سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

۱۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیرپژمان حبیبیان» ثبت شده است

خبر فوت بابا

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۵۱ ب.ظ

حدود سال‌های ۶۵-۶۶ ما شیراز زندگی می‌کردیم. یه تلفن اشتراکی هم پایین بلوک ده طبقه بود که فامیل زنگ می‌زدند و هر کس از همسایه‌ها پایین بود برمیداشت و می‌آمد بالا صدامون می‌کرد. یکی اومد در زد و گفت: تلفن کارتون داره. مادرم رفت پایین. پسرعموم پشت خط بود: زن‌عمو، عمو مرده؟ مادرم جا خورد، یه لحظه شک کرد. بابام استثناً اون روز صبح زود رفته بود سر کار. مامانم گفت: نه... نمی‌دونم. خلاصه مادرم زنگ زد محل کار بابا و از اون طرف در تهران هم ولوله‌ای توی فامیل افتاده‌بود. عمه افتخار خدابیامرز شوهرش آقا سیدعلی خدابیامرز را فرستاده بود فرودگاه که جنازه‌ی بابام را برگردونه تهران. خلاصه بعد از چند بار تلاش و پیغام و پسغام، مامانم موفق شد بابا را که رفته بود کارگاه سرکشی بیاره پای تلفن و صداش را بشنوه و خیالش راحت بشه که زنده است. بعد زنگ زد تهران و به فامیل خبر داد و بلوا را خواباند. طبق تحقیقات بعدی که توسط بابای خدابیامرز انجام شد، یکی از عموها می‌خواسته مرخصی بگیره و هیچ بهانه‌ای نداشته، جلوی رییسش زنگ میزنه به عمه افتخار(که خیلی احساساتی و عصبی بود) میگه ممل (مخفف اسم بابا) مرده باید برم شیراز بیارمش تهران و گوشی را قطع میکنه و بعد هم که مرخصی را میگیره یادش میره به عمه‌ام زنگ بزنه و بگه خالی بسته.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نمایش فیلم مستند ۶۰۰۰۰ کیلومتر از شبکه اول سیما

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۴۵ ب.ظ

 

 

نمایش فیلم مستند شصت هزار کیلومتر
کارگردان: سیدامیرپژمان حبیبیان
امروز یکشنبه هفدهم فروردین هزار و سیصد و نود و نه
 ساعت هفده و ده دقیقه از شبکه ی اول سیما

  • سید امیر پژمان حبیبیان

دمت گرم آقای راننده

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ب.ظ

 

 

 

پیرمرد روی صندلی نشست و خوب که جاگیر شد گفت: آقای راننده من صادقیه پیاده میشم.

راننده: پدر جان ما میریم متروی ارم سبز.

پیرمرد: خب منو صادقیه پیاده کن.

راننده : ما اصلا صادقیه نمیریم.

پیرمرد : پس من چیکار کنم؟

راننده در حال پیچیدن داخل ستاری : ایستگاه بعدی پیاده شو، سوار ماشینای صادقیه بشو.

پیرمرد بلند شد و رفت جلو کنار راننده ایستاد. به ایستگاه نزدیک شدند، یک اتوبوس در ایستگاه مشغول سوار و پیاده کردن مسافر بود.

راننده : پدر جان باید سوار این خط بشی.

پیرمرد: میشه تندتر بری بهش برسم؟

راننده : تا من بهش نزدیک بشم گازشو می‌گیره و میره.

همین‌طور هم شد تا ایستاد اتوبوس جلویی حرکت کرد. راننده درها را باز کرد. پیرمرد خواست پیاده شود.

راننده : صبر کن ایستگاه بعدی میرسونمت بهش. اینجا علاف میشی.

درها را بست و حرکت کرد. یه خرده بیشتر گاز داد و همزمان با اتوبوس صادقیه رسید ایستگاه بعدی.

گفت: پدر جان بدو سوار شو، یکی دو تا بوق هم زد تا راننده جلویی متوجه بشه و صبر کنه.

پیرمرد را تا سوار شدنش به اتوبوس صادقیه تعقیب کردم. خوشحال بود.

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

در انتظار بهاری که آمدنش دور نیست

شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ب.ظ

 

 

این عکس را در یک بعد از ظهر تابستانی داغ هنگام آب دادن به گیاهان حیاط گرفتم. بعد از چهارده روز خیلی سخت، دیدن این عکس به من یادآوری کرد که این روزها می‌گذرد و بهار و تابستان باز می آید.

همه ی ما با هر عقیده و مرامی روزهای سختی را گذراندیم. اما نباید این نکته را فراموش کنیم که ما یک ملتیم که در کنار هم معنا پیدا می‌کنیم. من به آینده امیدوارم و امروز میزان این امیدواری بیش از چهارده روز پیش است. ما از این امتحان سخت گذشتیم و این به من انگیزه ی تلاش بیشتر و سخت تر می دهد. دوباره با جدیت بیشتر کار را شروع کرده ام و ان شاالله ادامه خواهم داد. این چهارده روز ما را بزرگتر کرد.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

طوفان در راه

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ب.ظ

 

چقدر این عکس حرف داره: در غزه جوانان فلسطینی پرچم‌های آمریکا و اسرائیل را آتش زده‌اند و سردار سلیمانی از میان عکس داره لبخند می‌زنه. آسمان هم از ابر سیاه پوشیده شده که هم بشارت دهنده‌ی بارانه و هم احتمال وقوع طوفان را جار می‌زنه.

#قاسم_سیلمانی

#انتقام‌_سخت

#غزة

  • سید امیر پژمان حبیبیان

یوم الفرقان

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۲۶ ق.ظ

امروز معنای یوم‌الفرقان را درک کردم. روز جدایی حق از باطل.
مسیر جدیدی در زندگی ما آغاز شده‌است. مسیری که به روشنی در آیه‌ی زیر مشخص شده است:

 

قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ ۖ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ أَنْ یُصِیبَکُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینَا ۖ فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ

«بگو که آیا شما منافقان جز یکی از دو نیکویی (بهشت و یا فتح) چیزی می‌توانید بر ما انتظار برید؟ ولی ما درباره شما منتظریم که از جانب خدا به عذابی سخت گرفتار شوید یا به دست ما هلاک شوید، بنابراین شما در انتظار باشید که ما هم مترصد و منتظر هستیم.»
سوره‌ی توبه-آیه‌ی ۵۲

#قاسم‌ـ‌‌‌‌سلیمانی

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فیلم مستند کاروان

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۱ ب.ظ

 

فیلم مستند کاروان

کارگردان: محمد سمیع پور

تصویربرداران: علی نعمت اللهی و سجاد سپهری شکیب

تدوین بابک حیدری

تهیه‌کنندگان: امیرپژمان حبیبیان و محمدعلی توکلی

 

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

فرهنگ جنسی و جدال بر سر کلمات

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ

 

۱- کلاس دوم، سوم راهنمایی بودم، پسری که نمی‌توانست با هم‌سن و سالانش رفاقت پایدار داشته باشد. ترجیحم این بود که در خانه بنشیند و کتاب و مجله و روزنامه بخوانم. موسیقی‌های مورد علاقه‌ام هم برای سنم عجیب بود: خواننده‌های سنتی و قدیمی. این اواخر حزب‌اللهی هم شده بودم و با همه سر این که این‌حکومت خوب است  و دیگران بد و از این دست حرفها بحث می‌کردم. مادرم تلاش می‌کرد مرا به بیرون از خانه هل دهد اما هم اعتماد به نفسم کم بود و هم هم‌سن هایم را سطحی و بی‌مایه می‌دانستم. پسر جوانی که دور و برمان بود به مادرم گفت بگذارید من پژمان را با خودم ببرم فوتبال. من ذوق کردم.  قرار شد فردا بیاید دنبالم. شب دایی نوروز من و مادرم را صدا کرد خانه‌اش و گفت: سوری نذار پژمان با این بره فوتبال، اطمینانی بهش نیست. من شاکی شدم، نمی‌فهمیدم چرا دایی این حرفها را می‌زند، اما مادرم به فکر فرو رفت و در راه‌پله‌ها بهم گفت دایی راست میگه تو باید مواظب خودت باشی. من واضح نمی‌فهمیدم منظورشان چیه اما واقعی بودن نگرانیشان را درک می‌کردم. به این شکل من فوتبال نرفتم.

مدتی بعد، جایی بودیم که پسری تقریبا همسن و سال من داشتند. به من گفت این نزدیکی استخر هست، بیا بریم شنا کنیم. از حیاط خانه چند خربزه چید و راه افتادیم. در مسیر گفت که آن پسر فوتبالیست(که قرار بود مرا ببرد فوتبال) چند روز پیش خانه‌شان بوده و شب جایشان را در حیاط پیش هم انداخته‌اند و اشاراتی از بازی‌هایی ممنوع که البته نه من و نه او عمقشان را نمی‌فهمیدیم . آن‌جا من متوجه شدم که او ناخواسته و با تصور این که آن پسر با او بازی می‌کند مورد تجاوز قرار گرفته است.

جایی که او استخر می‌نامیدش، منبع روباز موتور آبی بود که برای آبیاری زمین‌های کشاورزی استفاده می‌شد.آن‌جا چند جوان که از ما بزرگتر بودند مشغول آب‌تنی بودند. خربزه‌ها را دست ما دیدند و گفتند برای هر خربزه ده تومان می‌دهیم و برای یک چیز دیگر هم پنجاه تومان، من با توجه به سابقه‌ی قبلی، ناگهان دلشوره گرفتم و با سرعت دور شدم. آن پسر ایستاد تا پول خربزه‌ها را بگیرد. دو دقیقه  بعد به من پیوست، گفتم چی میگفتن، منظورشون چی بود؟ گفت ... میخواستن و خندید. هیچ درکی از موضوع نداشت و در تصورش به بازی دعوت شده بود.

آن پسر سرانجام خوبی پیدا نکرد و من هم همیشه به روح دایی نوروز درود می‌فرستم که تیزبینی و احساس مسئولیتش مرا از یک آسیب جدی حفظ کرد.

امروز فکر می‌کنم اگر به والدین و خود آن پسر اطلاع‌رسانی درست و کافی شده‌بود، آیا برای او چنین اتفاقی می‌افتاد؟

 


 

۲- سرباز بخش وظیفه‌ی نیروی انتظامی در فلاورجان بودم. یک ساختمان بزرگ دو طبقه شبیه یک پاساژ قدیمی در ورودی پل قدیم شهر کنار زاینده‌رود اجاره کرده بودند. پایین پاسگاه شماره یک بود که با یک راه پله به طبقه‌ی بالا وصل می شد و بالا دور تا دور آپارتمان‌ها و اتاق‌هایی بودند که در آن‌ها به ترتیب از راست بخش وظیفه، راهنمایی و رانندگی، مفاسد و آگاهی مستقر بودند. یک راه‌روی باریک که آن‌طرفش به جای دیوار نرده داشت و ما می‌توانستیم با ایستادن جلوی در به تمام اتفاق‌های طبقات بالا و پایین مسط باشیم.

مدتی بود که صف‌های طولانی از مردها و پسرها جلوی آگاهی درست می‌شد و رفت و آمد در آن‌جا از حد معمول بیشتر شده بود. از سربازی که آن جا خدمت می‌کرد، پرسیدم چی شده؟ گفت یه دختر ده یازده ساله توی کلیشاد (یکی از بخش‌های تابع فلاورجان) گم شده، همسایه ها و هم‌محلی‌ها را میارن بازجویی می‌کنن. بعد از یکی دو ماه، یک روز وقت بازگشت از ستاد منطقه، یکی از درجه‌دارهای آگاهی را دیدم که با حالتی منقلب دستهایش را به درختی می‌مالید. انگار که آلوده به چیزی باشند و بخواهد پاکشان کند. به پاسگاه که رسیدم دیدم وضعیت غیر عادی است، عده ای گریه و زاری می‌کنند و بعضی خط و نشان می‌کشند و مامورهای آگاهی می‌روند و می‌آیند. همان سرباز را دیدم و پرسیدم چی شده؟ گفت چاه‌های خانه ها را گشته‌اند و در چاه همسایه جنازه‌ی متلاشی شده‌ی دختر را پیدا کرده‌اند. پسر جوان همسایه را گرفته اند و اعتراف به قتل کرده. طبق گفته ی پسر سر ظهر وقتی کسی خانه نبوده، دختر به در منزل آنها می‌رود تا چیزی از مادرش برای خانه قرض کند یا امانتی‌ای را برگرداند، زیر چادرش شلوار چسبانی پایش بوده و باد چادر را پس می‌زند و پسر تحریک می‌شود. به بهانه‌ی صدا کردن مادرش او را به حیاط می‌کشاند و بعد از تجاوز وقتی عقل به سر جایش برمی‌گردد، از ترس رسوایی دختر را به داخل چاه می‌اندازد و یک ظرف اِتِر را هم رویش خالی می‌کند که بیهوش شود و صدایش به گوش کسی نرسد. در نهایت مردم ریختند و خانه‌ی پدر و مادر آن پسر را خراب کردند و از آن منطقه بیرونشان کردند. پسر هم اعدام شد.

آن دختر و پسر و خانواده‌هایشان هم قربانی پرده‌پوشی‌های بیهوده و عدم فرهنگ‌سازی درست در این زمینه هستند. فضاهای زنانه را نمی‌دانم اما در فضاهای مردانه‌ی ما به شدت شوخی‌های جنسی و نقل خاطرات و تجربیات جنسی به واضح‌ترین شکل رواج دارد. در دیروزِ ما جوان‌ترها در سن بلوغ و بعد از آن به واسطه‌ی این خاطرات و شوخی‌ها و امروز به واسطه‌ی فضای مجازی و همان فرهنگ نادرست مردانه به شدت تحریک می‌شوند. اگر خانواده با رعایت حدود شرعی و پرده‌پوشی جوانشان را آگاه می کردند یا خانواده‌ی دختر اندکی با علم به خطرات بیشتر مراقب خودش و نوع پوشش و دور کردنش از شرایط ناامن بودند، امروز آن دو زنده و سالم مشغول زندگی بودند.

امروز مهمترین موضوعات در منازعات سطحی و احمقانه‌ی سیاسی سر بریده می‌شوند، تا از آموزش  برای بالا بردن ایمنی کودک در مسایل جنسی حرف می‌زنی، عده‌ای می‌گویند ببینید این‌ها نتیجه‌ی اجرا نشدن سند ۲۰۳۰ است و عده‌ای دیگر مساله‌ای دیگر را پیش می‌کشند و این وسط کودکانی‌اند که در این تغافل آسیب می‌بینند و بعضی مانند «بیجه»* خودشان هم منتقل کننده‌ی آن آسیب به نسل بعد هستند و چه بسا که مانندبسیاری جانشان را هم از دست بدهند.

به نظرم چالش‌زاترین بخش این مساله به زبان و انتخاب کلمه‌ها بر‌می‌گردد. انتخاب عبارت« آموزش جنسی به کودکان» به شدت ما مارگزیده‌ها را می‌ترساند که قرار است فرهنگ جنسی غرب در جامعه حاکم شود. شاید اگر به جای آموزش بگوئیم «آموزش طریقه‌ی مراقبت از خود به کودکان» بسیاری از این مسائل حل شود. کودک نباید تا قبل از بلوغ چشم و گوشش باز شود و بعد از بلوغ هم باید به تدریج بر خودش نیازهایش و چگونگی کنترل از آن‌ها آگاهی یابد.

به هر حال توجه به این مساله امری قطعی و لازم است، چگونگی‌اش را به کارشناسان صالح و آگاه بسپارید و از این منازعات فرسایشی سیاسی کردن مساله دست بردارید. ما در قبال کودکانمان مسئولیم.

 

پانوشت: بستگان و دوستان قدیمی بدانند که سعی کرده‌ام هر نشانی را که به کمکش  بشود اشخاص را حدس زد، منهدم کرده‌ام. پس هر شباهت به شخص خاصی زاییده‌ی ذهن شما است و ربطی به واقعیت ندارد.

 

*. محمد بسیجه معروف به بیجه[۲] (زادهٔ ۱۳۶۱، معدوم ۱۳۸۳ در پاکدشت) متهم اصلی جنایات پاکدشت بود. وی کارگر کوره‌پزخانه‌ای در همان منطقه بود که به تجاوز و قتل بیش از ۱۷ کودک و ۳ بزرگسال اعتراف کرد. ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران، به عنوان بزرگ‌ترین پرونده جنایی هفتاد و یک سال اخیر در ایران شناخته شد و به شدت افکار عمومی را در این کشور تحت تأثیر قرار داد. اطلاعات بیشتر اینجا

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

چرا مهاجرت نمی‌کنم؟

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

این روزها در توئیتر بحث مهاجرت از ایران و باید و نباید و دلایلش خیلی داغه. پاسخ من به این بحث اینه:

«هیچ وقت به رفتن از ایران فکر نکردم. هر چقدر هم اینجا مشکل باشه یا دیگران برامون مشکل درست بکنن، می ایستیم و تلاش می‌کنیم و ان شاالله آروم آروم درستش میکنیم.»

اولش خواستم بنویسم که وطن مثل مادر آدم میمونه، من وقتی که مادرم بیمار بشه رهاش نمی‌کنم برم یه مادر دیگه پیدا کنم. وطن و مادر در دسته‌ی موجودات و مفاهیمی دسته‌بندی می‌شوند که واحدند، دومی ندارند.

دیدم بحث برانگیز میشه حرف و حوصله و وقت نداشتم.

پ.ن:

۱- به جهت پیشگیری از کنایه‌ها:

احتمالا به ذهنتان میرسد تو همچین مالی هم نیستی که مثل برخی نوابغ در کشورهای دیگر برات سر و دست بشکونن. اول ببین اصلا راهت می‌دن؟ پاسخ من اینه که حرف شما صحیح، اما پنجاه درصد اولیه منم که باید اول به مهاجرت فکر کنم و بعد برم دنبالش ببینم چه جوری میشه رفت. اون پنجاه درصد اول حتی به صورت بالقوه هم وجود نداره. بنابراین اگر بد هم هستم از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش.

۲- کسی را به خاطر مهاجرت یا علاقه به مهاجرت شماتت نمی‌کنم. همه‌ی ما مختاریم برای زندگیمون تصمیم بگیریم و پای درست و غلط و نام و ننگش هم بایستیم.

۳- خدا آخر عاقبت همه‌ما را به خیر کنه. امیدوارم پیش از آن که روزی مجبور به ترک ایران بشم، عمرم تموم بشه.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

آخوندی که اسطوره شد

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۳۵ ب.ظ

نقد فیلم غریبه در میقان.

من این فیلم را حدود سه سال پیش ساختم اما  این نقد را ندیده بودم. به نکات خوبی اشاره کرده، از منتقد محترم آرش فهیم ممنونم.

 

به گزارش «عمار فیلم»، «غریبه ای در میقان» به کارگردانی امیرپژمان حبیبیان به سراغ یک شخصیت خاص رفته و با عده ای از مطلعین درباره وی به مصاحبه پرداخته و در خلال مصاحبه نیز تصاویر مرتبطی را هم نمایش داده است. اما سازنده مستند از پتانسیل بالای دراماتیک این سوژه به خوبی استفاده کرده است و همین باعث شده تا فرم و حال و هوای آن متفاوت جلوه کند. در نتیجه با وجود قالب تکراری اما با مستندی مواجه هستیم که هم خوش آهنگ است و هم روایتی پرکشمکش دارد. اتخاذ روش روایت استقرایی و اینکه اطلاعات فیلم به صورت قطره چکانی فاش می شود نیز استراتژی درستی است که هم باعث برانگیختن حس کنجکاوی مخاطب می شود و هم غافل گیری هایی را در پی دارد.

فضایی سرحال و پرطراوت بر نیمه اول این مستند جاری است. این فضاسازی توأم با طنز و صمیمیت، ناشی از استفاده به جا و به اندازه از صحبت های مردم روستا و پیوند و تدوین جاندار و پرتحرک فیلم است. خاطرات جوانان روستای میقان از روحانی مسجدشان در بیشتر مواقع، لحظاتی شیرین را ایجاد می کند. هم لحن و بیان این افراد بسیار شنیدنی است و هم خصوصیات اخلاقی روحانی مسجد روستا به قدری کم نظیر و قابل توجه است که ذهن مخاطب، معطوف و مشغول به آن می شود. طلبه جوانی به نام شیخ مجید سلمانیان از شهری دیگر عازم یک روستا می شود و در آنجا فراتر از یک مبلغ دین، نقش رهبر معنوی جوانان را برعهده می گیرد. طوری که ظرف مدتی کوتاه، مسجد روستا تبدیل به قرارگاه جوان های آن دیار می شود. ماجراهایی که موجب شد تا جوانانی که به ظاهر نسبتی با مذهب و مسجد نداشتند جذب این آخوند شوند در کنار جذابیت بسیار زیاد، می تواند الگویی برای بسیاری از فعالان این عرصه باشد.

اما وقتی به اواسط فیلم می رسیم، لحن روایت نیز متناسب با حوادثی که بعدا برای شهید مجید سلمانیان پیش آمده بود نیز کاملا تغییر شکل پیدا می کند. طوری که از میانه فیلم، ما شاهد یک تراژدی می شویم. همان طور که خصوصیات اخلاقی و سلوک روحانی این روستا با همه تفاوت دارد، سرنوشتش هم منحصر به فرد است. شهید مدافع حرم، مجید سلمانیان -قهرمان فیلم غریبه ای در میقان- شبیه به سیاوش افسانه ای است؛ وقتی از سوی برخی افراد بانفوذ در روستا هدف تهمت قرار می گیرد، تعلیق خاصی بر فیلم سایه می افکند؛ چرا یک روحانی که زمینه ساز تحول زندگی بعضی از جوانان بوده، هدف تهمت قرار می گیرد؟ در نهایت نیز راهی سوریه می شود و به دل آتشی می رود که سرانجام نام او را به عنوان شهید مدافع حرم در تاریخ ثبت می کند.

ماجرای مواجهه برخی از آقایان روستا با شیخ مجید، گره اصلی فیلم است. چیزی که به این مستند جنبه دراماتیک بخشیده و آن را به یک فیلم داستانی شباهت بخشیده است. مسئله تهمت هایی که نثار شیخ و برکناری او شد، موضوعی بود که می شد روی آن بیشتر کار کرد. هر چند که چند اشاره شده است، مثل بخشی از فیلم که گفته می شود یکی از کلان سرمایه دارهای روستا در مسجد سراغ او رفته و حرف های ناشایستی را علیه وی گفته بود. جریانی که در نهایت به خالی شدن دوباره مسجد روستا از جوانان و منحصر کردن آن به چند فرد کهنسال ختم شد. همان طور که ماجرای تبدیل مسجد به پایگاه فرهنگی برای تربیت جوانان در این مستند شبیه به برخی مساجد معروف دیگر (مثل مسجد جوادالائمه) است ماجرای خالی شدن آن نیز جنبه عمومی دارد. این مستند می توانست علاوه بر روایت زندگی این شهید، به آسیب شناسی رابطه جوانان و مسجد نیز بپردازد.

بخش مهم زندگی مجید سلمانیان، یعنی رفتن او به سوریه در این مستند با شتابزدگی صورت گرفته است. چرایی و چگونگی تبدیل شدن این طلبه جوان به یک رزمنده و رویارویی وی با داعش و شهادت در راه دفاع از حرم، موضوعاتی بسیار داغ و حائز اهمیت هستند که در این فیلم، چندان مورد مداقه و تحلیل قرار نگرفته اند. مخاطب با این سوال مواجه می شود که چه شد که این جوان موفق در امر تبلیغ دین ناگهان از همه چیز دل کند و راهی سرزمینی دیگر شد تا بجنگد. این مستند از ماجرای شهادت وی نیز به سرعت عبور کرده است. این ها همه از فرازهای مهم زندگی این قهرمان بود که می توانست به ارزش های محتوایی این مستند را افزایش دهد.

تحولات و حوادث سال های اخیر در منطقه ما فرصتی کم نظیر برای هنرمندان و به ویژه فیلمسازهاست. هجوم گروه های تکفیری و تروریستی چون داعش و تشکیل جبهه مقاومت در برابر این هجوم، موجب ظهور نسل جدیدی از قهرمان ملی در ایران شده است. شهدای مدافع حرم، فدائیان حریم انسان در برابر شیطان مجسم هستند. این یک افتخار بزرگ برای ایران است که طلایه دار دفاع از جامعه جهانی در برابر داعش، جوانانی از این کشور هستند. زندگی ک از این افراد پر از ماجراهای ناب دراماتیک است که یک نمونه از آن ها در مستند «غریبه ای در میقان» به تصویر کشیده شده است.

آرش فهیم

  • سید امیر پژمان حبیبیان