حس میکنم روی یه مرز ایستادیم... مرزی که از زمان ساخته شده... فکر میکنم همزمان در چند جهان موازی زندگی میکنیم و مرزهای این جهانها تا قلب یکدیگر گسترش پیدا کردن... و این همزمانی باعث شده که تنها بشیم... چون هر جهانی نوع خاص زندگی خودش رو ایجاب میکنه... و این چندگانگی سبب شده که جمعیت خاطرمون رو از دست بدیم...
از یک سو غرب و سیطرهی فرهنگی و اطلاعاتی و تکنولوژیکش و از سوی دیگر شرق با آرامش و درونگراییش... و از برخورد این دو هزار دنیای متفاوت تشکیل شده...
امروز من نمیدونم مذهبی هستم یا نیستم؟ تکلیفم با خودم گذشتهام و آیندهام معلوم نیست... خدایی رو که مذهبم به من معرفی میکنه نمیشناسم و از سوی دیگه نمیتونم بیخدا زندگی کنم...
همین روزا باید حرکت کنم... شاید سفر اولم رو از دل قرآن شروع کردم... با ساختن یک فیلم دربارهی یک آیه ی قرآن...