سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

برای آخرین بار

جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ب.ظ

 

 

 

این روزها یک جمله در ذهنم به تکرار مداوم رسیده و هر بار با کاوش در زندگی خودم مصداق جدیدی برایش پیدا می‌کنم.

هیچ وقت نمی‌دانی کی آخرین بار است.

آخرین بار که کسی را می‌بینی.

آخرین بار که صدای کسی را می‌شنوی.

آخرین بار که کسی را می‌بوسی.

آخرین بار که با کسی چت می‌کنی.

پایان روایت قصه‌ی هر کس در زندگی ما با همین جمله معنا پیدا می‌کند.

آن روز وقتی از خانه خارج می‌شدم. رفتم کنار تختش بوسیدمش و گفتم دو سه روز دیگه می‌بینمت. او هم صورتش را کنار کشید و گفت: اینقدر تاپاله تپ و تپ نچسبون. می‌رم بیمارستان و میام.

دیگر صدایش را نشنیدم.

دیگرنبوسیدمش

و آخرین بار از پشت پنجره ی آی سی یو دیدمش که به لطف دستگاه نفس می‌کشید.

قصه‌ی زندگی مامان ملک اینجا به پایان می‌رسد اما روایت من از همچنان ادامه دارد.

من هنوز در همان خانه زندگی می‌کنم. گاهی که در اتاقم نشسته‌ام. وسط کار کردن، حس می‌کنم از اتاق پذیرایی صدایم می‌کند:« آقا پژمان، بیا یه لیوان آب به من بده قرصامو بخورم»

بلند می‌شوم به اتاق پذیرایی می‌روم. تختش دیگر آن‌جا نیست. خانه تغییر کرده است و آن اتاق دیگر در ندارد. کسی در خانه نیست. به خودم می‌گویم:

حواست هست که تنها نیستی؟ این خانه پر از تصویر کسانی است که با هر کدام یک آخرین بار را تجربه کرده‌ای.

دایی نوروز، زندایی نوروز، مامان ملک و ...

  • امیرپژمان حبیبیان

قهر کردن مامان ملک

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

 

 

امروز مشغول منظم کردن جعبه‌ی قرص‌ها بودم و قسمتهای مصرف شده‌اشان را قیچی می‌کردم. ناگهان پرت شدم به سال‌ها پیش...

 

مامان ملک: آقا پژمان، آقا پژمان، این قیچی رو بیار بده من.

 

یه قیچی کوچک دم دست بود میبردم میدادم بهش.

 

مامان ملک: این نه ننه، این جون نداره، اون قیچی بزرگه رو از آشپزخونه بیار.

 

 

بعد می نشست و قسمت‌های مصرف شده‌ی قرص ها را به دقت می‌برید. اون وقت‌ها هنوز سر پا بود و دستهاش جون داشت. از اون به بعد هر چی زمان بیشتر گذشت دست‌هاش ضعیف‌تر و بدنش نحیف‌تر شد. همون دست و بدنی که سال‌ها جور بزرگ کردن چهارتا فرزند و به عرصه رساندنشان را بدون کمک هیچ مردی کشیده‌بودند.

 

 

 

سال‌ها بعد، جای همیشگی مامان ملک روی تخت فلزی کوچکی روبه‌روی در اتاق نشیمن بود. قدرت حرکتش محدود شده بود و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داشت. اون روزها به همراه سحر سلحشور مشغول ساخت فیلمی درباره ی مامان ملک بودیم. در یکی از سکانس‌ها قرار بود از جایش بلند شود و روی تخت بنشیند و خاله مهری را صدا کند که بیاید دستش را بگیرد و تا دستشویی ببرد.

 

من: دوربین رفت، مامان ملک بلند شو.

 

به سختی از جایش بلند شد و روی تخت نشست، اما هر چه منتظر شدیم خاله مهری را صدا نکرد.

 

من:  چرا صداش نکردی؟ ما برای این وسایل پول میدیم اگر کمک نکنی هزینه‌امون میره بالا، نداریم بدیم.  داد بزن مهری بیا منو ببر دستشویی. بریم برداشت دوم. حرکت.

 

دوباره خودش را جا به جا کرد و روی تخت نشست.

 

مامان ملک(با اکراه): بعضیا بیان منو ببرن دستشویی.

من: چرا اسمشو صدا نمیکنی؟

مامان ملک: نمی‌خوام.

 

 خاله مهری از اون اتاق اومد و هاج و واج نگاه می‌کرد که ماجرا چیه؟ خلاصه با تلاش فراوان فهمیدیم که از خاله مهری به یک دلیل ساده ناراحت شده و بدون این که بهش بگه باهاش قهر کرده. خلاصه خاله رفت بغلش کرد و ماچش کرد و از دلش در آورد. از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد، بارها با مامانم به این دلیل که رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود سر سنگین می‌شد، یا بامن، با نسترن، نیلوفر. نکته ی جالب این قهرها کارکرد برعکسشون بود. اینقدر بامزه قهر می‌کرد که اگر ناراحت هم بودی ناخودآگاه می‌خندیدی و آخرش خودش هم می‌خندید.

 

مامان ملک سه هفته بعد از پایان تصویربرداری به دلیل یک عارضه‌ی ساده در بیمارستان بستری شد و دیگر برنگشت و یکی از حسرت های زندگی من اینه که چرا در اون سه روز آخر به ملاقاتش نرفتم. امروز سالگرد سفرش به جهان باقیه. اگر دوست داشتید براش یه فاتحه بخونید.

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

بیست و یک سال بعد از پدر

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ق.ظ

این عکس تولد سه سالگی من است. من، خواهرم نسترن و پدر. آن‌چه از کودکی در ذهنم مانده نور است و رویا و خانواده.
احساس می‌کنم قانون زندگی این است: ابتدا یک انبان خالی خاطرات داری و مجموعه‌ای از آدم‌هایی که قرار است تو را در مسیر بزرگ شدن همراهی کنند. کم‌ کم آن آدم‌ها از کنارت ناپدید می‌شوند و به انبان خاطرات منتقل می‌شوند.
بیست و یک سال پیش، همین روزها پدرم از خانه به خاطرات پیوست.

دوست داشتید برای شادی روحش فاتحه ای بخوانید.


  • امیرپژمان حبیبیان

هنر آئینه‌گی

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۲ ب.ظ



با کنار هم قرار گرفتن این عکس‌ها روایتی قدرتمند و موجز به وجود آمده است. توالی این فریم‌ها قصه‌ی قطعی زندگی را به مخاطب یادآوری می‌کند و آن را  ناخودآگاه آن را به ساحت زندگی او می‌کشاند و تا زمانی طولانی در ذهنش امتداد می‌یابد. قصه‌‌ی خودمان که پایانش را می‌دانیم اما شاید عامدانه فراموشش کرده‌ایم. همنشینی این دو فریم، هنرها را به هم می‌آمیزد و از عکاسی، سینما، داستان و شعر عبور می‌کند و هنری جدید به وجود می‌آورد که  شاید بشود نامش را گذاشت هنر آیینگی...

  • امیرپژمان حبیبیان

آقای س و شکوفه هایش

پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۲۶ ب.ظ


آقای س مسیحی آشوری بود. چند سال با دو تا سگش کنار بلوک ما توی مینی بوس زندگی کرد. 

اوایل که اومده بود، یه حس تردیدی توی دلم نسبت بهش داشتم اما، کم‌کم رفیق شدیم و حضورش در چند قدمی خونه بهمون احساس آرامش و امنیت میداد. توی زمین خالی کنار بلوک، کلی درخت کاشت و بهشون رسید و بزرگشون کرد.

بعد از یه مدت، شهرداری و نیروی انتظامی با تلفن‌های ناشناسی که بهشون میشد، نسبت بهش حساس شدند و علیرغم تلاش ما و جر و بحث های مداوم جای مینی بوسش را تغییر داد و به انبار شهرداری که یه جای بی آب و علفه، رفت. 

ماه پیش تلفن زنگ زد. دایی ام بود. گفت س ات فوت کرد. تا یک ماه حالم بد بود. 

امروز اومدم بیرون و دیدم درخت‌هایی که کاشته به شکوفه نشسته. حس کردم س نرفته و همینجا کنار ما حضور داره. حالم خوب شد.

  • امیرپژمان حبیبیان

تویی که ناگهان...

پنجشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۱ ب.ظ



قد می کشد یادت

تو را می گویم

تویی که ناگهان برد بادت



سایه ها قد می کشند

باد با ابرهای روی شانه اش 

می آید

سایه ها می میرند


باران می‌آید

ساقه‌ها قد می‌کشند

...

  • امیرپژمان حبیبیان