یادآوری بیست و هفتم- توپ چهل تیکه
بچگیها فوتبالم خوب نبود. از یه بچهی ساکت و خیالباف که افتخارش کتابهای غیر درسی خوندن بود، بیشتر از این نمیشد انتظار داشت. رو به روی خونهامون یه پارک بود که روی چمنش، دوتا تاب تکی با بدنهی مثلثی شکل روبهرو اما با زاویهای مخالف هم قرار گرفته بودند و مکان مناسبی برای فوتبال بچههای چندتا بلوک اطراف پارک شده بود. من برای بازی میرفتم و بعد از اینکه بچهها بازیم نمیدادند، با یه ته بغضی به خونه برمیگشتم. مادرم که متوجه میشد و بعضی وقتها چادرش رو سر میکرد و میرفت با اونها دعوا میکرد و بهشون میگفت که من رو هم بازی بدن.
این ماجرا ادامه داشت تا داییم برای من یه توپ چهل تیکهی میکاسا خرید. از اون به بعد به خاطر توپ اول بازیم میدادند و بعد به بهانههای مختلف بیرونم میگذاشتند و فقط با زبان نگهم میداشتند که نرم و توپ رو هم با خودم ببرم. یک روز مادرم داشت از نزدیکیهای پارک رد میشد و دید که من ایستادهام بیرون و بچهها با توپم فوتبال بازی میکنند. یه نگاه چپ چپ از نوع خاک بر سرت کنن به من کرد و گفت : توپ پژمان را بدین میخوایم بریم خونه. پسر همسایه مون جواب داد: الان وسط مسابقهایم، شما برید بازیمون تموم شد من خودم توپ رو میارم.
الان که فکر میکنم دلم برای مادرم میسوزه. نمیدونست از کمرویی پسر خودش باید عصبانی باشه یا پررویی پسرهای همسایه.
- ۱ نظر
- ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۲۴