نمایش فیلم مستند ۶۰۰۰۰ کیلومتر از شبکه اول سیما
- ۰ نظر
- ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۴۵
پدر خانم من معلم زبدهی کلاس اول است. این روزهای قرنطینه درسهایش را مانند کلاس واقعی ضبط میکند تا شاگردانش عقب نیفتند. ویدیوها را به تدریج در آپارات بارگذاری میکنم. ویدیوها را در این لینک میتوانید پیدا کنید:
پیرمرد روی صندلی نشست و خوب که جاگیر شد گفت: آقای راننده من صادقیه پیاده میشم.
راننده: پدر جان ما میریم متروی ارم سبز.
پیرمرد: خب منو صادقیه پیاده کن.
راننده : ما اصلا صادقیه نمیریم.
پیرمرد : پس من چیکار کنم؟
راننده در حال پیچیدن داخل ستاری : ایستگاه بعدی پیاده شو، سوار ماشینای صادقیه بشو.
پیرمرد بلند شد و رفت جلو کنار راننده ایستاد. به ایستگاه نزدیک شدند، یک اتوبوس در ایستگاه مشغول سوار و پیاده کردن مسافر بود.
راننده : پدر جان باید سوار این خط بشی.
پیرمرد: میشه تندتر بری بهش برسم؟
راننده : تا من بهش نزدیک بشم گازشو میگیره و میره.
همینطور هم شد تا ایستاد اتوبوس جلویی حرکت کرد. راننده درها را باز کرد. پیرمرد خواست پیاده شود.
راننده : صبر کن ایستگاه بعدی میرسونمت بهش. اینجا علاف میشی.
درها را بست و حرکت کرد. یه خرده بیشتر گاز داد و همزمان با اتوبوس صادقیه رسید ایستگاه بعدی.
گفت: پدر جان بدو سوار شو، یکی دو تا بوق هم زد تا راننده جلویی متوجه بشه و صبر کنه.
پیرمرد را تا سوار شدنش به اتوبوس صادقیه تعقیب کردم. خوشحال بود.
همسرم گفت از حیاط صدا می آید. در را باز کردم. چیزی ندیدم. در زائده ی طبقه ی دوم جنب و جوشی دیدم.
اول بگذارید نقشه ی ساختمانمان را برایتان توضیح دهم. آپارتمانهایی که ما در آنها زندگی میکنیم حداقل هفتاد سال پیش ساخته شدهاند. اکثر خانهها بالکن اتاق پذیرایی را مسدود کرده اند و انداخته اند سر اتاق. حیاط خانههای طبقهی اول هم به این شکل است که بخشی از زمین مقابل را نردهکشی کرده اند و در آن گل و گیاه کاشته اند. طبقه ی بالای ما که بالکن را حذف کرده برای این که دیش ماهوارهاش را نصب کند. یک تاقچهی بدشکل با آهن و چوب ساخت که من به آن میگویم زائده. برگردیم به قصه ی دیشب.
فکر کردم همسایه طبقه ی بالا مشغول تنظیم دیش ماهواره است. به اسم صدایش کردم، جوابی نداد.رفتم پایین و از زاویه ی بهتر نگاه کردم. در تاریکی متوجه شدم پسر جوان لاغری آن بالا مشغول ور رفتن با چیزیه. گفتم آقا شما اونجا چیکار میکنی؟ بلند شد ایستاد و گفت سر جات وایسا و تکون نخور. یک چیزی مثل پتک با دسته ی بلند دستش بود. خیلی چابک از لبه ی زائده آویزان شد. من سریع خودم را کشاندم دم در خانه که سر راهش نباشم. پرید و دوید و از نرده های حیاط جست زد و رفت در خیابان سوار یک پژو 405 نقره ای شد و رفت. دزد بود. هر چه کردم نتوانستم شماره ی ماشین را بخوانم. زنگ زدم همسایه سریع خودش را رساند، ظاهرا زود متوجه شده بودیم و نتوانسته بود برود داخل. همسایه می گفت اگر می گرفتم پدرش را درمیاوردم. به خیر گذشته بود، هم برای همسایه و هم برای دزد. برای دومین بار در حیاطمان دزد آمد و برای اولین بار با یک دزد رو در رو شدم.
از دیشب تصویر آن پسر شانزده، هفده سالهی لاغر که سعی می کرد ترسش را با چرخاندن پتک دسته بلندش پنهان کند، از سرم بیرون نمیرود. از کجا آمدهبود؟ بار چندمش بود؟ چرا دزدی میکرد؟ دیشب بعد از این جا جای دیگری هم رفت؟ آنجا موفق شد و به آدمهای دیگری احساس ناامنی را منتقل کرد یا باز نتوانست و خودش ناامید برگشت؟ شاید هم گیر آدمی مثل همسایه افتاده باشد و بعد از یک ضرب و شتم شدید، تحویل نیروی انتظامی داده شده باشد.
این عکس را در یک بعد از ظهر تابستانی داغ هنگام آب دادن به گیاهان حیاط گرفتم. بعد از چهارده روز خیلی سخت، دیدن این عکس به من یادآوری کرد که این روزها میگذرد و بهار و تابستان باز می آید.
همه ی ما با هر عقیده و مرامی روزهای سختی را گذراندیم. اما نباید این نکته را فراموش کنیم که ما یک ملتیم که در کنار هم معنا پیدا میکنیم. من به آینده امیدوارم و امروز میزان این امیدواری بیش از چهارده روز پیش است. ما از این امتحان سخت گذشتیم و این به من انگیزه ی تلاش بیشتر و سخت تر می دهد. دوباره با جدیت بیشتر کار را شروع کرده ام و ان شاالله ادامه خواهم داد. این چهارده روز ما را بزرگتر کرد.
بر جهان، امروز قانون جنگل حاکم است. نزنی میزنند و نخوری میخورندت. فارغ از هرگونه نگاه ایدئولوژیک اگر قرار است در این جنگل زندگی کنیم، باید به همه ثابت کنیم که توانایی دفاع از خودمان را داریم. یکبار باید از تفکر در کف شیر نر خونخوارهای، غیر تسلیم و رضا کو چارهای فاصله بگیریم و با این شیر شاخ به شاخ شویم و حداقل یک چشمش را کور کنیم. تنها در این صورت است که در محاسباتشان برای هرگونه هجومی به ما، فقط سود را حساب نمیکنند و درصدی را برای زیان هم در نظر میگیرند و دست به عصاتر اقدام میکنند.
اقدام دیشب ایران در حمله به پایگاههای آمریکا در عراق بر مبنای این تفکر طراحی و اجرا شد. در این سالها ما دیپلماسی را آزمودیم و از آن طرفی برنبسیتیم. تمام این سالها هر بار که دست ما برای صلح به سوی آمریکا و اروپا دراز شد، تلاش کردند ذبحمان کنند. مثالهایش را میتوان در همراهی ما در کنفرانس بن برای ایجاد صلح در افغانستان و عضو محور شرارت خوانده شدنمان توسط بوش، به شکست کشاندن توافق سعدآباد توسط آمریکا و در نهایت خروج بیمنطق آمریکا از برجام یافت. از طرفی تجربهی کشوری چون لیبی که تمام درخواستهای آمریکا را مو به مو اجرا کرد و درنهایت به سرنوشت اسفبار امروز دچار شد هم پیش روی ما است.
چه کنیم؟ بنشینیم تا آرام آرام مولفه های قدرتمان را از حیز انتفاع ساقط کنند و قدم قدم حلقهی محاصره را آنقدر تنگ کنند تا خفه شویم و به سرنوشتی چون عراق و افغانستان دچار شویم؟ یا به آنها ثابت کنیم که غلبه بر ما آنقدر پرهزینه است که سودش به ضررش نمیچربد.
من دوستانی داشتم که نمی دانم هنوز میتوانم دوستشان بنامم یانه؟ کسانی که نهان یا آشکار رویکردشان براندازی است و بعضیهایشان هم یا تنها در این مسیر قدم برمیدارند و یا با دشمنان ایران متحدند. خطاب من به آنها نیست. آنها تصمیمشان را گرفتهاند و تجربهی محدود تلاش من برای باز کردن باب گفتگو هم با یکی دو نفرشان، به نتیجه نرسیده است. مخاطب من دوستانی هستند که نگران آینده ی کشورند و تفکرات رادیکال ندارند. حمله ی دیشب با توجه به اسم پایگاه عین الاسد بار نمادینی هم داشت. ما به چشم شیر حمله کردیم.
چقدر این عکس حرف داره: در غزه جوانان فلسطینی پرچمهای آمریکا و اسرائیل را آتش زدهاند و سردار سلیمانی از میان عکس داره لبخند میزنه. آسمان هم از ابر سیاه پوشیده شده که هم بشارت دهندهی بارانه و هم احتمال وقوع طوفان را جار میزنه.
امروز معنای یومالفرقان را درک کردم. روز جدایی حق از باطل.
مسیر جدیدی در زندگی ما آغاز شدهاست. مسیری که به روشنی در آیهی زیر مشخص شده است:
قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ ۖ وَنَحْنُ نَتَرَبَّصُ بِکُمْ أَنْ یُصِیبَکُمُ اللَّهُ بِعَذَابٍ مِنْ عِنْدِهِ أَوْ بِأَیْدِینَا ۖ فَتَرَبَّصُوا إِنَّا مَعَکُمْ مُتَرَبِّصُونَ
«بگو که آیا شما منافقان جز یکی از دو نیکویی (بهشت و یا فتح) چیزی میتوانید بر ما انتظار برید؟ ولی ما درباره شما منتظریم که از جانب خدا به عذابی سخت گرفتار شوید یا به دست ما هلاک شوید، بنابراین شما در انتظار باشید که ما هم مترصد و منتظر هستیم.»
سورهی توبه-آیهی ۵۲
فیلم مستند کاروان
کارگردان: محمد سمیع پور
تصویربرداران: علی نعمت اللهی و سجاد سپهری شکیب
تدوین بابک حیدری
تهیهکنندگان: امیرپژمان حبیبیان و محمدعلی توکلی
۱- کلاس دوم، سوم راهنمایی بودم، پسری که نمیتوانست با همسن و سالانش رفاقت پایدار داشته باشد. ترجیحم این بود که در خانه بنشیند و کتاب و مجله و روزنامه بخوانم. موسیقیهای مورد علاقهام هم برای سنم عجیب بود: خوانندههای سنتی و قدیمی. این اواخر حزباللهی هم شده بودم و با همه سر این که اینحکومت خوب است و دیگران بد و از این دست حرفها بحث میکردم. مادرم تلاش میکرد مرا به بیرون از خانه هل دهد اما هم اعتماد به نفسم کم بود و هم همسن هایم را سطحی و بیمایه میدانستم. پسر جوانی که دور و برمان بود به مادرم گفت بگذارید من پژمان را با خودم ببرم فوتبال. من ذوق کردم. قرار شد فردا بیاید دنبالم. شب دایی نوروز من و مادرم را صدا کرد خانهاش و گفت: سوری نذار پژمان با این بره فوتبال، اطمینانی بهش نیست. من شاکی شدم، نمیفهمیدم چرا دایی این حرفها را میزند، اما مادرم به فکر فرو رفت و در راهپلهها بهم گفت دایی راست میگه تو باید مواظب خودت باشی. من واضح نمیفهمیدم منظورشان چیه اما واقعی بودن نگرانیشان را درک میکردم. به این شکل من فوتبال نرفتم.
مدتی بعد، جایی بودیم که پسری تقریبا همسن و سال من داشتند. به من گفت این نزدیکی استخر هست، بیا بریم شنا کنیم. از حیاط خانه چند خربزه چید و راه افتادیم. در مسیر گفت که آن پسر فوتبالیست(که قرار بود مرا ببرد فوتبال) چند روز پیش خانهشان بوده و شب جایشان را در حیاط پیش هم انداختهاند و اشاراتی از بازیهایی ممنوع که البته نه من و نه او عمقشان را نمیفهمیدیم . آنجا من متوجه شدم که او ناخواسته و با تصور این که آن پسر با او بازی میکند مورد تجاوز قرار گرفته است.
جایی که او استخر مینامیدش، منبع روباز موتور آبی بود که برای آبیاری زمینهای کشاورزی استفاده میشد.آنجا چند جوان که از ما بزرگتر بودند مشغول آبتنی بودند. خربزهها را دست ما دیدند و گفتند برای هر خربزه ده تومان میدهیم و برای یک چیز دیگر هم پنجاه تومان، من با توجه به سابقهی قبلی، ناگهان دلشوره گرفتم و با سرعت دور شدم. آن پسر ایستاد تا پول خربزهها را بگیرد. دو دقیقه بعد به من پیوست، گفتم چی میگفتن، منظورشون چی بود؟ گفت ... میخواستن و خندید. هیچ درکی از موضوع نداشت و در تصورش به بازی دعوت شده بود.
آن پسر سرانجام خوبی پیدا نکرد و من هم همیشه به روح دایی نوروز درود میفرستم که تیزبینی و احساس مسئولیتش مرا از یک آسیب جدی حفظ کرد.
امروز فکر میکنم اگر به والدین و خود آن پسر اطلاعرسانی درست و کافی شدهبود، آیا برای او چنین اتفاقی میافتاد؟
۲- سرباز بخش وظیفهی نیروی انتظامی در فلاورجان بودم. یک ساختمان بزرگ دو طبقه شبیه یک پاساژ قدیمی در ورودی پل قدیم شهر کنار زایندهرود اجاره کرده بودند. پایین پاسگاه شماره یک بود که با یک راه پله به طبقهی بالا وصل می شد و بالا دور تا دور آپارتمانها و اتاقهایی بودند که در آنها به ترتیب از راست بخش وظیفه، راهنمایی و رانندگی، مفاسد و آگاهی مستقر بودند. یک راهروی باریک که آنطرفش به جای دیوار نرده داشت و ما میتوانستیم با ایستادن جلوی در به تمام اتفاقهای طبقات بالا و پایین مسط باشیم.
مدتی بود که صفهای طولانی از مردها و پسرها جلوی آگاهی درست میشد و رفت و آمد در آنجا از حد معمول بیشتر شده بود. از سربازی که آن جا خدمت میکرد، پرسیدم چی شده؟ گفت یه دختر ده یازده ساله توی کلیشاد (یکی از بخشهای تابع فلاورجان) گم شده، همسایه ها و هممحلیها را میارن بازجویی میکنن. بعد از یکی دو ماه، یک روز وقت بازگشت از ستاد منطقه، یکی از درجهدارهای آگاهی را دیدم که با حالتی منقلب دستهایش را به درختی میمالید. انگار که آلوده به چیزی باشند و بخواهد پاکشان کند. به پاسگاه که رسیدم دیدم وضعیت غیر عادی است، عده ای گریه و زاری میکنند و بعضی خط و نشان میکشند و مامورهای آگاهی میروند و میآیند. همان سرباز را دیدم و پرسیدم چی شده؟ گفت چاههای خانه ها را گشتهاند و در چاه همسایه جنازهی متلاشی شدهی دختر را پیدا کردهاند. پسر جوان همسایه را گرفته اند و اعتراف به قتل کرده. طبق گفته ی پسر سر ظهر وقتی کسی خانه نبوده، دختر به در منزل آنها میرود تا چیزی از مادرش برای خانه قرض کند یا امانتیای را برگرداند، زیر چادرش شلوار چسبانی پایش بوده و باد چادر را پس میزند و پسر تحریک میشود. به بهانهی صدا کردن مادرش او را به حیاط میکشاند و بعد از تجاوز وقتی عقل به سر جایش برمیگردد، از ترس رسوایی دختر را به داخل چاه میاندازد و یک ظرف اِتِر را هم رویش خالی میکند که بیهوش شود و صدایش به گوش کسی نرسد. در نهایت مردم ریختند و خانهی پدر و مادر آن پسر را خراب کردند و از آن منطقه بیرونشان کردند. پسر هم اعدام شد.
آن دختر و پسر و خانوادههایشان هم قربانی پردهپوشیهای بیهوده و عدم فرهنگسازی درست در این زمینه هستند. فضاهای زنانه را نمیدانم اما در فضاهای مردانهی ما به شدت شوخیهای جنسی و نقل خاطرات و تجربیات جنسی به واضحترین شکل رواج دارد. در دیروزِ ما جوانترها در سن بلوغ و بعد از آن به واسطهی این خاطرات و شوخیها و امروز به واسطهی فضای مجازی و همان فرهنگ نادرست مردانه به شدت تحریک میشوند. اگر خانواده با رعایت حدود شرعی و پردهپوشی جوانشان را آگاه می کردند یا خانوادهی دختر اندکی با علم به خطرات بیشتر مراقب خودش و نوع پوشش و دور کردنش از شرایط ناامن بودند، امروز آن دو زنده و سالم مشغول زندگی بودند.
امروز مهمترین موضوعات در منازعات سطحی و احمقانهی سیاسی سر بریده میشوند، تا از آموزش برای بالا بردن ایمنی کودک در مسایل جنسی حرف میزنی، عدهای میگویند ببینید اینها نتیجهی اجرا نشدن سند ۲۰۳۰ است و عدهای دیگر مسالهای دیگر را پیش میکشند و این وسط کودکانیاند که در این تغافل آسیب میبینند و بعضی مانند «بیجه»* خودشان هم منتقل کنندهی آن آسیب به نسل بعد هستند و چه بسا که مانندبسیاری جانشان را هم از دست بدهند.
به نظرم چالشزاترین بخش این مساله به زبان و انتخاب کلمهها برمیگردد. انتخاب عبارت« آموزش جنسی به کودکان» به شدت ما مارگزیدهها را میترساند که قرار است فرهنگ جنسی غرب در جامعه حاکم شود. شاید اگر به جای آموزش بگوئیم «آموزش طریقهی مراقبت از خود به کودکان» بسیاری از این مسائل حل شود. کودک نباید تا قبل از بلوغ چشم و گوشش باز شود و بعد از بلوغ هم باید به تدریج بر خودش نیازهایش و چگونگی کنترل از آنها آگاهی یابد.
به هر حال توجه به این مساله امری قطعی و لازم است، چگونگیاش را به کارشناسان صالح و آگاه بسپارید و از این منازعات فرسایشی سیاسی کردن مساله دست بردارید. ما در قبال کودکانمان مسئولیم.
پانوشت: بستگان و دوستان قدیمی بدانند که سعی کردهام هر نشانی را که به کمکش بشود اشخاص را حدس زد، منهدم کردهام. پس هر شباهت به شخص خاصی زاییدهی ذهن شما است و ربطی به واقعیت ندارد.
*. محمد بسیجه معروف به بیجه[۲] (زادهٔ ۱۳۶۱، معدوم ۱۳۸۳ در پاکدشت) متهم اصلی جنایات پاکدشت بود. وی کارگر کورهپزخانهای در همان منطقه بود که به تجاوز و قتل بیش از ۱۷ کودک و ۳ بزرگسال اعتراف کرد. ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران، به عنوان بزرگترین پرونده جنایی هفتاد و یک سال اخیر در ایران شناخته شد و به شدت افکار عمومی را در این کشور تحت تأثیر قرار داد. اطلاعات بیشتر اینجا