سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیر پژمان حبیبیان» ثبت شده است

پوتین‌های ملکه

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۱۶ ب.ظ
سال‌ها از انقلاب اسلامی ایران گذشته است و خانواده‌ی پهلوی هنوز خود را جزو مدعیان و رهبران اپوزیسیون جمهوری اسلامی تصور می‌کنند. متاسفانه تاریخ معاصر ایران هیچ‌گاه در هیچ رسانه‌‌ای یا کتاب‌های درسی درست روایت نشده و ترکیب روایت‌های نادرست یا جهت‌دار و فقدان حافظه‌ی تاریخی، ممکن است موجب اشتباهاتی شود که شاید هرگز نتوان جبرانشان کرد. کاش روزی به این اصل بدیهی در تاریخ و سیاست اعتقاد پیدا کنیم که برای هیچ ملتی حکومت خوب مطلق یا بد مطلق وجود ندارد.
  • امیرپژمان حبیبیان

دنیای بی علی

شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۰۸ ب.ظ

 

اینک شما و وحشت دنیای بی‌علی

 

 

اولین بار که این مصرع را شنیدم ترسیدم. چرا که واقعیتی سهمگین پشت آن نهفته بود. پیامبر ص خاتم پیامبران بود و پس از او باید کسی بر جایگاهش می‌نشست که ادامه‌ دهنده‌ی راهش و تمام کننده‌ی سنت‌های جاهلی و آغاز کننده‌ی فصلی جدید در تاریخ بشر باشد.

اما جامعه او را پس زد. پس زدن علی یعنی نخواستن عدل، یعنی برخواستن سنت های جاهلی ، یعنی جدایی حاکم از مردم و تفوق سیاست و دروغ بر صراط مستقیم، یعنی جمع تمام بدی‌ها در انبانی به نام دین و تغییر مسیر پیامبر خاتم ص از مسیر توحید و دنیاگریزی به اصالت دنیاخواهی و سر بریدن حق مطرود جلوی پای باطل با باطن تاریک در لباس روشن دین بود.

پس زدن علی توسط جامعه یعنی ما تحمل تحول را نداریم و به آنچه از گذشته مانده دلخوشتریم و بت‌های دیدنی را به غیب ترجیح می‌دهیم.

علی در جمل با نزدیکان و طبقه‌‌ی برگزیده‌ای که خواستار تمایز با باقی جامعه و برساختن اشرافیتی جدید بودند جنگید و در صفین بر علیه طاغوتی که برای ماندن و منافع دنیوی برایش هدف توجیه کننده‌ی وسیله بود و مروج تکاثر و برتری نژادی بود. در نهروان با تکفیری‌های نادانی که مغز علیلشان درکی از ذات دین نداشت و برای برپایی ظواهر دین هر خشونتی را مباح می‌دانستند.

اگر نگاهی به جهان امروز بیندازیم اصل درد در همین سه انحراف خلاصه می‌شود.

و عاقبت با ضربه‌ای بر فرق سرش مسیر تاریخ تغییر کرد و سرنوشت بشر شد آنچه شد و امروز شاهدش هستیم و بیشتر مسیر تاریخ در سیاهی طی شد و نسل اندر نسل انسان‌ها قربانی جهل و تبعیض و خودخواهی طاغوت‌ها شدند.

امام موسی صدر در کاشان سخنرانی‌ای کرده است با عنوان علی موحد بود و بس...

در دنیای بی‌علی شرک بر توحید غلبه دارد و طاغوت‌ها انسان‌ها را به سرگشتگی‌ای جاهلانه دچار و بینهایت حق ساخته‌اند که در نهایت هر کدام به نوعی تامین کننده‌ی منافع آنها است.

دنیا با علی یعنی دنیای بی‌طاغوت و انگار ما هم ...

  •  
  • امیرپژمان حبیبیان

پنجاه و سه سال

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۳ ب.ظ

 


در کشور ما همه چیز با نگاهی سیاسی قضاوت می‌شود و به محض صحبت از یک موضوع موافقان و مخالفشانش بدون خواندن و شنیدن مغز سخن موضعی از پیش تعیین شده می‌گیرند.
امروز هفتم تیر است. روز شهادت سید محمد حسینی بهشتی، روحانی پنجاه و سه ساله‌ای که به علت شخصیت نافذ و نگاه جامع و تاثیرگذارش از ابتدای پیروزی انقلاب مورد هجوم مخالفان سیاسی‌اش قرار گرفت و در میان این هیاهو او در جامعه به عنوان یک شخصیت صرفا سیاسی معرفی شد در حالی که او هر چند در عرصه‌ی سیاست خوش می‌درخشید اما سیاست برای او ابزاری بود که به اجبار به آن ورود کرده بود برای تحقق آن‌چه که سال‌ها در عرصه‌های مختلف به خصوص آموزش و پرورش برای آن تلاش کرده‌بود. به زبان ساده حقیقت وجودی شهید شهید بهشتی نه یک سیاستمدار، یا قاضی‌القضات و یا دبیر کل یک حزب فراگیر سیاسی و نه حتی در همه‌ی این‌ها با هم خلاصه نمی‌شد. شهید بهشتی معلمی بود که هدفش ایجاد جامعه‌ی صالح از طریق پرورش انسان‌های صالح بود و پیروزی انقلاب اسلامی برای او این زمینه را ایجاد کرده‌بود که با استفاده از ابزار سیاست در فضای کلان کشور بتواند این هدف را محقق سازد.
در تمام مدتی که قصد داشتم درباره‌ی او فیلم مستندی بسازم، پای صحبت هر کس که او را درک کرده بود می‌نشستم در حین مصاحبه به این نکته فکر می‌کردم که سید محمد حسینی بهشتی به عنوان یک انسان موفق چقدر نکته برای یاد دادن دارد.
تاکید بینهایتش بر نظم در زندگی، متانت رفتارش، پایبندی‌اش به اصول اخلاق حتی در برابر دشمنان، استواری و صراحت و ثبات قدمش، سلامت اقتصادی و ساده‌زیستی‌اش تلاش همیشگی‌اش برای آموختن و آموزاندن و بسیاری نکات دیگر...  
من در مسیر پروژه‌های فیلمسازی‌ام رشد می‌کنم و بزرگ می‌شوم و به صراحت می‌گویم که هرچند موفق نشدم فیلم مستند پنجاه و سه سال را کلید بزنم اما پژوهش درباره‌ی شهید بهشتی یکی از عمیق‌ترین تجربه‌های تاثیرپذیری‌ از کسی در زندگی‌ام بود و همچنان آرزومندم روزی بتوانم این فیلم را بسازم و آموخته‌هایم از او را در سطحی کلان با مخاطب شریک شوم.

  • امیرپژمان حبیبیان

کیستم؟

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ق.ظ

و هنوز که هنوز

 

تمام زندگیم رویای کوچکی بود

که شبی در هجوم واقعیت محو شد

 

و هنوز که هنوز

 

مانده ام که کدامم؟

رویای واقعیت

یا واقعیت رویا...؟

 

  • امیرپژمان حبیبیان

تشییع نمادین

دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ق.ظ

دوستی در توییتر نوشت:

۲۵سال از ترور دکتر فتحی شقاقی در مالت می‌گذره؛ می‌گن اطلاعات سفرش رو عرفات بعد از اینکه بهش گفته بودن شقاقی طرح قتلش رو با کمک ایران و لیبی کشیده بوده، در اختیار اسرائیل گذاشته بود؛ اول هم قرار بود توی دمشق بزننش ولی چون اسرائیل داشت با اسد مذاکره صلح می‌کرد، محل ترور عوض شد

 

 

 

این یادداشت مرا یاد خاطره‌ای انداخت:

۲۵ سال از روزی که بدون گفتن به هیچکس با یه شلوار جین و تیشرت آستین بلند سورمه‌ای(چون پیراهن مشکی نداشتم) سرم را انداختم پایین و رفتم تشییع نمادین #فتحی‌ـ‌شقاقی و وسط اون جمع با ظاهر کلاسیک بسیجی مثل یه وصله‌ی ناجور بودم می‌گذره. مرحوم #حاجی‌ـ‌بخشی را هم برای اونجا دیدم.

بعدازسخنرانی‌های مختلف که من فقط نماینده‌ی جهاد اسلامی را یادمه تابوت را برداشتند و از خیابان فلسطین به سمت بیت رهبری رفتند. من هم دنبالشان راه افتادم بدون این که کسی را بشناسم.دم گیت متوقفمان کردند. گفتند بنشینید زمین. ما نشستیم اما یک عده ایستاده بودند و شعار می‌دادند. مرحوم حاجی‌بخشی گفت هر کی رهبر را دوست داره بشینه. همه نشستند و من به این فکر می‌کردم اینها چرا مثل بچه‌های راهنمایی شلوغ می‌کنند. خلاصه بعد از مدتی جمع از همانجا متفرق شد.در همان تشییع جنازه جوانی بسیجی فریاد زد قسم به خون شهدا رابین تو را می‌کشیم. من توی دلم گفتم:

انگار می‌ذارن دست ما به اون حرومزاده برسه. مدتی بعد شاید کمتر از یک‌ماه #اسحاق‌ـ‌رابین به دست یه صهیونیست افراطی هلاک شد. انگار که خدا به من گفت: شاید دست شما نرسه، اما دست من به همه می‌رسه.

بعدها فهمیدم که هم‌پیماهای آن روز من احتمالا همان بچه‌های #انصارـ‌حزب‌ـ‌‌الله بوده‌اند.

  • امیرپژمان حبیبیان

 

 

 

آواز قبله ی عشق تولید سال هفتاد و پنجه و همون روزها از تلویزیون تبلیغ میشد. کل تبلیغ این بیت سعدی بود که 

خیز تا یک‌سو نهیم این دلق ازرق  فام را

برباد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را...

 

کلمه‌ی قلاشی ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. بعدها فهمیدم معادلی مانند رند در شعر حافظ است. 

معنی‌اش در لغتنامه‌ی دهخدا را یافتم:  

«زیرک حیله گر. این کلمه فارسی است زیرا در کلام عرب شین پس از لام وجود ندارد. (اقرب الموارد). مردم بی نام و ننگ و لوند و بی چیز و مفلس و از کائنات...» 

 

 

بعد هم میگفت آلبوم در خیال. شجریان جوری این بیت را می‌خواند که انگار در همه‌ی جهان یک مخاطب دارد و ان منم. آن روزها سرباز بودم. سال‌ها بود که با شجریان انس داشتم. شب‌های طولانی را به نوشتن دفترچه‌ی آماده به خدمت تا صبح بیدار بودم و با واکمن خواهرم موسیقی سنتی و بیشتر  شجریان گوش می‌کردم. روزگار عشق‌های افلاطونی و البته‌چشمه‌‌ی نوشِ شجریان با سحر سه‌تار بداهه ی لطفی: 

 

 از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ورنه در محفل رندان خبری نیست که نیست...

 

پدرم از کودکی یک آلبوم سه کاسته از گل‌ها داشت که خواننده‌اش شجریان بود. رویش نوشته‌‌بود سیاوش شجریان. تا سال‌ها من فکر می‌کردم سیاوش برادر محمدرضاست.  آواز پر کن پیاله را با شعر مرحوم فریدون مشیری را از آن مجموعه یادم است. در نوجوانی شجریان گوش کردن برایم  فاصله‌گذاری‌ای بود بین خودم و هم‌سن و سال‌هام که آهنگ‌های لس‌آنجلسی گوش می‌کردند. این خط فاصله بعدا به  شکل‌گیری سلیقه ی موسیقایی من انجامید.

 بعدها مادرم کاست  خام به دوستش می‌داد تا آلبوم‌های شجریان را رویشان ضبط کند. جوان بودم و تازه به حافظ خواندن و شعر گفتن افتاده‌بودم.  لحن در خوانش شعر   برام اهمیتی فوق‌العاده داشت و در شجریان این خصیصه بی‌نظیر بود. لحن درست خواندن ، درک عمیق از شعر و تسلط به آن را بازتاب می‌دهد و به نظرم شجریان حافظ و سعدی را از خودشان بهتر می‌خواند.  

 سال‌ها گذشت  و من از موسیقی فاصله گرفتم. در سال هشتاد و هشت آن مستند بی بی سی فارسی و صحبت‌های شجریان را نپسندیدم هرچند که آن زمان با مشرب فکری من هماهنگ بود. به نظرم شجریان بزرگ‌تر از آن بود که اعتبارش خرج دعواهای سیاسی شود. بعد از هشتاد و هشت من در سفرهایی که به اطراف و اکناف ایران و صحبت با مردم داشتم متوجه شدم که ما اشتباه می‌کردیم و  رای اصلی متعلق به کاندیدای مقابل بوده و ما در برآوردمان از خواست مردم اشتباه کرده‌بودیم. البته همان شب انتخابات هم آقای تاجزاده در ستاد  کوشک همین حرف را زد اما جوانان بهش اعتراض کردند که تو وادادی و بعد هم گفتند که دو نفر نیروی اطلاعاتی همراهش بوده‌اند. تجربه ی هشتاد و هشت به من فهماند که خواست خودم را به جای خواست مردم ننشانم.

  این روزها مطالبی را جسته و گریخته در فضای مجازی می‌بینم که شجریان را صدای مردم می‌خوانند.  به نظرم او تا  آن سال کذایی صدای مردم بود از سال هشتاد و هشت به بعد خودش را  به صدای یک طبقه از مردم ایران  تقلیل داد. البته به نظرم این سال‌ها زمان آن تحول دیرهنگام و سخت در نگرش انسان ایرانی به همه‌چیز است.  در این هنگامه شاید عاقبت یاد بگیریم که هنرمندانمان را با هنرشان  استقبال و قضاوت کنیم و از آن ها توقع نداشته‌باشیم که در هر ماجرایی پیش بیفتند. هنری که مردمی باشد و از دل جامعه برخاسته باشد خود به خود رسالتش در ایجاد تغییر و رشد جامعه را ایفا می‌کند.  بزرگترین ستم در حق یک هنرمند فرونشاندن او از خالق به سخنگوست.  

 

سال‌ها بعد عشق‌های افلاطونی کم‌رنگ شده‌بودند و زندگی جدی‌تر به نظرم می‌آمد  و  سرگشته میان خواستن‌ها و نشدن‌ها جایگاه خودم را می‌جستم. این میان چهار نفر و یک قصه به کمکم آمدند.

 

آن قصه روایت قرآن در سوره‌ی کهف از قصه‌ی خضر و موسی بود که به من فهماند در هر شکست و نشدن حکمتی هست و باید صبر کرد و دید.

نفر اول آن چهار نفر امام موسی صدر بود که  از رابطه‌ی میان دین‌داری  اصیل و تعلق خاطر به انسان و کرامتش پرده برداشت.

دوم حافظ که امید می‌داد و از مشک‌فشان شدن نفس باد صبا می‌گفت و از  این که

در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام

که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم 

و

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند

از می جهان پر است و بت می‌گسار هم

 

سوم  و چهارم سعدی با کمک شجریان در فهم درست شعر آواز در خیال:

 

(درآمد بیات ترک)
برخیز تا یک سو نهیم این دَلق ازرق‌فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را

 

(درآمد بیات ترک)
هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

(گوشهٔ دوگاه، جامه دران)
می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

(داد)
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب‌دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

(ابول)
دلبندم آن پیمان‌گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

(شکسته)
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

(جامه دران)
باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

(داد فرود)
سعدی نصیحت نشنود ور جان در این ره می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیار آن جام را

 

 

کار بزرگ شجریان در این آواز پیدا کردن گوشه‌های متناسب با مفهوم شهر در ردیف و اجرای ماهرانه و  انتقال استادانه از یکی به دیگری‌است. با خوانش او بود بود که من عظمت قلاشی را حس کردم و لزوم گشتن به دنبال توحید را درک کردم. با آواز قبله‌ی عشق من فهمیدم که قلاش بت‌شکن بودن نهایت خواست من در زندگی است. البته سال‌هاست که به دنبال خیمه‌ی سلطانم و پیدا نمی‌کنم. امیدوارم که او الان در آن خیمه خوش و خرم نشسته‌باشد و برای حافظ و سعدی و مولوی اشعارشان را بخواند و آن‌ها حیرتزده دست‌مریزادش بگویند و سلطان به او رحمت و آمرزش  صله دهد.

 

 

 

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

دمت گرم آقای راننده

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۰۹ ب.ظ

 

 

 

پیرمرد روی صندلی نشست و خوب که جاگیر شد گفت: آقای راننده من صادقیه پیاده میشم.

راننده: پدر جان ما میریم متروی ارم سبز.

پیرمرد: خب منو صادقیه پیاده کن.

راننده : ما اصلا صادقیه نمیریم.

پیرمرد : پس من چیکار کنم؟

راننده در حال پیچیدن داخل ستاری : ایستگاه بعدی پیاده شو، سوار ماشینای صادقیه بشو.

پیرمرد بلند شد و رفت جلو کنار راننده ایستاد. به ایستگاه نزدیک شدند، یک اتوبوس در ایستگاه مشغول سوار و پیاده کردن مسافر بود.

راننده : پدر جان باید سوار این خط بشی.

پیرمرد: میشه تندتر بری بهش برسم؟

راننده : تا من بهش نزدیک بشم گازشو می‌گیره و میره.

همین‌طور هم شد تا ایستاد اتوبوس جلویی حرکت کرد. راننده درها را باز کرد. پیرمرد خواست پیاده شود.

راننده : صبر کن ایستگاه بعدی میرسونمت بهش. اینجا علاف میشی.

درها را بست و حرکت کرد. یه خرده بیشتر گاز داد و همزمان با اتوبوس صادقیه رسید ایستگاه بعدی.

گفت: پدر جان بدو سوار شو، یکی دو تا بوق هم زد تا راننده جلویی متوجه بشه و صبر کنه.

پیرمرد را تا سوار شدنش به اتوبوس صادقیه تعقیب کردم. خوشحال بود.

 

  • امیرپژمان حبیبیان

چرا مهاجرت نمی‌کنم؟

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

این روزها در توئیتر بحث مهاجرت از ایران و باید و نباید و دلایلش خیلی داغه. پاسخ من به این بحث اینه:

«هیچ وقت به رفتن از ایران فکر نکردم. هر چقدر هم اینجا مشکل باشه یا دیگران برامون مشکل درست بکنن، می ایستیم و تلاش می‌کنیم و ان شاالله آروم آروم درستش میکنیم.»

اولش خواستم بنویسم که وطن مثل مادر آدم میمونه، من وقتی که مادرم بیمار بشه رهاش نمی‌کنم برم یه مادر دیگه پیدا کنم. وطن و مادر در دسته‌ی موجودات و مفاهیمی دسته‌بندی می‌شوند که واحدند، دومی ندارند.

دیدم بحث برانگیز میشه حرف و حوصله و وقت نداشتم.

پ.ن:

۱- به جهت پیشگیری از کنایه‌ها:

احتمالا به ذهنتان میرسد تو همچین مالی هم نیستی که مثل برخی نوابغ در کشورهای دیگر برات سر و دست بشکونن. اول ببین اصلا راهت می‌دن؟ پاسخ من اینه که حرف شما صحیح، اما پنجاه درصد اولیه منم که باید اول به مهاجرت فکر کنم و بعد برم دنبالش ببینم چه جوری میشه رفت. اون پنجاه درصد اول حتی به صورت بالقوه هم وجود نداره. بنابراین اگر بد هم هستم از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش.

۲- کسی را به خاطر مهاجرت یا علاقه به مهاجرت شماتت نمی‌کنم. همه‌ی ما مختاریم برای زندگیمون تصمیم بگیریم و پای درست و غلط و نام و ننگش هم بایستیم.

۳- خدا آخر عاقبت همه‌ما را به خیر کنه. امیدوارم پیش از آن که روزی مجبور به ترک ایران بشم، عمرم تموم بشه.

  • امیرپژمان حبیبیان

آن وقت که صدای انفجار را شنیدم

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۳۹ ق.ظ

 

امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم است. آن سال وقتی صدای انفجار را شنیدم مطلب زیر را در فیس بوک نوشتم:

 

امروز وقتی شیشه ها از موج انفجار لرزید، حس کردم که انفجار گاز یا پمپ سی ان جی نیست.موج انفجار حجم داشت. جنسش برام آشنا بود. ناخودآگاه پرت شدم به سال شصت و پنج که فرودگاه شیراز در نزدیک مدرسه امون بمباران شد. شیشه ها خرد شد و ترکشهای بمب داخل حیاط افتاد...
از جوانترها که پرسیدم متوجه شدم که هیچکدام یک چنین خاطره ای ندارند. توی دلم آرزو کردم که کاش هیچوقت هم تجربه نکنند...

 

امروز به خاطر تلاش‌های شهید و همکارانش  قدرت بازدارنگی ما به نقطه‌ای رسیده که کشور ما مورد هجوم قرار نمیگیرد. امیدوارم این اتفاق در تمام کشورهای تحت ستم غرب و اذنابش بیفتد.

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

قهر کردن مامان ملک

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

 

 

امروز مشغول منظم کردن جعبه‌ی قرص‌ها بودم و قسمتهای مصرف شده‌اشان را قیچی می‌کردم. ناگهان پرت شدم به سال‌ها پیش...

 

مامان ملک: آقا پژمان، آقا پژمان، این قیچی رو بیار بده من.

 

یه قیچی کوچک دم دست بود میبردم میدادم بهش.

 

مامان ملک: این نه ننه، این جون نداره، اون قیچی بزرگه رو از آشپزخونه بیار.

 

 

بعد می نشست و قسمت‌های مصرف شده‌ی قرص ها را به دقت می‌برید. اون وقت‌ها هنوز سر پا بود و دستهاش جون داشت. از اون به بعد هر چی زمان بیشتر گذشت دست‌هاش ضعیف‌تر و بدنش نحیف‌تر شد. همون دست و بدنی که سال‌ها جور بزرگ کردن چهارتا فرزند و به عرصه رساندنشان را بدون کمک هیچ مردی کشیده‌بودند.

 

 

 

سال‌ها بعد، جای همیشگی مامان ملک روی تخت فلزی کوچکی روبه‌روی در اتاق نشیمن بود. قدرت حرکتش محدود شده بود و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داشت. اون روزها به همراه سحر سلحشور مشغول ساخت فیلمی درباره ی مامان ملک بودیم. در یکی از سکانس‌ها قرار بود از جایش بلند شود و روی تخت بنشیند و خاله مهری را صدا کند که بیاید دستش را بگیرد و تا دستشویی ببرد.

 

من: دوربین رفت، مامان ملک بلند شو.

 

به سختی از جایش بلند شد و روی تخت نشست، اما هر چه منتظر شدیم خاله مهری را صدا نکرد.

 

من:  چرا صداش نکردی؟ ما برای این وسایل پول میدیم اگر کمک نکنی هزینه‌امون میره بالا، نداریم بدیم.  داد بزن مهری بیا منو ببر دستشویی. بریم برداشت دوم. حرکت.

 

دوباره خودش را جا به جا کرد و روی تخت نشست.

 

مامان ملک(با اکراه): بعضیا بیان منو ببرن دستشویی.

من: چرا اسمشو صدا نمیکنی؟

مامان ملک: نمی‌خوام.

 

 خاله مهری از اون اتاق اومد و هاج و واج نگاه می‌کرد که ماجرا چیه؟ خلاصه با تلاش فراوان فهمیدیم که از خاله مهری به یک دلیل ساده ناراحت شده و بدون این که بهش بگه باهاش قهر کرده. خلاصه خاله رفت بغلش کرد و ماچش کرد و از دلش در آورد. از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد، بارها با مامانم به این دلیل که رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود سر سنگین می‌شد، یا بامن، با نسترن، نیلوفر. نکته ی جالب این قهرها کارکرد برعکسشون بود. اینقدر بامزه قهر می‌کرد که اگر ناراحت هم بودی ناخودآگاه می‌خندیدی و آخرش خودش هم می‌خندید.

 

مامان ملک سه هفته بعد از پایان تصویربرداری به دلیل یک عارضه‌ی ساده در بیمارستان بستری شد و دیگر برنگشت و یکی از حسرت های زندگی من اینه که چرا در اون سه روز آخر به ملاقاتش نرفتم. امروز سالگرد سفرش به جهان باقیه. اگر دوست داشتید براش یه فاتحه بخونید.

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان