دست قاسم
این همه شب گذشت
و دیگر سکوتی نبود
که سر را چون کبک
در آغوشش پنهان کنم
دیگر رازی نمانده بود.
دست قاسم دست را از همه برده بود
قرنها گذشت
و روزی
اسم اعظم در بغداد
بر خاک افتاد
خاتم سلیمانی تکثیر شد
و بر انگشت هزار سلیمان حلقه زد.
پرده برافتاد
ما را ترساندهبودند: نه تو مانی و نه من
ما
بینامان تاریخ
ماندیم که بدانیم
نام گمشدهامان
همان اسم اعظمی است
که روزی بر زبان کسی زمزمه میشود
و ابلیس فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِین را فهم میکند...
- ۰ نظر
- ۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۰