شاید برای آنکه از گرسنگی نمیرند...
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۳۳ ب.ظ
دلهای
بسته شده به یک تار موی معشوق...
در
باد تکان می خورند
و
از حنجره ی زنگ زده شان...
-در
حین رقص-
چون
قوطی های حلبی...
ناله
بیرون می آید...
قرنها
گذشت و کسی ندانست...
که
معشوق...
همان
روزها ...
در
زمان همان شاعران...
هم...
مرده
بود...
و
آنها...شاید
برای آنکه از گرسنگی نمیرند...
(چون
غیر از شعر گفتن...
کار
دیگری بلد نبودند...بیچاره
ها)
پیکری
از کلمه ساختند
و
نامش را معشوق نهادند...
و
آنقدر...
بزرگش
کردند...
که
ما در همه ی این سالها...
جرات
نکرده ایم...حتا...
در
خواب هم...
از
کجایی و چرایی اش...
پرسش
کنیم....
و
در تسلسل باطل زمان...
ما
هم شاعر شدیم
و
از معشوق گفتیم...
و
دروغ آن گذشتگان را...
با
اعتقاد قلبی
تحویل
آیندگان دادیم...
و
در نهایت بلاهتمان...
رستگار
شدیم...
- ۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۳۳