندی برسه که تا صدا و سیما انقلاب را از بین نبرده یه فکری برای در آوردنش از این وضع اسفبار انجام بده. از خون شهدا خجالت بکشیم و آرمان‌هایمان را نفروشیم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

آقای س و شکوفه هایش

پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۲۶ ب.ظ


آقای س مسیحی آشوری بود. چند سال با دو تا سگش کنار بلوک ما توی مینی بوس زندگی کرد. 

اوایل که اومده بود، یه حس تردیدی توی دلم نسبت بهش داشتم اما، کم‌کم رفیق شدیم و حضورش در چند قدمی خونه بهمون احساس آرامش و امنیت میداد. توی زمین خالی کنار بلوک، کلی درخت کاشت و بهشون رسید و بزرگشون کرد.

بعد از یه مدت، شهرداری و نیروی انتظامی با تلفن‌های ناشناسی که بهشون میشد، نسبت بهش حساس شدند و علیرغم تلاش ما و جر و بحث های مداوم جای مینی بوسش را تغییر داد و به انبار شهرداری که یه جای بی آب و علفه، رفت. 

ماه پیش تلفن زنگ زد. دایی ام بود. گفت س ات فوت کرد. تا یک ماه حالم بد بود. 

امروز اومدم بیرون و دیدم درخت‌هایی که کاشته به شکوفه نشسته. حس کردم س نرفته و همینجا کنار ما حضور داره. حالم خوب شد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

ماجرای روغن زیتون

سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۴۸ ق.ظ

ماشین جلوی زیتون فروشی ایستاد. همه پیاده شدند. منم چون همه پیاده شدند، پیاده شدم. وسوسه ی همیشگی اومد سراغم, همون حسی که همه ی چیزهای خوشمزه رو برام جذاب میکنه و باعث میشه قولی رو که به خودم  بابت پول بیهوده خرج نکردن دادم, بشکنم. رفتم داخل و یک شیشه روغن زیتون بودار خریدم. وقتی سوار شدیم به راننده گفتم: این مغازه هه روغن زیتوناش خوبه؟ گفت باید به من میگفتی تا میگفتم از اون پشت برات بیاره.
یکدفعه یادم افتاد مدتهاست که لذت خریدن یه جنس اصل رو تجربه نکردم. همیشه یه جنس بهتری توی پستو وجود داره که در آوردنش نیاز به پول و پارتی داره. حتی همون وقت هم بازم دلت میلرزه که سرم کلاه نره؟ دیگه هیچوقت نمیتونیم اطمینان داشته باشیم که این چیزی که میخوریم همون اصل جنسه. حتی اگر از پای کندو هم عسل بخریم، بازهم هراس تقلبی بودنش توی دلمونه. جنسها تقلبی شدن یا اعتماد به همدیگه از بینمون رفته؟ هر چی هست اصلا حس خوبی نیست. امیدوارم یه روز یه چیزی بخرم که با تمام وجود به اصالتش اعتقاد باشم... اونروز شاید بتونم به دیدن یه آدم اصیل هم افتخار کنم.


نوشته شده در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۹۰

  • سید امیر پژمان حبیبیان

این مطلب را به درخواست دوست عزیزم محمدرضا نعمتی در شماره‌ی ۸۱ فصلنامه‌ی سینمایی فارابی که اختصاص به سینما و انقلاب داشت، نوشته‌ام. فایل PDF هم برای دانلود ذیل این سطر موجود است. 


محل گرفتن فایل PDF این مطلب
حجم: 5.77 مگابایت

جای خالی

 

 این فهرست فیلم‌های شاخصی  است از شخصیت‌های شناسنامه‌دار انقلابی که طی این چهل سال ساخته از حضور آن‌ها به تصویر درآمده‌ است.

 

·      «تیرباران»  ۱۳۶۵

·      «فرزند صبح»  ۱۳۸۳ الی ۱۳۸۹

·      «چ»  ۱۳۹۲

·      «سیانور» ۱۳۹۴

·      «ماجرای نیمروز» ۱۳۹۵

 

گمان نمی‌کنم سینمای ایران بتواند به این کارنامه افتخار کند. به نظر  می‌رسد یا شخصیت‌های مؤثر و مشهور انقلاب میان فیلم­سازان سینمای ایران طرفدار چندانی ندارند یا مسئله‌های دیگری باعث شده‌اند این فهرست تا این حد کم رمق و کوتاه باشد. برای برداشتن اولین گام در پیدا کردن پاسخ این سؤال که چرا حضور شخصیت‌های مهم و مؤثر انقلاب اسلامی در سینمای ایران اینقدر کمرنگ است، باید به سراغ فیلم‌های ساخته شده و حاشیه‌های ایجاد شده در اطرافشان برویم.


تیرباران

به نویسندگی و کارگردانی علی­اصغر شادروان، بر اساس داستان زندگی شهید سید علی اندرزگو ساخته شده است. روحانی مبارزی که با هوش سرشارش، سیزده سال در حالی که تحت تعقیب بود و زندگی مخفی داشت به تامین اسلحه برای گروه‌های مذهبی مخالف شاه و مبارزه مسلحانه بر علیه حکومت پهلوی پرداخت. سکانس افتتاحیه با وفاداری کامل به روایت‌های ذکر شده از ترور حسنعلی منصور نخست وزیر وقت در سال ۱۳۴۳ به وسیله‌ محمد بخارایی و با همکاری شهید اندرزگو و دیگر یارانشان ساخته شده است. اما در ادامه، کارگردان برای ایجاد جذابیت  و کشش در فیلم شخصیت‌هایی خیالی را به عنوان آنتاگونیست وارد قصه می‌کند و به بیانی،  شخصیت‌های فرعی فیلم هیچ‌کدام هویت واقعی ندارند. این کاراکترها را می‌توان در سه تیپ انقلابی، ساواکی و مردم عادی دسته‌بندی کرد. کارگردان در مصاحبه‌ای می‌گوید:

«در سال ۱۳۶۳ در روزنامه‌ای تصادفا بیوگرافی پنج سطری شهید اندرزگو برخوردم که گویا به مناسبت شهادتش چاپ شده‌بود. در آن بیوگرافی آمده‌بود که ترفند اندرزگو این بوده که خودش را به چهره‌های مختلف در می‌آورده تا بتواند به فعالیت سیاسی خود ادامه دهد. با خواندن این پنج سطر احساس کردم دستمایه خوبی می‌تواند برای یک فیلم پلیسی پرکشش باشد[...]  البته حدود شصت درصد قصه فیلم زائیده‌ی تخیلات خودم بود، چرا که بنده معتقدم سینما یعنی قصه...»

با توجه به نکات ذکر شده در مصاحبه به نظر می‌رسد که دغدغه‌ی اصلی کارگردان ساخت فیلمی گیشه دار بوده نه روایت تاریخ. زندگی شهید اندرزگو به این دلیل انتخاب شده که هم اکشن و پرتنش بوده و هم به جهت سابقه‌ی مبارزاتیش ، امکان جذب سرمایه از حوزه ی هنری برای ساختن فیلم از زندگی‌اش وجود داشته است. فیلم در زمان خود خوب فروخت و بسیاری از ما اولین بار نام شهید اندرزگو را با این فیلم شنیدیم. اما اگر بخواهیم با معیاری که موضوع این یادداشت قرار گرفته بسنجیم،  اثر به تاریخ وفادار نیست، از گفتن وقایع و نام‌های دردسرساز  پرهیز می‌کند، فیلم­نامه دارای حفره­های دراماتیک زیادی است. از جمله اینکه هیچ‌گاه مشخص نمی‌شود اسلحه‌هایی که توسط ایشان به کشور وارد می‌شود به دست چه کسانی تحویل می­رسد؟ در فیلم مستند «گزارش شنبه» که پرتره شهید اندرزگو است گفته می‌شود این اسلحه‌ها با حمایت بخشی از روحانیون خریداری و به سازمان مجاهدین خلق تحویل داده می‌شدند که با تغییر ایدئولوژی سازمان از اسلام به مارکسیسم هم حمایت‌ها قطع می‌شود و هم او دچار تردید می‌شود. اما نویسنده فیلمنامه به جای دادن سرنخ­هایی از این موارد، اندرزگو را در حد یک محکوم باهوش در حال فراری دائمی تصویر می‌کند؛ بدون این که در شناساندن تفکر او که منجر به این سبک زندگی شده است، تلاشی داشته باشد. بدون شک اگر درام از دل همین واقعیت‌های زندگی شهید اندرزگو بیرون کشیده می­شد و نویسنده حفره‌های داستان را به جای واقعیت ساختگی با تخیلِ خلاق بر اساس پژوهش­ از زندگی قهرمان پر می‌کرد، هم به لحاظ روایی با فیلمی قابل اعتناتر رو به رو بودیم و هم این اثر می­توانست از نظر محتوایی غنی‌تر و از نظر تاریخی قابل استنادتر باشد. همانطور که اشاره شد در فرم کنونی، حداکثر کارکرد فیلم‌هایی شبیه تیرباران معرفی نام شخص انقلابی به جامعه است، اما با اتخاذ چنین رویکردهایی، فیلم در افشای شخصیت و تفکر او الکن باقی می‌ماند و در نهایت با کلیشه‌های موجود روایتش را سر و سامان می‌دهد.


فرزند صبح

به نویسندگی و کارگردانی بهروز افخمی به علت داشتن بیشترین حاشیه در میان نمونه­های انتخاب شده، مثال خوبی برای بررسی مصائب ساخت فیلم درباره‌ شخصیت‌های انقلابی است. این فیلم بخش‌هایی از زندگی امام خمینی (ره) را به تصویر می‌کشد. فیلم فقط یک بار در جشنواره‌ی بیست و نهم فجر برای اهالی رسانه به نمایش درآمد و بعد از آن بایگانی شد. قبل از نمایش فیلم، بهروز افخمی در نامه‌ای به دبیر جشنواره اعلام کرد نسخه‌ی نمایش داده شده بدون اجازه و دخالت او آماده شده و  درخواست کرد که جلوی نمایش آن گرفته شود. افخمی نوشت: "من اجازه نمی‌دهم از نامم در تیتراژ این فیلم سواستفاده شود و از شما به عنوان دبیر جشنواره فیلم فجر درخواست می‌کنم در جهت جلوگیری از سرقت نام و آسیب رساندن به حیثیت حرفه‌ای اینجانب اقدام فرمائید. از طرف دیگر به شما هشدار می‌دهم که شنیده‌ام نتایج کار آقای شرف‌الدین و ارگانی به هیچ وجه در شان امام (ره) نیست چنان که ممکن است خدای نکرده وهن شخصیت آن عزیز و حتی تمسخر لهجه و رفتار مردم خمین به حساب آید..."

افخمی کارگردان خونسردی است. سر فرصت و با حوصله فیلم می‌سازد. گاهی هم تصمیم‌های عجیب و غریب و پرهزینه می‌گیرد. دو سال پروژه‌ فرزند صبح را تعطیل کرد تا بازیگر پنج ساله‌ نقش کودکی امام (ره) بزرگ شود و هفت سالگی‌ را هم بازی کند. شاید این دست مسائل باعث ایجاد اختلاف بین تهیه کننده و کارگردان شد. اما مشکلات فرزند صبح فقط با انتخاب افخمی به عنوان فیلمنامه‌نویس و کارگردان کلید نخورد. ساخت فیلم درباره‌ شخصیتی چون امام خمینی (ره) که طیف وسیعی از مردم به ایشان علاقه دارند و تحریف، یا زیاد و کم کردن بخشی از ماجراهای مربوط به ایشان می‌تواند تحریک کننده‌ بخشی از جامعه باشد، اگر نگوییم ناممکن اما بسیار مشکل است. برای سیاستمداران همیشه این هراس وجود دارد که رقیب سیاسی با روایت دلخواهش، شخصیت‌های بزرگ انقلاب را به نفع دیدگاه خود مصادره کند. طیف انقلابی هم همیشه با نگرانیِ تحریف امام و نشان دادن تصویری که در شان ایشان نباشد، دست و پنجه نرم می‌کند. به همین دلایل در سینما و تلویزیون ایران قوانین نانوشته‌ای وجود دارد که به موجب یکی از آن‌ها فیلم ساختن درباره‌ موضوع‌های حساس باید توسط اشخاص مورد تایید انجام شود. البته همان فیلم‌سازهای مورد تایید هم برای فرار از حاشیه و دردسر در بسیاری از موضوع‌ها ورود نمی‌کنند. بهروز افخمی علی‌رغم تمام حاشیه‌ها و دردسرها هنوز جزو دایره‌ افراد مورد وثوق است و سر پرشوری هم دارد. قبل از شروع فیلم، به علت حضور او در مجلس شورای اسلامی و وابستگی‌اش به فراکسیونی خاص و یک نطق پیش از دستور جنجالی، فعالیت‌هایش از جانب جناح سیاسی مقابل، زیر ذره‌بین قرار گرفته بود. او با هوشمندی، ساخت فیلم درباره‌ دوران رهبری امام (ره) را نپذیرفت و داستان فیلم را به کودکی و تبعید امام در سال ۱۳۴۳ محدود کرد. اما حمله‌های مخالفان از جایی -که فکرش را نمی‌کرد- متوجه فرزند صبح شد. شایعه انتخاب هدیه تهرانی برای نقش مادر امام (ره)، نقطه‌ شروع جنجال‌ها بود. اوج این موج، اعتراض سردار باقرزاده مسئول بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس به این موضوع بود. در نهایت با توضیح این نکته توسط افخمی که هدیه تهرانی ایفاگر نقش دایه‌ امام است، ماجرا ختم به خیر شد. مخالفان فیلم حتی روایت کودکی امام(ره) در فیلم را تلاش کارگردان برای خشن نشان دادن روحیه‌ی امام (ره) قلمداد کردند. در نهایت به گفته حاضران در جلسه‌ نمایش فیلم و تصریح خود افخمی، فیلم هنگام تک نمایش­اش در سینمای رسانه‌ جشنواره فجر، وضعیتی آشفته و نامناسب داشت که موجب واکنش شدید تماشاگران شد. افخمی از آن برائت جست و دبیر جشنواره هم گفت: «به احترام به امام(ره) و سرمایه‌گذار این فیلم که یک نهاد مدعی حفظ آثار امام است، ما این فیلم را به نمایش گذاشتیم تا خود مردم و مخاطبان به قضاوت درباره‌ آن بپردازند...»

نگارنده معتقد است اگر فیلم ساختن درباره‌ یک شخصیت مهم و تاثیرگذار چون امام(ره) فقط برای رفع تکلیف نیست و هدف، تاثیرگذاری در جامعه و معرفی ایشان به نسل جوان‌تر است، به جسارت بیشتری نیاز داریم. نمی‌شود وارد دریا شد و با دامنی خشک از آن‌سو بیرون آمد. باید دوره‌های مختلف زندگی ایشان از تبعید تا وفات را معرفی کرد؛ به خصوص دوران پر اهمیت تبعید در نجف را که به علت پررنگ بودن دوره‌ تاریخی ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۸در زندگی ایشان، مهجور مانده است. به هر حال  این مساله قابل انکار نیست که مشکلات پیش آمده برای فیلم فرزند صبح، دست و دل تهیه‌کنندگان و کارگردان‌هایی را که به ساخت فیلم سینمایی درباره‌ امام خمینی(ره) علاقمندند، بیش از پیش لرزاند و به نوعی به جامعه‌ سینمایی القا کرد، هنوز وقت روایت امام خمینی فرا نرسیده است.


چ

چ به عنوان نامی برای فیلم ابراهیم حاتمی­کیا می­تواند حرف اول چمران، چگوارا و چریک باشد. حاتمی‌کیا با این نام‌گذاری وجه چریک شخصیت شهید مصطفی چمران را برجسته می‌کند و در عین حال به ذهن مخاطب القا می‌کند که قرار است فیلمی بیوگرافیک درباره‌ او ببیند اما در عمل با روایتی غیر قابل استناد درباره‌ی دو روز از زندگی شهید چمران در پاوه مواجهیم. در این فیلم هم چون فرزند صبح، فیلمنامه نویس تلاش کرده بخشی از زندگی چمران را دستمایه کند که سرراست و بدون حاشیه است. کارگردان برای روایت حضور چمران از ماجرای پاوه، واقعیت را به نفع درام دست کاری و و تلاش می‌کند در جایگاه سخن‌گوی انقلاب اسلامی، به تمام شبهات پاسخ دهد. او برای اثبات جنگ‌طلب نبودن نظام در برخورد با معارضین کُرد، لباس پلنگی را از تن چمران بیرون می‌آورد و کت و شلوار بر تنش می‌کند و قهرمان را به مذاکره با فردی می‌فرستد که در واقعیت وجود خارجی نداشته است. در عین حال موقعیت مکانی و شخصیت‌ها را با نگاهی سمبولیک، طوری طراحی می‌کند که ردی از مسائل امروز هم در آن قابل تشخیص باشد و به این وسیله اعلام موضع می‌کند. به زعم نگارنده، نتیجه‌ روایت چ از یکی از شخصیت­های متعین انقلابی این است: چمرانِ فیلم نه چمرانِ خمینی است و نه چمرانِ بازرگان... او چمرانِ حاتمی‌کیا است: «...این چمرانی است که من خلق کردم...»

من این رویکرد و صراحت را محترم می‌دانم، اما کاش چمرانی که ایشان خلق کرده‌اند، نشانه‌های بیشتری از چمران واقعی به همراه داشت. سکانس مذاکره با عنایتی برای دو منظور طراحی شده: نخست نشان دادن صلح طلبی چمران و به تبع آن نظام؛ و دوم اینکه به بهانه‌ آشنایی پیشین او با عنایتی بخشی از زندگینامه‌ چمران برای تماشاگر گفته شود. فیلمی که در مورد چمران ساخته شده از نقاط عطف زندگی‌اش با چند دیالوگ شعاری و گذرا و چند فلاش‌بک نامفهوم از زبان دوست ـ دشمنی که ما به ازای واقعی ندارد، عبور می‌کند.

باز هم به زعم من، شایسته‌تر این بود که در نام فیلم به چمران اشاره نمی‌شد و تبلیغات فیلم هم مخاطب را به دنبال یافتن تصویری از چمران به سینما نمی‌کشاند.


سیانور

سیانور به نویسندگی مسعود احمدیان و کارگردانی بهروز شعیبی، موضوع تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق و تبعات آن را دستمایه‌ کرده و ضمن بازنمایی اتفاقات سال ۱۳۵۴ تلاش می‌کند فیلمی مخاطب‌پسند و جذاب باشد. این فیلم درباره‌ یک شخص خاص نیست بلکه بر پایه‌ی وقایع مستند نوشته شده است اما در آن چند شخصیت واقعی وجود دارند که با دقت و بر پایه‌ اخبار و گزارش‌های موجود به آن‌ها پرداخته شده است.

فیلم با ترور دو مستشار آمریکایی توسط سازمان مجاهدین خلق آغاز می‌شود، نحوه‌ ترور مو به مو مطابق گزارش های باقی مانده از آن زمان اجرا شده است. در تمام فیلم سعی شده وفاداری به اصل اتفاق رعایت شود؛ شخصیت­های مجاهدین خلق به جز نقش هنگامه، همه واقعی هستند. بنا به گفته کارگردان، هنگامه هم از ترکیب سه شخصیت زن که در اسناد و مصاحبه‌ها از آنها نام برده شده، به وجود آمده که ما نام یکی از آن‌ها را می‌دانیم. در ترور مستشاران آمریکایی، منیژه اشرف‌زاده‌ کرمانی علامت دهنده و مسئول مراقبت از صحنه بوده است. نقش بهمنش، بازپرس ساواک و امیر فخرا زاییده تخیل فیلمنامه‌نویس است. نکته قابل اعتنا در فیلم­نامه احمدیان این است که داستان طوری با ظرافت طراحی شده تا این شخصیت‌های تخیلی، آسیبی به واقعیت ماجرا نزنند. در بده بستان میان واقعیت و درام، گاهی هم واقعیت با قواعد درام نمی‌خواند و به جذابیت فیلم آسیب می‌زند. مصداق این ماجرا در سیانور وجود دارد. در کشمکش‌هایی که بعد از ترور مستشاران آمریکایی اتفاق افتاد، دستگیری وحید افراخته عامل اصلی ترور و سید محسن سید خاموشی نقطه‌ی عطف ماجرا است. آن‌ها هنگام قدم زدن در خیابان ضوابط امنیتی را رعایت نمی‌کنند و با مشکوک شدن ماموران گشتی ساواک به راحتی غافلگیر می‌شوند. ساواک هیچ شناختی از آن دو و سابقه­شان ندارد و با اعترافات وحید افراخته چند و چون سازمان مجاهدین خلق لو می‌رود و دستگیری‌های گسترده‌ای آغاز می‌شود. با اینکه واقعیت دستگیری این دو نفر هم در فیلم به دقت مطابق واقعیت بازسازی شده اما حفظ این  اتفاق تصادفی در فیلم باعث باسمه‌ای به نظر رسیدن تمهیدات فیلمنامه می‌شود. ایجاد یک رابطه‌ی عشقی میان دو شخصیت اصلی و خیالی داستان که هر کدام به جبهه‌ای مخالف با دیگری تعلق دارد، به قصه قوام بخشیده و با ایجاد هیجان و یک تعلیق طولانی، انگیزه‌ تماشاگر را برای پیگیری ماجرا تا انتها بیشتر می‌کند اما با این وجود، این راه‌کار تکراری و قابل پیش‌بینی است. شاید بهتر باشد فیلمنامه‌نویسان به دنبال شیوه‌های دیگری برای خلق کشش و جذابیت در قصه باشند. در روایت قصه هایی که ما به ازای واقعی دارند، یکی از راه‌های ایجاد جذابیت، از میان جزئیات بی‌اهمیت واقعیت گذر می‌کند. مسیر سختی که بهتر است فیلمنامه‌نویسان بیشتر در آن تردد کنند تا بر پستی و بلندی‌اش اشراف پیدا کنند. سیانور نمونه‌ خوبی از برقراری نسبت درست میان واقعیت و ساختار دراماتیک است.


ماجرای نیمروز

به نویسندگی ابراهیم امینی و کارگردانی محمدحسین مهدویان، باز هم در مورد سازمان مجاهدین خلق است. این فیلم به رویدادهای پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و وارد شدن این سازمان به فاز نظامی برای مقابله و براندازی جمهوری اسلامی می‌پردازد. در این فیلم دو شخصیت مهم و کلیدی انقلاب، شهید بهشتی، رئیس دیوان عالی کشور و دبیرکل حزب جمهوری اسلامی و شهید اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب تهران در چند سکانس محدود حضور دارند. این فیلم در روایت‌ تاریخ گامی به جلو برمی‌دارد و موفق می‌شود دوره‌ای طولانی و پرتنش را با نقش‌های متعدد معرفی کند. علی‌رغم تعداد زیاد شخصیت‌ها، پرداخت و جاگذاری مناسب آنها در تایم‌لاین، روایت به گونه‌ای پیش می‌رود که ما حس می‌کنیم تک‌تک آن‌ها را می‌شناسیم و با آن‌ها همذات‌پنداری می‌کنیم. برای رسیدن به این موارد مهم، فیلمنامه‌نویسان این فیلم، سه نکته را رعایت کرده‌اند :

۱- از پژوهش­های میدانی و کتابخانه­ای به خوبی بهره برده‌اند.

۲- نیازهای دراماتیک فیلمنامه را بر مبنای پژوهش و اسناد و آرشیوِ در اختیارشان انتخاب کرده‌اند و  فقط حفره‌ها را با تخیل خلاق پر کرده‌اند و بر حسب نیاز جاهایی از روایت های مستند را حذف، و بخش‌هایی از چند خاطره را به هم دوخته‌اند.

۳- در دام فیلمنامه‌ سه پرده پرده‌ای و روایت کلاسیک نیفتاده‌اند و  فیلمنامه را بر پایه‌ی خرده پیرنگ‌ها نوشته‌اند.


شهید بهشتی و شهید لاجوردی با وجود زمان کم حضورشان انعکاس خوب و درستی در فیلمنامه دارند. تنها مورد قابل ذکر در انعکاس جزئیات یک شخصیت واقعی، صحنه نماز خواندن شهید بهشتی است. در یکی از صحنه­های فیلم شاهدیم که شهید بهشتی هنگام نماز انگشتر عقیق در دست دارد و هنگام قنوت نگین را می‌چرخاند و مقابل صورتش قرار می‌دهد. اما شهید بهشتی هیچ‌گاه اهل استفاده از انگشتر نبوده ‌است. این نکته در عکس‌هایی که از ایشان به جا مانده به وضوح قابل استناد است. در این فیلم هم مانند سیانور از یک رابطه‌ عاطفی میان دو نفر از اعضای سپاه پاسداران و مجاهدین خلق به عنوان رشته‌ای برای مربوط کردن داستانک‌های فیلمنامه و جنبه‌ی انسانی دادن به جبهه‌ آنتاگونیست و تاکید بر سادگی و فریب خوردگی آن‌ها استفاده شده است که راه‌کاری تکراری و کلیشه‌ای است.

موفقیت فیلم ماجرای نیمروز و استقبال سیاسیون، مردم و منتقدان، ساخت فیلم درباره‌ تاریخ معاصر را تسهیل کرد و کسی چه می‌داند شاید در فیلم‌های آینده، به شخصیت‌های انقلابی هم نقشی فراتر از چند پلان تعلق بگیرد.


مؤخره

نسبت مستقیمی میان واقعه و شخصیت‌ وجود دارد. ما باید اول تکلیف خود را با وقایع مشخص کنیم تا بتوانیم سراغ شخصیت‌ها برویم. باید بتوانیم جای درست شخصیت‌ها را در وقایع پیدا کنیم و سپس به نگارش و تولید در ژانر زندگی­نامه­ای بپردازیم. برای فهم صحیح یک واقعه نیاز به اسناد بر جا مانده از طرف‌های مختلف ماجرا، روایت‌های تاریخ شفاهی و تولیدات رسانه‌ای هم‌زمان، قبل و بعد داریم. این روزها همه برای حفظ تاریخ شفاهی به تکاپو افتاده‌اند اما اسناد و آرشیو رسانه‌ای مورد نیاز به سادگی در اختیار پژوهشگران قرار نمی‌گیرد. شاید اگر عوامل اصلی ماجرای نیمروز کسانی دیگر بودند، هرگز ساخت این فیلم محقق نمی‌شد. باید دایره‌ی افراد مورد وثوق را فراتر کرد و در نهایت به ماقال تکیه کرد و از مَن قال گذشت.

معرفی وجوه صحیح شخصیت یکی از وظایف‌ اخلاقی سازندگان فیلم در ژانر بیوگرافیک است و باید نسبت به حقیقت وجودی کسی که به نامش فیلم می‌سازند متعهد باشند. لازم است پژوهش درست و دقیقی که توسط افراد متخصص و منصف انجام شده را محور روایت قرار داد و از مصادره‌ شخص به نفع دیدگاه خود پرهیز کرد. در آثار تولید شده و حتی آثار تولید نشده، ترس خانواده‌ بزرگان به شهادت رسیده یا درگذشته انقلاب از روایت جهت‌دار افراد به وضوح قابل مشاهده است و عدم تمایل به همکاری برخی از این خانواده‌ها یکی از عوامل مهم عدم حضور یا روایت اشتباه شخصیت­های انقلاب در فیلم‌های سینمایی است.

 

شخصیت‌های بزرگ سرمایه‌‌ی جامعه‌اند و شناساندن و الگوسازی از آنان به مثابه ذخیره سازی این سرمایه‌ها برای انتقال به نسل های بعدی است. معرفی گذشتگان به آیندگان، وظیفه‌ای تاریخی است که به نوبت بر دوش همه‌ی نسل‌ها سنگینی می‌کند. اگر ما این وظیفه را درست انجام دهیم، زمینه‌ای را برای آیندگان فراهم کرده‌ایم تا با استفاده از تجارب موروثی، زندگی بهتری را برای خود و فرزندانشان بسازند. امیدوارم در پنجاه سالگی انقلاب حداقل پنجاه فیلم بیوگرافیک قابل بررسی موجود باشند.

 


  • سید امیر پژمان حبیبیان

تصور دریای طوفانی در کنار زاینده رود خشک

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ق.ظ

شش سال پیش در همین روز در اصفهان نوشتم:


افسانه‌ها را دوست دارم. اول که باهاشون روبه‌رو میشم، نیتم فقط خواندن و لذت بردنه ولی اونها توی ذهن و روحم می‌مونن و بعد در شرایط مختلف متوجه می‌شم که دارم موقعیت خودم در اون مقطع را با استفاده از اونها بازسازی می‌کنم.
امروز به دلیلی خیلی به هم ریخته و آشفته و ناامید شدم، کنار زاینده‌رود خشک قدم زدم. افکارم جهت مشخصی نداشت. خودم را بهشون سپرده بودم و اونا منو به این سو و آن سو می‌کشیدن. یکدفعه خودم را در قالب یکی از اون قهرمان‌های افسانه‌ای دیدم که میان دریا در طوفان گیر افتاده و کشتی‌ش در هم شکسته و داره مقاومت می‌کنه. بعد بیهوش میشه و مدتی بعد چشمهاش رو باز میکنه و می بینه که روی شنهای گرم ساحل در حال خشک شدنه، دیگه به تصور بعدش نرسیدم که آدم کوچولوها میان سراغش یا یه شاهزاده خانم زیبا که مشغول گشت و گذاره... یا دیوها و غولها ... راستش خیلی هم مهم نبود. اصل برام این بود که از طوفان جان سالم به در برده بودم.



پی‌نوشت: تصور دریای طوفانی در کنار زاینده‌رود خشک تناقض دردناکیه.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

استعفای ظریف و ذهن‌های کلیشه‌باز

سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۱۷ ب.ظ
فضای عمومی سیاست ما محل بازی ذهن‌های کلیشه‌باز است. هر اتفاقی می افتد بدون اطلاع از جزییات سعی میکنند با همان فرمول‌های تکراری تحلیلش کنند. به نظرم راه رسیدن به منظری درست در سیاست کشور چه داخلی و چه خارجی، کلیشه زدایی از ذهن‌ها است.
البته در این میان دار و دسته های که حیاتشان به گسترش این کلیشه ها وابسته است و متاسفانه قدرت پروپاگاندا هم دارند، مانع اصلی هستند که بخش مهمی از مسئولیت دوقطبی شدن جامعه و از هم گسیختگی اجتماعی به پای آنها نوشته خواهد شد.
در ماجرای استعفای آقای ظریف همه آن را به حاکمیت دوگانه و این قبیل اصطلاحات ربط دادند و بعد مشخص شد مشکل به داخل دولت و تمامیت خواهی تیم آقای روحانی(واعظی، نوبخت، نهاوندیان) برمیگردد که آقای ظریف را از دیدار #بشاراسد آگاه نکرده‌اند.
#ظریف #استعفای‌ظریف
  • سید امیر پژمان حبیبیان

کودک، سرباز و دریا و جنگی که برای صلح نیست...

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ق.ظ


بچه که بودم یه کتابی داشتم به اسم«کودک، سربازو دریا» که «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» چاپش کرده بود. قصه‌ی  پسری بود به نام «پی‌یر» که در زمان جنگ جهانی دوم خط آهن رو در شهری از فرانسه منفجر می‌کنه و مجروح میشه. آخرش بعد از پیروزی در جنگ نویسنده از زبان پی‌یر میگفت که نبرد دیگه‌ای در راهه. نبردی برای صلح...
همه‌ی ما آرزوی صلح داریم،البته فقط در حرف. قدیم‌ترها فکر می‌کردم اکثر انسان‌ها طرفدار حقیقت و خواهان خیراند. اما امروز فکر می‌کنم  که همه‌ی ما به نوعی در جهت نابودی صلح می‌جنگیم. یعنی در جبهه‌ی شر هستیم  و این جنگ رو در روابط بین خودمون شروع کرده‌ایم با خودخواهی ای که نگاههای متخاصم، بی‌‌اعتمادی و تزویر، حسادت و دروغ همراه خودش میاره. هر جنگی با تکبر و خودخواهی شروع میشه و ما سال‌هاست که این جنگ را آغاز کرده‌ایم.

من به این امید زنده‌ام که وقت ظهور برسه و انسان‌ها این قابلیت را پیدا کنند که خوب و بدشون را تشخیص بدن و همگی جمع بشن و بر علیه شر، برای صلح پایدار بجنگن.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

چرا ستمکاران نه کافران؟

دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ق.ظ


سوالی که برام پیش اومده اینه که: چرا در اول آیه‌ی زیر میگه کافران به پیامبران چنین گفتند و در انتهای آیه میگه ستمکاران را هلاک خواهیم کرد، نمیگه کافران را هلاک خواهیم کرد. تفاوت بین ظالم و کافر چیه؟ آیا میشه این‌طور نتیجه گرفت که ظالمین معنای عام‌تری از کافرین داره؟


- کافران به پیامبرانشان گفتند: یا شما را از سرزمین خویش می‌رانیم یا به کیش ما بازگردید. پس پروردگارشان به پیامبران وحی کرد که: ستمکاران را هلاک خواهیم کرد.

قرآن کریم- سوره‌ی ابراهیم- آیه‌ی سیزدهم- ترجمه‌ی مرحوم عبدالمحمد آیتی

  • سید امیر پژمان حبیبیان

توهم می‌زنم، پس هستم

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ ق.ظ


گاهی فکر می‌کنم که توهم مهمترین عنصر زندگی ماست. اصلا دلیل زنده بودن ما توهمی است که نسبت به خودمان و نسبت هستی با خودمان داریم. اگر توهم نبود، دنیا اینقدر آرام و بی‌سر و صدا بود که تنها هیجان موجود در زندگیمان، هیجان مرگ بود. به خودمان می‌گفتیم: کاش بمیریم و بریم اون دنیا عشق و حال کنیم. توهم است که باعث می‌شود سینه سپر کنیم و بگوییم: می‌اندیشم، پس هستم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

ابعاد و چگونگی کپی کاری در هنر ایران

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۷:۴۵ ب.ظ



این مطلب سه سال پیش در همین وبلاگ منتشر شد، امروز به طور اتفاقی دوباره میشنیدمش و به نظرم رسید که این دغدغه‌ها را دوباره بازنشر کنم.



 در شماره اول از پادکست رادیو رِد، با «امیرپژمان حبیبیان» به گفت و گو نشستیم.
 

"حبیبیان" کارگردانِ مستند، تهیه کننده و فیلمبردار است. او فیلم مستندی از زندگی و آثار "محسن وزیری مقدم" از پیشگامان هنر مدرن در ایران را در کارنامه هنری خود دارد که علی رغم گذشت چندین سال امکان پخش از تلویزیون رسمی ایران را نیافته است. از دیگر آثار مستند او می توان به "روستایی که نمی خواهد شهر شود"، "حافظ و مردم" و "قاف الف" اشاره نمود.
.
*از متن گفتگو با «امیرپژمان حبیبیان» درباره ی مساله ی کپی یا سرقت آثار هنری:
- فیلمی درباره ی "حافظ" می ساختم. استادم می گفت حافظ بزرگترین دزد تاریخ ادبیات جهان است. این واقعیت دارد. بسیاری از بیت هایی که در غزلیات حافط می بینید می توانید در آثار "سعدی" هم ببینید. و یا این که حافظ خیلی از ابیات غزلیاتش را از "کمال الدین اصفهانی" گرفته یا از "خواجو" گرفته. اما چون حافظ خودش دارای اندیشه و جهان بینی است این ها را حافظانه کرده و شما دیگر نمی توانی بگویی این غزل ش مال سعدی ست. در واقع به این دیگر نمی شود گفت دزدی . این الهام گرفتن است. اما اگر به صورت مستقیم بخواهی از دستاوردهای دیگران استفاده کنی و خودت به آن چیزی نیفزایی و شاید تقلیل شان هم بدهی این می شود سرقت و دزدی.
- به هر حال این واقعیت (مساله ی سرقت آثار ادبی و هنری) هست و اگر بخواهیم آسیب شناسی کنیم بر می گردد به این که آدمها پیش زمینه ها را خوب نمی گذرانند. در نهایت کار را خوب نمی آموزند و می خواهند میان بُر بزنند. به نظر من بزرگترین آسیب همین جاست. تمایل به میان بُر زدن!
-من یک زمانی 17 سالم بود و می رفتم پیش "بهرام بیضایی". بیضایی به من گفت: "برای چی می خواهی وارد این فضا (هنر سینما) بشوی؟ برایت جذاب است یا می خواهی مشهور بشوی یا حرفی برای گفتن داری؟". گفتم: "حرفی برای گفتن دارم؟". خب! بیضایی یک خطی به من داد. ممکن بود آن موقع اصلن حرفی هم برای گفتن نداشتم اما او به من یاد داد که یعنی باید حرفی برای گفتن داشته باشی که بخواهی با این مدیوم (سینما) به مخاطب منتقلش کنی.
- خب! حالا مثلن در مبحث فیلمسازی منهای دزدی ایده ها به صورت مستقیم (که من یک طرح فیلمنامه ای دارم و آن را برای کسی تعریف می کنم و خودم امکان ساختش را ندارم و ایشان امکانش را دارد و بی گرفتن مجوز از من می رود و می سازد) یکی از اپیدمی هایی که وجود دارد بحث الگو گرفتن و بازسازی کارهای خارجی ست که معمولن هم ماجرا لو نمی رود! فیلم خارجی را می بینند و عین به عین اجرایش می کنند! این مساله توی سریال سازی بوده و تو سینما هم. بسیاری از کسانی که امروز خیلی اسم و رسم هم در سینمای ما دارند به طور مستقیم تحت تاثیر فیلم های معروف خارجی بوده اند و حتی انکار هم نکرده اند. در نهایت اتفاقی که می افتد این است که انگار یک جامعه شناس ایرانی بخواهد الان نظریه فلان جامعه شناس غربی را که برای آن جامعه وضع شده است را بردارد و مو به مو برای جامعه ی خودش با همه تفاوت هایش اجرا کند و نسخه بپیچد. این اتفاق توی سینما خیلی قشنگ می افتد! فیلمساز ایرانی ایده های انسان غربی را از سینمای آن جا بر می دارد و مساله را می خواهد با عامل سینما برای جامعه ی ایران آداپته کند و خیلی جالب است که برای این کار خیلی هم تشویق می شود و اسم و رسم پیدا می کند!
-در هنرهای تجسمی ماجرا یک مقداری بی قاعده است! همه دارند آبستره کار می کنند. و آبستره کار کردن هم مثل شعر سپید گفتن است. اگه بخواهی اُرجینال اش را بسازی بسیار کار سختی است و اگر بخواهی اَدایش را در بیاوری بسیار کار آسونی. خُب! به هر حال این روزها آدمها می روند به این سمت و جواب هم می گیرند.
-منتقد های ما یا گالری دارهای ما یا تهیه کننده های ما یا داورهای جشنواره های ما و یا هیات های انتخاب جشنوراه ها، هیچ کدامشان انقدر نمی روند سرچ کنند، ببینند.، بخوانند، پیگیر شوند که بتوانند شناسایی کنند که این خالق یک اثر هنری تحت تاثیر چه کسی بوده و آیا اصلن تاثیر خوبی گرفته یا که گرفتار مساله ی کپی شده. 
-یکی از مشکلات عمده ی ما این است! در سینمای ما واقعن در بخش داورها و هیات های انتخاب تازه به دوران رسیدگی وجود دارد. یعنی خیلی مواقع می بینی که هرچه فیلم مغلق تر و کم گو تر است بیشتر مطرح می شود و فیلم هایی که خیلی ساده خواسته اند ایده و قصه ی خودشان را بگویند و موضوع را طرح و وتبئین کنند هیچ وقت مورد توجه قرار نمی گیرند.
-متاسفانه دغدغه ای برای مساله ای که طرح کردید وجود ندارد. مسائل بزرگتری وجود دارد که با وجود آنها کسی به این اهمیت نمی دهد. رو دربایستی هایی هم وجود دارد، که در این شرایط خیلی چیزها قربانی همین رودربایستی ها می شود. وقتی که همه دارند این کار (کپی و سرقت) را می کنند دیگر به قول معروف قبح ش ریخته است. حالا چیزی که کمترین ارزش را هم برای جامعه ندارد این است که بروی بگویی کسی از هنر من دزدی کرده.
- قاعده این است که هرکاری یک اصول اخلاقی و حرفه ای دارد. در جامعه ی هنری ما اصول حرفه ای رعایت می شود اما اصوال اخلاقی رعایت نمی شود! تهیه کننده ی ما دغدغه اش این است که از چه کاری می تواند پول بیشتری در بیاورد. گالری دار ما دغدغه ش این است که کدام کار را چقدر بفروشد که ازش سود بیشتری ببرد. وقتی که این اتفاق می افتد دیگر چیز دیگه ای مهم نیست. و حتی اگر هنر فِیک و تقلبی هم باشد مهم نیست!
- به شدت بحران ایجاد شده. بحران هست. نمی شود گفت که نیست. مشکل ما بحث "اندیشه" است. حافظ از سعدی و خواجو گرفته و مال خودش کرده و نوش جانش. نوش جانش که این بیت ضعیف سعدی را گرفته و چه کرده! مساله این جاست که آماده خوری و کپی کاری بیشترین ضربه را دارد به ما می زند. بیشتر از این که درحیطه ی فرم به ما ضربه بزنه در زمینه ی اندیشه به ما ضربه می زند.
- هنرمند ما نمی رود توی اجتماع. هنرمند ما اگر خیلی خوب باشد می شود مترجم دغدغه های خارجی ها یا حتی داخلی ها...
-به نظر من بزرگترین آسیبی که هنر فیک یا کپی کاری می زند این است که هنر را از اندیشه خالی می کند. از محتوا تهی می کند.
-من مقداری که بیشتر جستجو کردم دیدم واقعیتی وجود دارد و ان این که جامعه ی غربی از ایران یا کشورهای غیرِ غربی هنر خوب نمی خواهد. هنر جنجالی می خواهد. هنری می خواهد که مخاطب اش آن را ندیده باشد. برای همین است که ناخودآکاه سوژه هایی که نگاه تند انتقادی دارند آن طرف مطرح می شوند. خب! این هم یک جور هنر فیک است!
-یکی از فیلمساهای معروف به من می گفت که رئیس یکی از فستیوال های معروف به او می گفت یکی از همکارهای شما آمده و پرسیده که: "امسال آن جا (در فستیوال سینمایی)چی مُده!؟ چه سوژه ای جواب می ده؟!" این هم یک جور کپی کاری است! این یک هنر فیک است وقتی برای بردن جایزه از جشنواره ای ساخته می شود.
-من فکر می کنم با شرایطی که وجود دارد و چیزهایی که از نسل جدید می بینیم چشم اندازی خوب و امیدوار کننده ای وجود ندارد برای حل مساله... تنها راهکاری که ما داریم این است که به قول قدیمی ها مالمان را سفت بچسبیم و همسایه را دزد نکنیم!
-مساله ی کپی رایت در ایران خیلی بحث گسترده ای است. ما تا اقتصادِ هنرمان درست نشود بحث کپی رایت هیچ مفهومی ندارد. من می خواستم مستندی بسازم برای "امام موسی صدر". بزرگترین مشکلم مشکل آرشیو بود. هیچ متولی این جا وجود ندارد. من نه استقلال مالی دارم که بتوانم بروم ازتلویزیون لبنان آرشیو بخرم و این جا هم کسایی هستند که آرشیو دارند اما در اختیار نمی گذارند. در نهایت من مجبورم که برم و دی وی دی فیلم هایی که این ور و آن ور دنیا ساخته شده اند را بر دارم و تبدیلشان کنم و از تصاویر شان استفاده کنم. تلویزیون که آرشیوش از گاو صندوق بانک مرکزی محافظت شده تر است و به هیچ عنوان راه نفوذی نیست! خب! راهی نداریم جز این که بدزیدم رَسمن. یا باید تعطیل کنیم یا باید به دزدیدنمان ادامه بدهیم. نبودن کپی رایت این جا به نفع ماست وگرنه هیچ کاری نمی تونیم بکنیم.




منبع: وبلاگ سلوک - http://solook.blog.ir/

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فحش بوقدار

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۵۸ ق.ظ

توی همت سوار یه ماشین مسافرکش بودم. یه ال ۹۰ از لاین سمت چپ به شکل خیلی خطرناکی پیچید جلومون و رفت توی خروجی، خانم مسافر گفت آقا یه بوق کشدار بزن براش که بفهمه داریم فحشش میدیم، راننده جوگیر شد، شیشه‌ی سمت مسافر را داد پایین و با داد به راننده‌ی اون ماشین یه فحش زشت داد. بهش گفتم: آقا، خانم گفتن بوقِ فحشدار نه فحشِ بوق دار...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

خاطره‌ای که خاطره شد

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ق.ظ





توضیح: این مطلب را حدود هفت سال پیش در فیس‌بوک نوشتم. الان از زمان ثبت این عکس پانزده سال می‌گذرد. 

امشب به دنبال یک موسیقی گمشده بیشتر از صد تا سی و دی وی دی رو بازبینی کردم و به علاوه ی اون موسیقی, بسیاری از خاطره هام رو هم پیدا کردم. از جمله دو تا سی دی عکس که یکی مربوط به فیلم من بن لادن نیستم به کارگردانی احمد طالبی نژاد و تهیه کنندگی مرحوم محمدرضا سرهنگی میشد و دیگری عکسهایی از مرحوم سرهنگی که بارها میخواستم چیزی در مورد ایشون و شخصیت بی نظیرش بنویسم و عکسشون رو نداشتم و با تاسف متوجه شدم که در جستجوی اینترنتی هم عکس دندان گیری به دست نمی یاد.

این عکس متعلق به حدود هشت سال پیشه. سر صحنه ی فیلم «من بن لادن نیستم» که دستیار اول کارگردان و برنامه ریزش بودم. راستش خودم هم اول خودم رو نشناختم.
در این عکس :احمد طالبی نژاد(کارگردان)، محمدرضا سکوت(تصویربردار)،سیامک نیازی(صدابردار)، راحله پروین نیا(منشی صحنه)، امیر پرچمی(دستیار فیلمبردار)، خودم و چند دوست دیگه که اسمشون رو فراموش کردم حضور دارند...
  • سید امیر پژمان حبیبیان


مدت‌ها پیش  در یک کافه چشمم به این شعر خورد که روی دیوار نصب کرده بودند.  مضمون شعر من رو به یاد یه خاطره از مرحوم مسعود بهنام انداخت.
در شبهای جشنواره حدود سال هفتاد و نه،  فیلم سفره‌ی ایرانی آقای کیانوش عیاری رو کار میکردیم. من دستیار کارگردان و همچنین دستیار تدوین اون فیلم بودم. وقت زیادی رو هدر داده بودیم و میخواستیم که حتمن به جشنواره‌ی اون سال برسه. از شدت فشار کار آقای عیاری از پا افتاد و چند روز بستری شد  و من به اصرار از آقای بهنام میخواستم که صداگذاری پرده‌های اول را که تدوینشون تموم شده بود شروع کنه. وقتی گفتم آقای عیاری بیماره، زیر لب بیتی رو زمزمه کرد:

کفاره‌ی شراب خوریهای بی‌حساب
هشیار در میانه‌ی مستان نشستن است...

که طعنه‌ای بود به وقتهای تلف شده توسط ما و بعد رفتیم نشستیم پای فیلم. اون موقع تازه سیستمهای دیجیتال اومده بود و ایشون با DD1500 کار میکرد که خودش از فرانسه آورده بود. پرده‌ی اول را هم کار کردیم اما باز هم فیلم به جشنواره نرسید. همونجا یه جمله‌ی دیگه هم گفت که توی ذهنم نقش بسته: «کیانوش عیاری بلد نیست فیلم بد بسازه. همه‌ی کارهاش خوبه»

استرس و فشار در شب جشنواره،  برای اهالی سینما خیلی زیاده. فشارهایی که آخر اون مرحوم را هم از پا در آورد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان