سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۱۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیرپژمان حبیبیان» ثبت شده است

توضیح ضروری: این مطلب را دوازده سال پیش نوشته‌ام اما به دلیل درگیر شدن دوباره‌ی ذهنم درباره‌ی ایجاد جذابیت در فیلم مستند  آن را دوباره منتشر می‌کنم. تلاش می‌کنم موضوع در فیلم مستند را از منظر اندوخته‌های این سال‌ها ادامه دهم. 
فیلم مربوط را در انتهای این یادداشت می‌توانید تماشا کنید.
 
یک موضوع مناسب برای یک فیلم مستند چه خصوصیتهایی داره؟یا به عبارت دیگه یک موضوع چه ویژگیهایی باید داشته باشه که ما تشخیص بدیم برای ساخت یک فیلم مستند مناسبه؟
شاید اولین جوابی که امروز به ذهن من و شما میرسه اینه که باید جذاب باشه.آیا من حق دارم که خودم و شما رو به چالش بکشم و این سؤال کلی رو بپرسم که: جذابیت یعنی چه؟به نظرم خودم باید به این پرسش پاسخ بدم:

 


 
حالا من می خوام به این سؤال پاسخ بدم که : آیا روستای دماب برای ساخت یه فیلم مستند موضوع جذابیه؟
اینجا می خوام به گذشته برگردم، به سابقه ی آشنایی من با روستای دماب و اینکه چطور تصمیم گرفتم که در مورد این موضوع فیلم بسازم.
 
سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت، من مشغول ساخت یه فیلم مستند در مورد حافظ بودم، که متوجه شدم یک مؤسسه ی انتشاراتی قراره نسخه ای از حافظ رو منتشر کنه که در زمان خود شاعر در قرن هشتم هجری کتابت شده، این اتفاق مهمی بود، چون تمام نسخه هایی که تا به حال پیدا شده بودند، به بعد از فوت شاعر تعلق داشتند.با انتشارات دیبایه تماس گرفتم و از مراسم رونمایی کتاب تصویر گرفتم که البته به درد فیلمم نخورد. چند ماه بعد، من در تدوین فیلمم مشکل داشتم، چون بدون طراحی قبلی فیلمبرداری کرده بودم و موضوع هم اینقدر گسترده بود که جمع کردن و خلاصه کردنش محال بود. تصمیم گرفتم با رویکردی جدید دوباره تصویربرداری کنم. یکی از موضوعهایی که به نظرم رسید، پرداختن به نسخه های به جا مانده از حافظ و اختلافهای میان آنها بود که در تصحیحهای موجود از دیوان هم تاثیر گذاشته بود. یکی از مطرحترین این اختلافها در ضبط یک بیت میان نسخه ی چاپ شده توسط انتشارات دیبایه با تمام تصحیحهای موجود به چشم می خورد. آن بیت در نسخه ی دکتر علی فردوسی( دیبایه) به این شکل بود:
 
با مدعی بگویید اسرار عشق و مستی         
تا بی خبر نمیرد در درد خودپرستی
 
که در معروفترین تصحیحها ( غنی و قزوینی و سلیم نیساری) به این شکل ضبط شده بود:
 
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی         
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
 
این ماجرای بگویید و مگویید که به مطبوعات هم کشیده بود، به قدری جذبم کرد که تصمیم گرفتم بخش عمده ای از فیلم را به این موضوع بپردازم (که در نهایت پس از مشورت با چندنفر از جمله آقای منوچهر مشیری که در آن فیلم به عنوان مشاور بر کار نظارت داشت، به علت نداشتن جذابیت برای عموم از این کار منصرف شدم)،در قدم اول با انتشارات دیبایه تماس گرفتم و با آقای شهرداد میرزایی مدیر انتشارات قرار ملاقات گذاشتم.پس از صحبت در مورد دیوان حافظ ایشان به من گفتند که یه سری هم به سایت دماب بزن. گفتم دماب کجاست ؟ گفتند یه روستا،برای شما که مستند میسازی جالبه، من پیش خودم گفتم لابد یه روستاست که چندتا بنای تاریخی داره و یه رستورانم توش زدن و مردم واسه گردش میرن اونجا، که خب هیچ جذابیتی برام نداشت و به سایت دماب هم سر نزدم.در ملاقات بعدی آقای میرزایی از من پرسید به سایت دماب سر زدی؟ نداشتن اینترنت رو بهانه کردم و گفتم که نه و برای اینکه بی ادبی و بی توجهی نکرده باشم از ایشان پرسیدم که ماجرای این روستای دمای چیه؟ و ایشون توضیح داد که:
دماب روستایی آبا و اجدادی ماست. تا چند سال پیش کم کم به خاطر مهاجرت روستاییا به شهر داشت متروک میشد.ما یه انجمن درست کردیم به نام انجمن «دوستداران دماب» که هدفش توسعه ی روستاست. اونجا خانه ی فرهنگ و کتابخونه و مهدکودک و موزه درست کردیم و هدف کوتاه مدتمون اینه که جوونی که در دماب بزرگ میشه، اگر برای کار به شهر میره به جای عمله، بنا بشه. و هدف بزرگترمون توسعه ی فرهنگی و اقتصادی روستا بر اساس تواناییهای درونی خودشه....
 
همین چند جمله منو به قدری جذب کرد که چند روز بعد برای شرکت در یک عروسی در راه دماب بودم.
 
بخش دوم:
گذشته ی دور:
در نوجوانی ساعتها در محدوده ی خیابانهای انقلاب و ولیعصر و... قدم میزدم و خیالبافی میکردم و لذت میبردم، طوری که هنوز حاضر نیستم لحظه ای از آن دوران را با تمام واقعیتهای امروز عوض کنم.گذشته از عاشق پیشگی خاص آن دوران، خیالات دیگری هم در سرم میچرخید، مثل اینکه اگر آدم پولدار یا قدرتمندی شوم، چه کار میکنم؟ البته اگر نداشت، در آن دنیای ذهنی، آدم پولدار و قدرتمندی بودم و هر کاری میخواستم میکردم: سیاستهای فرهنگی را عوض میکردم، پول میدادم فیلمسازهای مورد علاقه ام فیلم بسازند و … یکی از خیالاتی که از کودکی در سرم میگشت، بازگرداندن روستاییان به روستاهایشان بود، من در رویا، کویر را احیا کرده بودم، کشاورزی مکانیزه ایجاد کرده بودم، در روستاها مدرسه و دانشگاه ساخته بودم و تمام این نوجوانانی را که برای کارگری، سر میدان ایستاده بودند را به سر کلاس فرستاده بودم، البته رویاهام به نسبت هر مقاله ی تازه تری که میخواندم و پیشنهادهای آن مقاله تغییر میکرد و به روزتر میشد.
 
گذشته ی نزدیک:
من مقابل آقای میرزایی نشسته ام و او از کارهایی که در یک روستا ـ دماب ـ انجام شده که جلوی مهاجرت به شهر گرفته شود و امکاناتی فراهم شود که روستاییان مهاجرت کرده هم به روستا بازگردند. از توسعه ی فرهنگی یک روستا، تاسیس خانه ی فرهنگ و کتابخانه در روستا و حرکت به سوی توسعه ی همه جانبه با تکیه بر تواناییهای درونی روستا و روستاییان....و او به من پیشنهاد میکرد که در مورد همه ی اینها یک فیلم بسازم.
با شنیدن حرفهای او در زمانی که که به علت هجوم واقعیت ، خیالپردازی را فراموش کرده بودم، ناگهان تمام رویاهای گذشته در مورد آباد کردن روستاها در ذهنم زنده شد.بدون اینکه جوانب کار را بسنجم، گفتم که من هستم و این کار را انجام میدهم.
من در طول زندگیم دوبار با آدمهایی برخورد کردم که رویایی مثل من داشتند و اون رویا رو با من به اشتراک گذاشتند، اولین بار مرحوم محمدرضا سرهنگی بود،بعد سالها دفترش را بازگشایی کرده بود و در فکر شروعی دوباره بود، به من پیشنهاد کرد که مدیرتولید دفترش باشم. در ذهنم پیشنهادش را بالا پایین میکردم و او در مورد طرحهایش و کارهای نیمه تمامی که باید انجام میشد، صحبت میکرد که ناگهان از اطلس موسیقی ایران حرف زد ـ طرحی بزرگ که باید گروههایی به سراسر ایران سفر میکردند و از استادهای موسیقی محلی و مقامی فیلم میساختند و نواهایشان را برای آیندگان ضبط میکردند ـ باز شخصیت رؤیابینم اختیارم را در دست گرفت و بدون هیچ چند و چونی به او پاسخ داد که: من هستم. و بار دوم هم که آقای شهرداد میرزایی در مورد روستای دماب این پیشنهاد را به من میداد و من باز هم بی اختیار گفتم که هستم.مورد اول که با فوت ناگهانی آقای سرهنگی شروع نشده پایان یافت و اگر عمر ایشان هم به دنیا بود، باز گمان نمیکنم که به آن گستردگی که مد نظرشان بود، امکان پذیر بود، هرچند که این جمله ی آقای سرهنگی از ذهنم بیرون نمیره:« ما ساندویچ میخوریم و فیلم میسازیم، آقای حبیبیان، قیافت مثل آدمایی نیست که میخوان پروژه های میلیاردی رو با چند هزار تومن بسازن.» و من هنوز این آدم رو تحسین میکنم.( در مورد مرحوم سرهنگی به این یادداشت مراجعه کنید.)
در مورد دوم هم ـ روستای دماب ـ اگر لطف خدا نبود و طرح را تلویزیون نمی پذیرفت، واقعانمیدانم، آیا میتوانستم کار را با روش فیلمسازی تک نفره به پایان برسانم یا نه؟
زمان حال:
من پشت کامپیوتر نشسته ام و دارم تلاش میکنم که فیلمنامه ی اجرایی دماب را بنویسم.هر چه پیش میروم، راضی نمیشوم و بارها چند صفحه نوشته ام و پاک کرده ام. با زبان بی زبانی به خودم فحش میدهم که : پسر خوب این چه موضوعی بود که انتخاب کردی، میخوای آبروت بره؟ آخه در مورد یه روستا چی میشه ساخت که جذاب باشه و به درد تلویزیون ایران هم بخوره و تو هم به اون خیالبافیهای بچه گانه ات وفادار مونده باشی؟
 

نمیخواهم درباره ی زمان آینده حرف بزنم، تلاش میکنم که این فیلم را بسازم و مطمئنم که کار خوبی خواهد شد، فقط میخواهم در مورد یک موضوع حرف بزنم، موضوعی که همه ی ما به نوعی درگیرش هستیم، اما هیچوقت در موردش حرف نمیزنیم: تقابل میان جذابیت و آرمان.
میخواهم تعریف وسیعتری از جذابیت را مد نظر قرار دهم.در این مطلب خاص منظور از موضوع جذاب برای فیلم مستند موضوعی است که به هر شکل ممکن، کسی، جایی یا نهادی حاضر به سرمایه گذاری روی آن باشد و یا در ذاتش امکان جلب اقبال عامه را داشته باشد، مثل فیلم ساختن در مورد زندگی شخصی یک هنرپیشه یا ورزشکار … یا به هر شکلی بتواند دخل و خرج کند مثل ساختن مستندهای صنعتی...
 
و تعریفم از آرمان هر آن چیزی است که ما در کودکی رویایش را میدیم یا بعد به آن معتقد یا بی اعتقاد شدیم ، تمام آن حرفهایی که در جوانی با آنها میخواستیم دنیا را تغییر دهیم.آن فیلمی که اگر غم نان نداشتیم، اگر تهیه کننده ی دردآشنا پیدا میشد،اگر خودمان از جایی توانایی تهیه سرمایه اش را داشتیم،بی درنگ همه چیز را رها میکردیم و آن را میساختیم.
 
سئوال من اینست که چرا ما مجبوریم در مورد موضوعات جذاب فیلم بسازیم؟چون مشتری دارند؟ آیا آرمانهای ما جذابیت ندارند؟ اگر جذاب نیستند چگونه ما را شیفته ی خودشان کرده اند؟کجا این دو مقوله به هم میرسند و نتیجه ی به هم رسیدنشان چگونه فیلمی میشود؟
 
در مورد فیلمی که من الان مشغولش هستم، همانطور که در قبل گفتم، این اتفاق افتاده، یعنی من موضوعی را پیدا کردم که همیشه در ذهنم به آن فکر میکردم و توانستم برایش سرمایه گذار پیدا کنم.اما........... وظیفه ی من در قبال موضوعی که تا این حد به آن اعتقاد دارم چیست؟ فقط فراهم کردن شرایطی که بیانش کنم؟یا باید به بهترین شکل بیانش کنم؟آیا نباید کاری کنم که مخاطبین بیشتری با عشق و علاقه به جستجوی دیدنش بیایند؟چگونه باید این کار را انجام دهم؟
 
بخش سوم:
در یک فیلم مستند چگونه جذابیت ایجاد میشود؟ یا به عبارت دیگر چه راهی را پیش بگیریم که بتوانیم در مورد هر موضوعی که میخواهیم فیلم بسازیم و تماشاگر هم با لذت فیلم ما را تماشا کند؟
اول باید مشخص کنیم که در مورد چه تماشاگری صحبت میکنیم؟ یک فیلم مستند در هر باره ای که باشد، برای قشری خاص که درگیر آن موضوع هستند، جالب است. اما منظور من اینجا گروه گسترده تری ازمخاطبین است، یا به عبارتی مخاطب عام. برای خودم موردهای بسیاری پیش آمده که فیلم خودم یا فیلمی را که مشغول تدوینش بوده ام  به کسانی نشان داده ام که شاید یک کتاب هم در عمرشان نخوانده اند و به هیچوجه انتظار نداشتم که حتی فیلم را تا آخر تحمل کنند، اما با کمال تعجب انتهای فیلم از من پرسیده اند که این فیلمها را کجا میفروشند؟ و نظرهای جالبی هم در مورد فیلم و برداشتشان از موضوع مطرح کرده اند. به نظر من با گسترش شگفت انگیز رسانه های تصویری، تمام مردم به نحوی با زبان تصویر آشنا شده اند و آن را با شدت و ضعف درک میکنند به نحوی که امروز دیگر شاید صحبت از مخاطب عام به شکلی که مفهومی تحقیرآمیز در آن نهفته باشد، محلی از اعراب ندارد. پس ما برای همه ی مردم فیلم میسازیم( البته به نظر من)
دوم اینکه باید مشخص کنیم که چه موضوعهای در ذات خودشان جذاب هستند: بارها شده که وقتی به کسی گفته ام که مستندساز هستم از من پرسیده که در مورد طبیعت فیلم میسازی یا حیات وحش؟ وقتی که به چرایی این مسأله فکر کردم به این نتیجه رسیدم که این فیلمها دریچه ای از ناشناخته ها را به روی مردم باز میکنند و نکته هایی را پیش رویشان میگذارند که به شگفتی وا میداردشان و از همین روست که تا اسم مستند می آید ذهنشان به سوی این فیلمها متمایل میشود. یا به عبارتی تنها فیلمهای مستندی که حوصله ی  دیدنشان را داشته اند.
 ولی آیا فقط بکر بودن موضوع ایجاد جذابیت میکند؟ نکته ی دیگری را که ما در این میان نادیده میگیریم تفاوت میان روایت در فیلم مستند و گزارش تلویزیونی است. در روایت گزارش فقط موضوع است که باید بیان شود درحالی که در روایت فیلم مستند من(یعنی فیلمساز) به علاوه ی موضوع.یعنی میتوان با ایجاد یک نظرگاه متفاوت به موضوعی که چندان هم بکر نیست، روایتی بکر و دیده نشده به مخاطب ارایه کرد که به نوعی همان شگفتی را در او برانگیزد و به ادامه ی دیدن فیلم ترغیبش کند. نظرگاهی که با غور فیلمساز در لایه های مختلف موضوع انجام می پذیرد.
سومین نکته ای که به جذابتر شدن موضوع کمک میکند، توجه به جنبه های دراماتیک موضوع و پررنگ کردن آنها در ساختار فیلم مستند است. فیلمساز میتواند از طریق بررسی چالشهایی که در درون موضوع  و یا حواشی آن وجود دارد و پررنگ کردن آنها و همچنین نشان دادن  کشاکش میان شخصیتها و پرررنگ کردن خصوصیات اخلاقی شخصیتها و تضادهای آنها فیلم به سویی ببرد که مخاطبین بیشتری را جذب کند.
 
حالا به پرسشی که در یادداشت قبلی مطرح کردیم برمیگردم. آیا آرمانها و رویاهای ما جذابیت ندارند؟ یا چرا آرمانها و رویاهای ما جذابیت ندارند که بدون دردسر بتوانیم در موردشان فیلم بسازیم؟بتوانیم برایشان تهیه کننده  و سرمایه گذارپیدا کنیم  و یا اگر خودمان هزینه ی ساخته شدنشان را فراهم کردیمو بدانیم که اینقدر مورد استقبال قرار میگیرند که سرمایه شان را به جیب ما بازگردانند تا بتوانیم رویای بعدی را بسازیم و از این مسیر اثر مثبتی هم در زندگی دیگران بگذاریم؟
 
 
 
  • امیرپژمان حبیبیان

پوتین‌های ملکه

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۱۶ ب.ظ
سال‌ها از انقلاب اسلامی ایران گذشته است و خانواده‌ی پهلوی هنوز خود را جزو مدعیان و رهبران اپوزیسیون جمهوری اسلامی تصور می‌کنند. متاسفانه تاریخ معاصر ایران هیچ‌گاه در هیچ رسانه‌‌ای یا کتاب‌های درسی درست روایت نشده و ترکیب روایت‌های نادرست یا جهت‌دار و فقدان حافظه‌ی تاریخی، ممکن است موجب اشتباهاتی شود که شاید هرگز نتوان جبرانشان کرد. کاش روزی به این اصل بدیهی در تاریخ و سیاست اعتقاد پیدا کنیم که برای هیچ ملتی حکومت خوب مطلق یا بد مطلق وجود ندارد.
  • امیرپژمان حبیبیان

دنیای بی علی

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ب.ظ

 

اینک شما و وحشت دنیای بی‌علی

 

 

اولین بار که این مصرع را شنیدم ترسیدم. چرا که واقعیتی سهمگین پشت آن نهفته بود. پیامبر ص خاتم پیامبران بود و پس از او باید کسی بر جایگاهش می‌نشست که ادامه‌ دهنده‌ی راهش و تمام کننده‌ی سنت‌های جاهلی و آغاز کننده‌ی فصلی جدید در تاریخ بشر باشد.

اما جامعه او را پس زد. پس زدن علی یعنی نخواستن عدل، یعنی برخواستن سنت های جاهلی ، یعنی جدایی حاکم از مردم و تفوق سیاست و دروغ بر صراط مستقیم، یعنی جمع تمام بدی‌ها در انبانی به نام دین و تغییر مسیر پیامبر خاتم ص از مسیر توحید و دنیاگریزی به اصالت دنیاخواهی و سر بریدن حق مطرود جلوی پای باطل با باطن تاریک در لباس روشن دین بود.

پس زدن علی توسط جامعه یعنی ما تحمل تحول را نداریم و به آنچه از گذشته مانده دلخوشتریم و بت‌های دیدنی را به غیب ترجیح می‌دهیم.

علی در جمل با نزدیکان و طبقه‌‌ی برگزیده‌ای که خواستار تمایز با باقی جامعه و برساختن اشرافیتی جدید بودند جنگید و در صفین بر علیه طاغوتی که برای ماندن و منافع دنیوی برایش هدف توجیه کننده‌ی وسیله بود و مروج تکاثر و برتری نژادی بود. در نهروان با تکفیری‌های نادانی که مغز علیلشان درکی از ذات دین نداشت و برای برپایی ظواهر دین هر خشونتی را مباح می‌دانستند.

اگر نگاهی به جهان امروز بیندازیم اصل درد در همین سه انحراف خلاصه می‌شود.

و عاقبت با ضربه‌ای بر فرق سرش مسیر تاریخ تغییر کرد و سرنوشت بشر شد آنچه شد و امروز شاهدش هستیم و بیشتر مسیر تاریخ در سیاهی طی شد و نسل اندر نسل انسان‌ها قربانی جهل و تبعیض و خودخواهی طاغوت‌ها شدند.

امام موسی صدر در کاشان سخنرانی‌ای کرده است با عنوان علی موحد بود و بس...

در دنیای بی‌علی شرک بر توحید غلبه دارد و طاغوت‌ها انسان‌ها را به سرگشتگی‌ای جاهلانه دچار و بینهایت حق ساخته‌اند که در نهایت هر کدام به نوعی تامین کننده‌ی منافع آنها است.

دنیا با علی یعنی دنیای بی‌طاغوت و انگار ما هم ...

  •  
  • امیرپژمان حبیبیان

پنجاه و سه سال

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۳ ب.ظ

 


در کشور ما همه چیز با نگاهی سیاسی قضاوت می‌شود و به محض صحبت از یک موضوع موافقان و مخالفشانش بدون خواندن و شنیدن مغز سخن موضعی از پیش تعیین شده می‌گیرند.
امروز هفتم تیر است. روز شهادت سید محمد حسینی بهشتی، روحانی پنجاه و سه ساله‌ای که به علت شخصیت نافذ و نگاه جامع و تاثیرگذارش از ابتدای پیروزی انقلاب مورد هجوم مخالفان سیاسی‌اش قرار گرفت و در میان این هیاهو او در جامعه به عنوان یک شخصیت صرفا سیاسی معرفی شد در حالی که او هر چند در عرصه‌ی سیاست خوش می‌درخشید اما سیاست برای او ابزاری بود که به اجبار به آن ورود کرده بود برای تحقق آن‌چه که سال‌ها در عرصه‌های مختلف به خصوص آموزش و پرورش برای آن تلاش کرده‌بود. به زبان ساده حقیقت وجودی شهید شهید بهشتی نه یک سیاستمدار، یا قاضی‌القضات و یا دبیر کل یک حزب فراگیر سیاسی و نه حتی در همه‌ی این‌ها با هم خلاصه نمی‌شد. شهید بهشتی معلمی بود که هدفش ایجاد جامعه‌ی صالح از طریق پرورش انسان‌های صالح بود و پیروزی انقلاب اسلامی برای او این زمینه را ایجاد کرده‌بود که با استفاده از ابزار سیاست در فضای کلان کشور بتواند این هدف را محقق سازد.
در تمام مدتی که قصد داشتم درباره‌ی او فیلم مستندی بسازم، پای صحبت هر کس که او را درک کرده بود می‌نشستم در حین مصاحبه به این نکته فکر می‌کردم که سید محمد حسینی بهشتی به عنوان یک انسان موفق چقدر نکته برای یاد دادن دارد.
تاکید بینهایتش بر نظم در زندگی، متانت رفتارش، پایبندی‌اش به اصول اخلاق حتی در برابر دشمنان، استواری و صراحت و ثبات قدمش، سلامت اقتصادی و ساده‌زیستی‌اش تلاش همیشگی‌اش برای آموختن و آموزاندن و بسیاری نکات دیگر...  
من در مسیر پروژه‌های فیلمسازی‌ام رشد می‌کنم و بزرگ می‌شوم و به صراحت می‌گویم که هرچند موفق نشدم فیلم مستند پنجاه و سه سال را کلید بزنم اما پژوهش درباره‌ی شهید بهشتی یکی از عمیق‌ترین تجربه‌های تاثیرپذیری‌ از کسی در زندگی‌ام بود و همچنان آرزومندم روزی بتوانم این فیلم را بسازم و آموخته‌هایم از او را در سطحی کلان با مخاطب شریک شوم.

  • امیرپژمان حبیبیان

کیستم؟

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ق.ظ

و هنوز که هنوز

 

تمام زندگیم رویای کوچکی بود

که شبی در هجوم واقعیت محو شد

 

و هنوز که هنوز

 

مانده ام که کدامم؟

رویای واقعیت

یا واقعیت رویا...؟

 

  • امیرپژمان حبیبیان

چند سالی میشد که می‌خواستیم قرار بگذاریم و نمیشد. اون که همیشه سرش شلوغ بود و من هم حتی وقتی که اون وقت داشت سر بزنگاه یه ماجرایی اتفاق برام پیش میومد که نمیشد. امروز خیلی اتفاقی بهش زنگ زدم و یه قرار گذاشتیم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دخالتی نکردند و لقمان خالدی اومد خونه‌ی من.
از پشت ماسک اولین چیزی که به چشمم خورد موهای جوگندمی و امانتهایی بود که دوازده سال با دقت حفظشون کرده بود تا بهم پس بده. نشستیم و گپ زدیم و کار به دیدن فیلمهای قدیمی من و آرشیوم رسید و من قصه‌ی فیلمی را که سال‌ها است در مورد داییم قراره بسازم براش تعریف کردم و یکدفعه حالت لقمان برگشت و لحن مهربانش شماتت آمیز شد و گفت این فیلم گنجی است که رهایش کردی. و اینقدر گفتو گفت تا انگیزه‌ی ساختنش را در دلم بیدار کرد. در دفاع از خودم از ترسم برای ساخت این فیلم گفتم و بار عاطفی‌ای که می‌ترسم در حین ساختنش آسیب‌پذیری‌ام در این روزهایی که ماجراهای سختی را پشت سر گذاشته‌ام بیشتر کند. در پاسخ جمله‌ای کلیدی گفت که عزمم را جزم کرد:
مزخرف‌ترین فیلم زندگی‌ات را بساز تا حالت خوب شه
ناگهان دیدم اسم فیلمم را هم پیدا کرده‌ام و دیگر از بد شدن فیلم هم نمی‌ترسم. بعد از چهارده سال ترسم برای ساختن فیلمی که روایتگر زندگی من و دایی‌ای است که در کلاس پنجم دبستان با مهاجرت ناگهانی‌اش رفت که دنیای بهتری را برای خودش و من بسازد ریخت و از همین امشب آغازش کردم.....

رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطَانًا نَصِیرًا
اى پروردگار من، مرا به راستى و نیکویى داخل کن و به راستى و نیکویى بیرون بر، و مرا از جانب خود پیروزى و یارى عطا کن.

لقمان خالدی عزیز حضورت امروز در کنار من نشانه‌ای از لطف خدا بود. ممنونم. این عکس زیبا هم نتیجه‌ی نکته‌سنجی و دید متفاوت و خاص اوست.

 

  • امیرپژمان حبیبیان

دولت جدید و چند تذکر جدی

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۲ ب.ظ

 

 

این انتخابات هم با همه‌ی حواشی‌اش به پایان رسید، از حدود دو ماه دیگر دولتی جدید زمام امور مملکت را به عهده خواهد گرفت. من منتقد دولت آقای روحانی بودم و به مواردی چون اختصاص ارز ۴۲۰۰ تومانی، نحوه‌ی اعلام گران شدن بنزین، مدیدیریت قیمت ارز و سیاست‌های اقتصادی و مدیریت ناکارآمد فرهنگی به خصوص در عرصه‌ی فیلم و سینما  ... اعتراض داشتم و علی رغم این که معتقد بودم آقای رییسی نباید کاندیدای انتخابات می‌شدند و به اصلاحاتشان در قوه‌ی قضاییه ادامه می‌دادند و شورای نگهبان هم باید با سعه‌ی صدر بیشتری به بررسی صلاحیت نامزدها می‌پرداخت و لیست جامع‌تری را بیرون می داد که انتخاب‌کنندگان دست بازتری برای رای دادن داشتند در نهایت پس از انصراف آقای سعید جلیلی به علت سابقه‌ی عملکرد اصلاح‌گرایانه و مردم محور آقای رییسی در آستان قدس و قوه‌ی قضاییه ایشان را خیرالموجودین تشخیص دادم و رایم را به نام ایشان در صندوق انداختم. اما فکر می‌کنم تذکر چند نکته ضروری است. 

اول: دولت آقای روحانی با وجود تمام انتقادهایی که به آن داشتیم و کم و کاستی‌هایی که به آن واقفیم، در شرایطی بسیار سخت و تحریم‌های فلج کننده‌ی ترامپ و همچنین پاندومی کرونا این مملکت را مدیریت کرد و هدف دشمنان این آب و خاک را که فروپاشی ایران از درون و تجزیه‌ی آن بود را ناکام گذاشت، به شخصه به این دلیل برای این دولت احترام قائلم. 

متاسفانه بعد از پیروزی آقای رییسی رفتارهای خارج از نزاکت و اخلاقی را از سوی بعضی مشاهده می‌منم که پسندیده نیست.

نکته‌ی دوم این که در تمام این سال‌ها و تجربه‌ی انتخاب‌های متعدد ثابت شده که با تغییر دولت اتفاق خاصی نمی‌افتد و هر دولتی با وعده‌ی کن‌فیکون کردن وضع موجود قدرت را به دست می‌گیرد و در نهایت در پیچ و خم ساختاری با مدیران میانی ثابت و آفتاب‌پرست صفت و اهل زد و بند و قوانین ناکارآمد و گروه‌های فشار قدرتمند گیر می‌افتد و جز در موارد معدود مسیر همان دولت‌های پیشین را ادامه می‌دهد. راه چاره‌ برای این که این دولت هم به این مسیر ناگزیر نیفتد حضور قدرتمند و هدفمند و مطالبه‌گرانه‌ی مردم به خصوص کسانی است که رای خود را به نام آقای رییسی به صندوق انداخته‌اند. نخبگان غیر وابسته و سالم حقوقی و اقتصادی و فرهنگی باید نقاط ضعف سیستم را شناسایی و مسیر ارتباطی برای اطلاع‌رسانی درست این ضعف‌ها به مردم تعریف و اجرا شود و با فشار قدرتمند افکار عمومی موانع سر راه دولت برداشته شود.   

خود من از این به بعد سعی می‌کنم نکاتی را که در حین ساختن فیلم‌هایم متوجه‌ی آن‌ها شده‌ام بنویسم و نشر دهم. شاید اندکی به درد خورد. 

برای رییس‌جمهور جدید آرزوی موفقیت می‌کنم و امیدوارم که در پایان چهارسال اول دولتشان به لطف خدا و همراهی نخبگان و مردم کارنامه‌ی درخشانی  از عملکردش به جامعه عرضه کند. 

کاش دولت جدید رویکرد رسول خدا ص را در هنگام تقسیم غنائم و صدقات در پیش بگیرد  و در مقابل فشارهای توانگران و زیاده‌خواهان بایستد :

 

«وقتى که آیه صدقات نازل گردید و یا این که صدقات را نزد پیامبر آوردند آیه 58 نازل گردید و توانگران و اغنیاء نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله آمدند به تصور این که از صدقات مزبور سهمى نیز به آن‌ها برسد ولى وقتى که پیامبر صدقات مزبور را بین فقیران و مستمندان تقسیم فرمود. توانگران از پیامبر عیب‌جوئى کردند و گفتند ما کسانى بودیم که در جنگ‌ها شرکت کردیم و همراه پیامبر با کفار به نبرد پرداختیم. بنابراین صدقات مزبور به ما نیز باید برسد نه این که فقط به فقیران و مستمندانى که از وجود آن‌ها فائده اى برنمی‌خیزد داده شود. بعد از این گفتار و عیب‌جوئى ها از طرف توانگران این آیه نازل گردید. 1 و 2»

 

 

وَلَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا مَا آتَاهُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَیُؤْتِینَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُونَ

چه مى‌شود اگر به آنچه خدا و پیامبرش به آنان عطا مى‌کند خشنود باشند و بگویند: خدا ما را بس است و خدا و پیامبرش ما را از فضل خویش بى‌نصیب نخواهند گذاشت و ما به خدا رغبت مى‌ورزیم؟

 

 

پانویس: 

http://wiki.ahlolbait.com/%D8%A2%DB%8C%D9%87_59_%D8%B3%D9%88%D8%B1%D9%87_%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%87

 1-تفاسیر على بن ابراهیم و برهان.

2- محمدباقر محقق،‌ نمونه بینات در شأن نزول آیات از نظر شیخ طوسی و سایر مفسرین خاصه و عامه، ص417.

  • امیرپژمان حبیبیان

برای آخرین بار

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ب.ظ

 

 

 

این روزها یک جمله در ذهنم به تکرار مداوم رسیده و هر بار با کاوش در زندگی خودم مصداق جدیدی برایش پیدا می‌کنم.

هیچ وقت نمی‌دانی کی آخرین بار است.

آخرین بار که کسی را می‌بینی.

آخرین بار که صدای کسی را می‌شنوی.

آخرین بار که کسی را می‌بوسی.

آخرین بار که با کسی چت می‌کنی.

پایان روایت قصه‌ی هر کس در زندگی ما با همین جمله معنا پیدا می‌کند.

آن روز وقتی از خانه خارج می‌شدم. رفتم کنار تختش بوسیدمش و گفتم دو سه روز دیگه می‌بینمت. او هم صورتش را کنار کشید و گفت: اینقدر تاپاله تپ و تپ نچسبون. می‌رم بیمارستان و میام.

دیگر صدایش را نشنیدم.

دیگرنبوسیدمش

و آخرین بار از پشت پنجره ی آی سی یو دیدمش که به لطف دستگاه نفس می‌کشید.

قصه‌ی زندگی مامان ملک اینجا به پایان می‌رسد اما روایت من از همچنان ادامه دارد.

من هنوز در همان خانه زندگی می‌کنم. گاهی که در اتاقم نشسته‌ام. وسط کار کردن، حس می‌کنم از اتاق پذیرایی صدایم می‌کند:« آقا پژمان، بیا یه لیوان آب به من بده قرصامو بخورم»

بلند می‌شوم به اتاق پذیرایی می‌روم. تختش دیگر آن‌جا نیست. خانه تغییر کرده است و آن اتاق دیگر در ندارد. کسی در خانه نیست. به خودم می‌گویم:

حواست هست که تنها نیستی؟ این خانه پر از تصویر کسانی است که با هر کدام یک آخرین بار را تجربه کرده‌ای.

دایی نوروز، زندایی نوروز، مامان ملک و ...

  • امیرپژمان حبیبیان

تشییع نمادین

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ق.ظ

دوستی در توییتر نوشت:

۲۵سال از ترور دکتر فتحی شقاقی در مالت می‌گذره؛ می‌گن اطلاعات سفرش رو عرفات بعد از اینکه بهش گفته بودن شقاقی طرح قتلش رو با کمک ایران و لیبی کشیده بوده، در اختیار اسرائیل گذاشته بود؛ اول هم قرار بود توی دمشق بزننش ولی چون اسرائیل داشت با اسد مذاکره صلح می‌کرد، محل ترور عوض شد

 

 

 

این یادداشت مرا یاد خاطره‌ای انداخت:

۲۵ سال از روزی که بدون گفتن به هیچکس با یه شلوار جین و تیشرت آستین بلند سورمه‌ای(چون پیراهن مشکی نداشتم) سرم را انداختم پایین و رفتم تشییع نمادین #فتحی‌ـ‌شقاقی و وسط اون جمع با ظاهر کلاسیک بسیجی مثل یه وصله‌ی ناجور بودم می‌گذره. مرحوم #حاجی‌ـ‌بخشی را هم برای اونجا دیدم.

بعدازسخنرانی‌های مختلف که من فقط نماینده‌ی جهاد اسلامی را یادمه تابوت را برداشتند و از خیابان فلسطین به سمت بیت رهبری رفتند. من هم دنبالشان راه افتادم بدون این که کسی را بشناسم.دم گیت متوقفمان کردند. گفتند بنشینید زمین. ما نشستیم اما یک عده ایستاده بودند و شعار می‌دادند. مرحوم حاجی‌بخشی گفت هر کی رهبر را دوست داره بشینه. همه نشستند و من به این فکر می‌کردم اینها چرا مثل بچه‌های راهنمایی شلوغ می‌کنند. خلاصه بعد از مدتی جمع از همانجا متفرق شد.در همان تشییع جنازه جوانی بسیجی فریاد زد قسم به خون شهدا رابین تو را می‌کشیم. من توی دلم گفتم:

انگار می‌ذارن دست ما به اون حرومزاده برسه. مدتی بعد شاید کمتر از یک‌ماه #اسحاق‌ـ‌رابین به دست یه صهیونیست افراطی هلاک شد. انگار که خدا به من گفت: شاید دست شما نرسه، اما دست من به همه می‌رسه.

بعدها فهمیدم که هم‌پیماهای آن روز من احتمالا همان بچه‌های #انصارـ‌حزب‌ـ‌‌الله بوده‌اند.

  • امیرپژمان حبیبیان

 

 

 

آواز قبله ی عشق تولید سال هفتاد و پنجه و همون روزها از تلویزیون تبلیغ میشد. کل تبلیغ این بیت سعدی بود که 

خیز تا یک‌سو نهیم این دلق ازرق  فام را

برباد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را...

 

کلمه‌ی قلاشی ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. بعدها فهمیدم معادلی مانند رند در شعر حافظ است. 

معنی‌اش در لغتنامه‌ی دهخدا را یافتم:  

«زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و از کائنات...» 

 

 

بعد هم میگفت آلبوم در خیال. شجریان جوری این بیت را می‌خواند که انگار در همه‌ی جهان یک مخاطب دارد و ان منم. آن روزها سرباز بودم. سال‌ها بود که با شجریان انس داشتم. شب‌های طولانی را به نوشتن دفترچه‌ی آماده به خدمت تا صبح بیدار بودم و با واکمن خواهرم موسیقی سنتی و بیشتر  شجریان گوش می‌کردم. روزگار عشق‌های افلاطونی و البته‌چشمه‌‌ی نوشِ شجریان با سحر سه‌تار بداهه ی لطفی: 

 

 از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در محفل رندان خبری نیست که نیست...

 

پدرم از کودکی یک آلبوم سه کاسته از گل‌ها داشت که خواننده‌اش شجریان بود. رویش نوشته‌‌بود سیاوش شجریان. تا سال‌ها من فکر می‌کردم سیاوش برادر محمدرضاست.  آواز پر کن پیاله را با شعر مرحوم فریدون مشیری را از آن مجموعه یادم است. در نوجوانی شجریان گوش کردن برایم  فاصله‌گذاری‌ای بود بین خودم و هم‌سن و سال‌هام که آهنگ‌های لس‌آنجلسی گوش می‌کردند. این خط فاصله بعدا به  شکل‌گیری سلیقه ی موسیقایی من انجامید.

 بعدها مادرم کاست  خام به دوستش می‌داد تا آلبوم‌های شجریان را رویشان ضبط کند. جوان بودم و تازه به حافظ خواندن و شعر گفتن افتاده‌بودم.  لحن در خوانش شعر   برام اهمیتی فوق‌العاده داشت و در شجریان این خصیصه بی‌نظیر بود. لحن درست خواندن ، درک عمیق از شعر و تسلط به آن را بازتاب می‌دهد و به نظرم شجریان حافظ و سعدی را از خودشان بهتر می‌خواند.  

 سال‌ها گذشت  و من از موسیقی فاصله گرفتم. در سال هشتاد و هشت آن مستند بی بی سی فارسی و صحبت‌های شجریان را نپسندیدم هرچند که آن زمان با مشرب فکری من هماهنگ بود. به نظرم شجریان بزرگ‌تر از آن بود که اعتبارش خرج دعواهای سیاسی شود. بعد از هشتاد و هشت من در سفرهایی که به اطراف و اکناف ایران و صحبت با مردم داشتم متوجه شدم که ما اشتباه می‌کردیم و  رای اصلی متعلق به کاندیدای مقابل بوده و ما در برآوردمان از خواست مردم اشتباه کرده‌بودیم. البته همان شب انتخابات هم آقای تاجزاده در ستاد  کوشک همین حرف را زد اما جوانان بهش اعتراض کردند که تو وادادی و بعد هم گفتند که دو نفر نیروی اطلاعاتی همراهش بوده‌اند. تجربه ی هشتاد و هشت به من فهماند که خواست خودم را به جای خواست مردم ننشانم.

  این روزها مطالبی را جسته و گریخته در فضای مجازی می‌بینم که شجریان را صدای مردم می‌خوانند.  به نظرم او تا  آن سال کذایی صدای مردم بود از سال هشتاد و هشت به بعد خودش را  به صدای یک طبقه از مردم ایران  تقلیل داد. البته به نظرم این سال‌ها زمان آن تحول دیرهنگام و سخت در نگرش انسان ایرانی به همه‌چیز است.  در این هنگامه شاید عاقبت یاد بگیریم که هنرمندانمان را با هنرشان  استقبال و قضاوت کنیم و از آن ها توقع نداشته‌باشیم که در هر ماجرایی پیش بیفتند. هنری که مردمی باشد و از دل جامعه برخاسته باشد خود به خود رسالتش در ایجاد تغییر و رشد جامعه را ایفا می‌کند.  بزرگترین ستم در حق یک هنرمند فرونشاندن او از خالق به سخنگوست.  

 

سال‌ها بعد عشق‌های افلاطونی کم‌رنگ شده‌بودند و زندگی جدی‌تر به نظرم می‌آمد  و  سرگشته میان خواستن‌ها و نشدن‌ها جایگاه خودم را می‌جستم. این میان چهار نفر و یک قصه به کمکم آمدند.

 

آن قصه روایت قرآن در سوره‌ی کهف از قصه‌ی خضر و موسی بود که به من فهماند در هر شکست و نشدن حکمتی هست و باید صبر کرد و دید.

نفر اول آن چهار نفر امام موسی صدر بود که  از رابطه‌ی میان دین‌داری  اصیل و تعلق خاطر به انسان و کرامتش پرده برداشت.

دوم حافظ که امید می‌داد و از مشک‌فشان شدن نفس باد صبا می‌گفت و از  این که

در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام

که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم 

و

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

از می جهان پر است و بت می‌گسار هم

 

سوم  و چهارم سعدی با کمک شجریان در فهم درست شعر آواز در خیال:

 

(درآمد بیات ترک)
برخیز تا یک سو نهیم این دَلق ازرق‌فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را

 

(درآمد بیات ترک)
هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

(گوشهٔ دوگاه، جامه دران)
می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

(داد)
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

(ابول)
دلبندم آن پیمان‌گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

(شکسته)
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

(جامه دران)
باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

(داد فرود)
سعدی نصیحت نشنود ور جان در این ره می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیار آن جام را

 

 

کار بزرگ شجریان در این آواز پیدا کردن گوشه‌های متناسب با مفهوم شهر در ردیف و اجرای ماهرانه و  انتقال استادانه از یکی به دیگری‌است. با خوانش او بود بود که من عظمت قلاشی را حس کردم و لزوم گشتن به دنبال توحید را درک کردم. با آواز قبله‌ی عشق من فهمیدم که قلاش بت‌شکن بودن نهایت خواست من در زندگی است. البته سال‌هاست که به دنبال خیمه‌ی سلطانم و پیدا نمی‌کنم. امیدوارم که او الان در آن خیمه خوش و خرم نشسته‌باشد و برای حافظ و سعدی و مولوی اشعارشان را بخواند و آن‌ها حیرتزده دست‌مریزادش بگویند و سلطان به او رحمت و آمرزش  صله دهد.

 

 

 

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان