نذار پام به تهران برسه
میگن وقتی سید مرتضی آوینی روی مین رفت، قبل از اینکه چشمهاش برای همیشه بسته بشه گفت:«یا ابا عبدالله نذار پای من به تهران برسه»
نمیدونم این روایت صحیحه یا نه؟ اما خیلی ذهن منو مشغول کرده. چرا نمیخواست دیگه پاش به تهران برسه؟ این تهران با او چه کرده بود؟
یاد تیتراژ اول سری دوم روایت فتح افتادم... انگار که مدتها بود بی قرار بود... چرا؟
سبک بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
...........................