یادآوری پانزدهم- نقشبندی بر شن
فیلم مستند هراس و پرواز بیشتر به آثار و کمتر به زندگی محسن وزیری مقدم نقاش معاصر میپرداخت. تصویربرداری حدود چهار سال طول کشید. ماجرای ساخته شدن فیلم قصهی دلکشی است که انشاالله در مطلبی جداگانه نوشته میشود.
در ابتدای کار یکی از مشکلات ما بیمیلی آقای وزیریمقدم به تصویربرداری بود. ایشان ضرورت ساخته شدن فیلم را حس میکردند، اما گاهی برایشان سؤالهایی پیش میآمد. برای مثال دچار شک میشدند که این تلاشها فایدهای هم داشته باشد. یا از کجا معلوم این جوانها (سحر سلحشور کارگردان و من تهیهکننده و تصویربردار روزهای بیامکاناتی) مثل دیگرانی نباشند که برای رسیدن به منفعت مدتی را کنار من گذراندند و در انتها رهایم کردند و رفتند و هزار اما و اگر دیگر... گاهی ما با آقای وزیریمقدم قرار میگذاشتیم و دوربین و وسایل را هم کرایه میکردیم و به منزل ایشان در قلهک میرفتیم که با ایشان مصاحبه کنیم، متوجه میشدیم که کسی ،کسانی یا نهادی با رفتاری نامناسب یا خلف وعده ایشان را رنجاندهاند و روحشان را متلاطم کردهاند. ما مینشستیم و حرفهای آقای وزیری را میشنیدیم و سعی میکردیم دلگرمی بدهیم تا از آن فضا خارج شوند و هر چه بیشتر تلاش میکردیم متوجه میشدیم حرفهایمان نتیجهی عکس میدهد و ایشان ناراحتتر و عصبانیتر میشوند، در آن حیص و بیص ناگهان حرف یا حرکتی ناخواسته از ما مثل اشاره به قطعهای موسیقی کلاسیک یا یافتن نکتهای در یکی از نقاشیها و ... مثل باران تمام گرد و غباری را که بر اثر نامهربانی دیگران آینهی روح آقای وزیری را پوشانده میشست و میبرد و ما با مردی روبهرو میشدیم که چون کودکان ذوق میکرد و سر حال میآمد و ما هم با ایما و اشاره به هم آرام دوربین را روشن میکردیم و ساعتی را محسن وزیری مقدم خوش میگذراندیم.
روزی نشسته بودیم و من با احتیاط باب گله را باز کردم.
ـ آقای وزیری من نگران این فیلم هستم. آخه این چه مستندی است که در مورد یک نقاش ساخته شده و در آن حتی یک فریم از نقاشی کشیدن او درش نیست؟
ـ من جلوی دوربین نقاشی نمیکنم.
ـ خب ما چیکار کنیم؟
ـ شن بگیر من با دستام باهاشون بازی میکنم تو عکس بگیر.
ـ کی وقت دارید بگیرم بیام؟
ـ بذار ببینم کی میشه؟، ولی اگر لب دریا بود خیلی خوب میشد.
ـ خب،خب، اگه شما بتونید بیایید شمال برای ما خیلی ایدهآله.
ـ میام، منم خیلی ساله اونطرفا نرفتم.
به تکاپو افتادیم.با چند نفر که ماشین داشتند صحبت کردم. نتوانستم راضیشان کنم که ما را تا شمال ببرند و برگردانند. مشکل اصلی بودجه بود. من دستیارکارگردانی را کنار گذاشته بودم و درآمدی نداشتم. خانم سلحشور پول توجیبیاش را وسط گذاشت. یک دوربین PD 150 از محسن استادعلی و وحید صداقت اجاره کردم که هنوز هم کرایهاش را نپرداختهام. یکی از بستگان هم با پرایدش آمد و شبی ما به سوی محمودآباد حرکت کردیم.
صبح آقای وزیری را کنار ساحل دریا نزدیک بیشهکلا بردیم. دریا متلاطم بود. با صلابت به سوی دریا رفت و نشست و دستهایش را روی زمین ساحل گذاشت و شروع کرد. شنها را با نوک انگشتانش خراش میداد و نقشهای متفاوت میزد. پشت دوربین میدیدم که خودش را به سوی دریا میکشد وسعی میکند ماسههای نزدیکتر به موج را نقشبندی کند. چند بار میخواستم بگویم آقای وزیری عقب بیایید اینطوری آب نقشهایتان را میبرد اما جرات نکردم. کارش که تمام شد مرا صدا زد و گفت :
ـ ببین این نقشها منم، این موج هم مرگه که با یک حرکت منو محو میکنه.
من محو نگاهش میکردم.
ادامه دارد
- ۰ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۵۱