سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۱۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیرپژمان حبیبیان» ثبت شده است

آن وقت که صدای انفجار را شنیدم

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۹ ق.ظ

 

امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم است. آن سال وقتی صدای انفجار را شنیدم مطلب زیر را در فیس بوک نوشتم:

 

امروز وقتی شیشه ها از موج انفجار لرزید، حس کردم که انفجار گاز یا پمپ سی ان جی نیست.موج انفجار حجم داشت. جنسش برام آشنا بود. ناخودآگاه پرت شدم به سال شصت و پنج که فرودگاه شیراز در نزدیک مدرسه امون بمباران شد. شیشه ها خرد شد و ترکشهای بمب داخل حیاط افتاد...
از جوانترها که پرسیدم متوجه شدم که هیچکدام یک چنین خاطره ای ندارند. توی دلم آرزو کردم که کاش هیچوقت هم تجربه نکنند...

 

امروز به خاطر تلاش‌های شهید و همکارانش  قدرت بازدارنگی ما به نقطه‌ای رسیده که کشور ما مورد هجوم قرار نمیگیرد. امیدوارم این اتفاق در تمام کشورهای تحت ستم غرب و اذنابش بیفتد.

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

قهر کردن مامان ملک

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

 

 

امروز مشغول منظم کردن جعبه‌ی قرص‌ها بودم و قسمتهای مصرف شده‌اشان را قیچی می‌کردم. ناگهان پرت شدم به سال‌ها پیش...

 

مامان ملک: آقا پژمان، آقا پژمان، این قیچی رو بیار بده من.

 

یه قیچی کوچک دم دست بود میبردم میدادم بهش.

 

مامان ملک: این نه ننه، این جون نداره، اون قیچی بزرگه رو از آشپزخونه بیار.

 

 

بعد می نشست و قسمت‌های مصرف شده‌ی قرص ها را به دقت می‌برید. اون وقت‌ها هنوز سر پا بود و دستهاش جون داشت. از اون به بعد هر چی زمان بیشتر گذشت دست‌هاش ضعیف‌تر و بدنش نحیف‌تر شد. همون دست و بدنی که سال‌ها جور بزرگ کردن چهارتا فرزند و به عرصه رساندنشان را بدون کمک هیچ مردی کشیده‌بودند.

 

 

 

سال‌ها بعد، جای همیشگی مامان ملک روی تخت فلزی کوچکی روبه‌روی در اتاق نشیمن بود. قدرت حرکتش محدود شده بود و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داشت. اون روزها به همراه سحر سلحشور مشغول ساخت فیلمی درباره ی مامان ملک بودیم. در یکی از سکانس‌ها قرار بود از جایش بلند شود و روی تخت بنشیند و خاله مهری را صدا کند که بیاید دستش را بگیرد و تا دستشویی ببرد.

 

من: دوربین رفت، مامان ملک بلند شو.

 

به سختی از جایش بلند شد و روی تخت نشست، اما هر چه منتظر شدیم خاله مهری را صدا نکرد.

 

من:  چرا صداش نکردی؟ ما برای این وسایل پول میدیم اگر کمک نکنی هزینه‌امون میره بالا، نداریم بدیم.  داد بزن مهری بیا منو ببر دستشویی. بریم برداشت دوم. حرکت.

 

دوباره خودش را جا به جا کرد و روی تخت نشست.

 

مامان ملک(با اکراه): بعضیا بیان منو ببرن دستشویی.

من: چرا اسمشو صدا نمیکنی؟

مامان ملک: نمی‌خوام.

 

 خاله مهری از اون اتاق اومد و هاج و واج نگاه می‌کرد که ماجرا چیه؟ خلاصه با تلاش فراوان فهمیدیم که از خاله مهری به یک دلیل ساده ناراحت شده و بدون این که بهش بگه باهاش قهر کرده. خلاصه خاله رفت بغلش کرد و ماچش کرد و از دلش در آورد. از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد، بارها با مامانم به این دلیل که رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود سر سنگین می‌شد، یا بامن، با نسترن، نیلوفر. نکته ی جالب این قهرها کارکرد برعکسشون بود. اینقدر بامزه قهر می‌کرد که اگر ناراحت هم بودی ناخودآگاه می‌خندیدی و آخرش خودش هم می‌خندید.

 

مامان ملک سه هفته بعد از پایان تصویربرداری به دلیل یک عارضه‌ی ساده در بیمارستان بستری شد و دیگر برنگشت و یکی از حسرت های زندگی من اینه که چرا در اون سه روز آخر به ملاقاتش نرفتم. امروز سالگرد سفرش به جهان باقیه. اگر دوست داشتید براش یه فاتحه بخونید.

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

کسی راز مرا داند

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۵ ب.ظ

 

اولین بار که شعری از اخوان ثالث خوندم توی مجله‌ی سروش نوجوان بود. شعر کتیبه. برای یک نوجوان چهارده پونزده ساله، شعر سنگینی بود. چند بار خوندمش و تنها تاثیری که روم گذاشت، درک عمیق حس بیهودگی یک تلاش جمعی که در اوج ناامیدی انجام میدن بود...
از اون روز هر بار حرکت بیهوده ای رو برای فرار از ناامیدی انجام دادم و بهش امید فروان بستم که ناامید شدم، پیش خودم زمزمه کردم:

« نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.»

امروز فکر میکردم: راز بیهودگی یک حرکت در ناامید بودن ماست. اینکه هر بار از سر بیچارگی، به جای تلاش برای باز کردن زنجیرها از پاهامون، دل خوش میکنیم به غلطاندن تخته سنگی که در زیرش شاید، شاید رازی نجات دهنده نوشته باشند و همچنان با این عبارات رویه رو میشویم که:


کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رویم بگرداند.


پانوشت: دلم برای مجله ی سروش نوجوان تنگ شده. مثبت ترین حرکتی که توی تمام این سالها دیدم...
 

  • امیرپژمان حبیبیان

بی‌خبر به سفره‌ی امام حسین ع خوانده شدم

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۳ ق.ظ

والا من امشب دنبال #نذری نبودم. رفتم عکس‌های خواهرم را بگیرم که دیدم اذان دادند. می‌دونستم اون اطراف یه مسجد هست. گفتم یه سواستفاده‌ای کنم و برم نماز جماعت بخونم. نماز را خوندیم و حاج آقا رفت روی منبر، گفتم تو که اوضاعت خرابه، بشین یه خرده موعظه بشنو شاید آدم شدی. منبر که تموم شد، وضه‌خون اومد و روضه‌ی حضرت قاسم را شروع کرد، نتونستم دل بکنم و نشستم. بعد سینه‌زنی شروع شد. گفتم فلان فلان شده چهارتا سینه هم برای امام حسین بزن، خیر سرت سید حسینی هستی. اینقدر سینه زدیم که دستم درد گرفت. من به طور مادرزادی یه مشکل درک ریتم هم دارم و پس و پیش سینه می‌زنم و و به خاطرش کلی خجالت زده میشم. دیدم تازه جوانان را شور برداشته و این رشته سر دراز داره. اومدم کفشهام را از کمد بردارم که برم خونه، کلید توی قفل گیر کرد و باز نشد. یه پیرمرد بنده‌خدا رفت دنبال پیچ‌گوشتی بعد ده دقیقه با یه قاشق برگشت و کمد را با زور باز کردیم و کفش‌ها را پوشیدم که برم دیدم یه پسربچه جلوی در مسجد ایستاده و میگه نمیشه بری، در قفله. غذا که بدن در را باز می کنیم. خلاصه برگشتم توی مسجد و نشستم تا غذا آوردن و گرفتم و اومدم بیرون. بعد متوجه شدم کلی آدم در به در دنبال نذری‌اند. نکته‌ی جالب برای من اون خانم بسیار بدحجابی بود که با ماشین مدل بالاش کنار من ایستاد و در حالی که با حسرت به ظرف نذری نگاه می‌کرد، گفت از کجا گرفتی؟

 

 حالا غذا چی بود؟ عدس‌پلو که من اصولا دوست ندارم ولی این عدس‌پلو اینقدر خوشمزه است که هی می‌خورم و می‌گم به‌به. 

 

 اما یه نکته‌ای ذهنم را مشغول کرده: سخنرانی نسبت به نوحه‌خوانی و سینه‌زنی خیلی کوتاه بود و به وضوح جوانان منبر را خیلی جدی نمی‌گرفتند. به نظرم باید میان تعقل و شور یه تناسبی برقرار بشه.

  • امیرپژمان حبیبیان

مردد میان قهوه و چای

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۳۲ ق.ظ

من مرددم
میان قهوه خانه و کافی‌شاپ...
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است...

هر شب چای پر از تردیدم را که می‌نوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک می‌گذارم
و اینگونه است که فیس‌بوک
دفتر چهره‌های مردد هموندانم می‌شود
که در آستانه‌ی تغییر بزرگ
هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو می‌کنند...

من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شده‌ام...
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم...
غرق می‌شوم...
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم...

  • امیرپژمان حبیبیان

سلام

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۲ ب.ظ

 

یس
سَلَامٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍّ رَّحِیمٍ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ [ﻱ ] ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ [ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ] ﺳﻠﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.

 

منبع: سایت معلی

  • امیرپژمان حبیبیان

دو روایت از یک گم شدن

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ب.ظ


سالهای زیادی گذشته از اون‌روزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه‌ می‌بافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.

روایت اول: 

 خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان  شب می‌رسه و من فانوس را روشن ‌می‌کنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده  یه‌ذره امید به نجات باقی بمونه...

روایت دوم:

هیچ مکان استواری که بتونی بهش تکیه کنی نیست. آسمان به تن دریا شلاق می‌زنه و اون نعره می‌کشه و با تمام وجود تکون می‌خوره. من در قایق کوچک گمشده‌ام فریاد می‌زنم: لااله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین. ناگهان نوری در نزدیک‌ترین فاصله شروع به درخشیدن می‌کند. رها می‌شوم.

  • امیرپژمان حبیبیان

نفر جلویی

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ق.ظ



همیشه نفر جلویی یه سؤال بی جوابه. 

کیه؟ اینجا چه میکنه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟ حالش چطوره؟ سنش چقدره؟ داره به چی فکر میکنه؟ توی ساکش چیه؟ اون لنگ را واسه چی دستش گرفته؟

این سؤالها اینقدر درگیرت میکنه که یکدفعه چشم باز میکنی میبینی نفر جلوییت عوض شده. سؤالهای بی پاسخت در مورد قبلی را کنار میگذاری و سعی میکنی این نفر جلویی جدید را تحلیل کنی.

 کیه؟ اینجا چه میکنه؟ از کجا اومده؟ به کجا میره؟


  • امیرپژمان حبیبیان

خودت نور می‌شوی

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۱ ق.ظ


آرام آرام

در نور محو می‌شوی

خودت

نور می‌شوی

  • امیرپژمان حبیبیان

بازی نور و سایه در تاریخ (۱)

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ق.ظ

وقتی که شروع به جستجو در تاریخ می‌کنی، متوجه می‌شوی که بعضی از قسمت‌هایش بیش از حد روشن و بعضی دیگر بیش از حد تاریک‌اند و می‌توان امتداد این تاریک و روشن را تا زمان حال هم پی گرفت. به نظرم روایت تاریخ بیش از آن که نتیجه‌ی نبرد میان غالب و مغلوب باشد، نتیجه‌ی کشمکش میان صداها است. هر که صدای بلندتری داشته، روایتش در طول زمان مسری‌تر بوده است. بنابراین  آن جمله‌ی معروف که «تاریخ را فاتحان می‌نویسند» همیشه با واقعیت موجود سازگاری ندارد. مشخص است که فاتحان همیشه در تلاش‌اند که روایت مورد قبول خودشان را دیکته کنند اما اگر ابزارش را در اختیار نداشته‌باشند، در بلند مدت شکست می‌خورند. کشمکش صداها را در کوتاه مدت  می‌توان نوعی نبرد میان اخلاق‌مداری و بی‌اخلاقی توصیف کرد که طرف بی‌اخلاق از همه‌ی ابزارش برای پیروزی استفاده می‌کند و صدایش را آن‌قدر بالا می‌برد که صداهای دیگر شنیده نمی‌شوند. اما با گذشت زمان و کم شدن قدرت مادی و حضور فیزیکی‌اش، روایت‌های خرد سرکوب شده‌ای که بازگو کننده‌ی قصه از زاویه‌ی طرف مغلوب هستند، آرام آرام جان می‌گیرند و به هم می‌پیوندند و چون سیلی ذهن‌ها و دل‌ها را با خود همراه می‌کنند.


  • امیرپژمان حبیبیان