شکستگی روح
- ۰ نظر
- ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۰
این همه شب گذشت
و دیگر سکوتی نبود
که سر را چون کبک
در آغوشش پنهان کنم
دیگر رازی نمانده بود.
دست قاسم دست را از همه برده بود
قرنها گذشت
و روزی
اسم اعظم در بغداد
بر خاک افتاد
خاتم سلیمانی تکثیر شد
و بر انگشت هزار سلیمان حلقه زد.
پرده برافتاد
ما را ترساندهبودند: نه تو مانی و نه من
ما
بینامان تاریخ
ماندیم که بدانیم
نام گمشدهامان
همان اسم اعظمی است
که روزی بر زبان کسی زمزمه میشود
و ابلیس فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِین را فهم میکند...
من مرددم
میان قهوه خانه و کافیشاپ...
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است...
هر شب چای پر از تردیدم را که مینوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک میگذارم
و اینگونه است که فیسبوک
دفتر چهرههای مردد هموندانم میشود
که در آستانهی تغییر بزرگ
هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو میکنند...
من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شدهام...
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم...
غرق میشوم...
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم...
فقط دلی مانده...
که دل دل می کند...
بماند
یا
بمیرد؟
و هنوز که هنوز
تمام زندگیم رویای کوچکی بود
که شبی در هجوم واقعیت محو شد
و هنوز که هنوز
مانده ام که کدامم؟
رویای واقعیت
یا واقعیت رویا...؟
این دل گرفته را
این تن اسیر را
در ناتوانی مطلقش
مگذار و مگذر
راهی باز کن
از این اتاق تنگ
به بابالفرات
رحمی کن
و بگذار نهایت سرگردانیام
سعی ِ بین دو حرم باشد...
من هنوز دلتنگ شبهای نیامدهایام که تو آمده بودی
و من باور کرده بودم
آمدن را
تو را
و شب را...
سالها گذشت
و ما برف شدیم
نشسته
در انتظار آفتاب ناگهانی که محومان کند.