پشت عکس نوشتهام : دوشنبه
هفده بهمن ۱۳۶۷ و هفت و برای به رخ کشیدن خوش خطیام یک بار هم هزار و سیصد و
شصت و هفت را به حروف و با خط شکسته نوشتهام. اینجا مدرسهی «نهال آزادی» است که
دیگر وجود ندارد و نام مدیرمان هم آقای «لآلی» است.
نمایشنامهای نوشته بودم با
موضوع روستا در زمان شاه و ستمهایی که خان
روستا به تحریک خارجیها بر مردم روا میداشت و
قرار شد برای دههی فجر اجرایش
کنم. برای درک موضوع نمایش همین توصیف کافی است:
در یکی از صحنهها دو آمریکایی
که نقششان را «شاهنده »و «ایازیان» بازی میکردند اسلحهای را به خان روستا که
نقشش را «ایازی» بازی میکرد، میدهند تا جوانان انقلابی را که من و «بختیاری» بودیم، بکشد. او هم اسلحه را
به نفر دوم نشسته از راست که مباشرش بود میداد و ...
قبل از دههی فجر برای اجرای
نمایش، با آقای «علیخانی» که مسئول امور تربیتی بود هماهنگ کردم و افتادم دنبال
تهیهی لوازم. خان و خارجیها لباسهای خودشان را آوردند. تهیهی لباس
روستایی هم با تصورهای کلیشهای که جامعه در ذهن ما فرو کردهبود، کار سختی
نبود. عرقچینها را از «دایی نوروز» گرفتم و
یکی را خودم سر گذاشتم و دیگری را به بختیاری دادم. جلیقهی تن بختیاری را
هم من جور کردم. شلوار کردی هم که داشتیم.
روز موعود بچهها را برای جشن
به حیاط کوچک مدرسه آوردند. این که چه مراسمی پیش و پس نمایش اجرا شد را به یاد
ندارم. وقت اجرای ما رسید. برای معرفی
تمام بازیگران را به روی صحنه فرا
خواندند. با ورود من و بختیاری و تیپ مضحکمان، بچهها شروع به خندیدن کردند. خندهاشان
به ما هم سرایت کرد و چند دقیقهای با هم خندیدیم و خارج شدیم .
در صحنهی
اول خان و خارجیها جلسه داشتند. خیلی جدی نقششان را بازی کردند و خارج شدند. صحنهی
دوم ما بودیم که با مباشر خان بگومگو میکردیم. مدیر و ناظم بچهها را در حیاط
دعوا کردهبودند تا نخندند و در سکوت به نمایش
نگاه کنند. ما هم با هزار زحمت خودمان را کنترل کردیم و وارد شدیم.
مباشر مشغول صحبت بود که
ناگهان نگاهش با بختیاری تپلِ بامزه با آن شلوار کردی و عرقچینش تلاقی کرد و خندهاش گرفت. این خنده مثل جرقهای در انبار
باروت بود. ناگهان حیاط مدرسه از شدت خنده منفجر شد . اتفاقی که باعث مضحکتر شدن
فضا شده بود تلاش ما برای عادی رفتار کردن و نمایش را پیش بردن، در حالی که از
خنده روی پا بند نمیشدیم، بود.چند دقیقهای
همه میخندیدند و ما هم دیالوگها را تمام کردیم و با خنده بیرون رفتیم.
. صحنهی سوم هم اجرا شد و خان اسلحه را گرفت و به مباشر
داد. در صحنهی چهارم ما مشغول اعتراض و انقلاب بودیم که مباشر سر رسید و به ما
شلیک کرد و نمایش با سرود «به لالهی در خون خفته» در حالی که ما خیلی اسلوموشن در
حال شهید شدن بودیم، به پایان رسید.
آنروز بچهها یکی از مفرحترین روزهای دههی فجرشان را
گذراندند و من اولین شکست هنریام را در
کارنامه ثبت کردم.