دو روایت از یک گم شدن
شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ب.ظ
سالهای زیادی گذشته از اونروزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه میبافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.
روایت اول:
خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان شب میرسه و من فانوس را روشن میکنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده یهذره امید به نجات باقی بمونه...
روایت دوم:
هیچ مکان استواری که بتونی بهش تکیه کنی نیست. آسمان به تن دریا شلاق میزنه و اون نعره میکشه و با تمام وجود تکون میخوره. من در قایق کوچک گمشدهام فریاد میزنم: لااله الا انت، سبحانک، انی کنت من الظالمین. ناگهان نوری در نزدیکترین فاصله شروع به درخشیدن میکند. رها میشوم.