سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «میدان توپخانه» ثبت شده است

یادآوری بیست و پنجم- چرا دانشگاه نرفتم؟

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ


چرا دانشگاه نرفتم؟
 
فکر نمی‌کنم امروز  دیگه کسی در  معرض پاسخ دادن به این سؤال قرار بگیره، چون تقریبا همه‌ی جوان‌ها دانشگاه رفته‌اند و حدقل یک لیسانس را دارند. اما من بارها به این سؤل پاسخ داده‌ام. البته روال کار همیشه به این صورت بوده که:
سؤال کننده: شما کجا خوندی؟
من: چی را کجا خوندم؟
ـ سینما را کجا خوندی؟
ـ سینما نخوندم.
ـ پس چی خوندی؟
ـ هیچی نخوندم.
ـ یعنی دانشگاه نرفتی؟
ـ نه
ـ چرا؟
این‌جا چالش اول شروع میشه. باید به طرف اثبات کنم  من از دانشگاه رفتن عاجز نبودم اما انتخاب کردم  که نرم. ولی اگر با این الفاظ بخوام بگم ، توجیه‌گرانه و ضعیف به نظر میرسه. پس از این در وارد می‌شم که:
 
ـ  من تا حالا اصلا توی کنکور شرکت نکردم.
ـ  چه جالب، چرا؟
 
با خروج کلمه‌ی چرا از دهان  مصاحب محترم، چالش دوم کلید می‌خوره. اینجا باید دلایلم را جوری بیان کنم که  دروغ نباشن، قانع‌کننده باشن و   به تریج قبای علم‌اندوزان و دانش‌اموختگان هم بر نخوره، چون طرف مقابل خودش جزو این دسته حساب میشه.(یک خاطره‌ی قدیمی:  در  یاهو مسنجر با  کسی چت می‌کردم که در دانشگاه آزاد یک شهرستان پزشکی می‌خواند.  گفتم در تمام زندگیم هیچ‌وقت  نخواستم دکتر بشم. طرف نوشت: حالا اگه می‌خواستی عرضه‌اش را داشتی؟ بعد دیگه جواب نداد و تمام تلاش‌های من هم برای توضیح بی‌نتیجه ماند.) با  در نظر گرفتن همه‌ی این جوانب ، پاسخ بعدی من این است:
 
ـ توی سینما دانشگاه  رفتن خیلی تعیین کننده نیست، فقط توقع‌ها را میبره بالا. باید از صفر شروع کنی، زمین جارو کنی، رخت بشوری، حمالی کنی تا کم‌کم بتونی رشد کنی.
 
 اینجا مطمئنم که طرف داره توی ذهنش همین‌طور پشت سر هم مثال نقض ردیف می‌کنه و به کارگردان‌هایی فکر می‌کنه که از همون اول پشت دوربین ایستادند و فیلم ساختند . اینجا برای منحرف کردن ذهنش و تغییر جنس نگاهش از  داداش ایستگاه مار و نگیر به دمت گرم چه آدم حسابی‌ای هستی تو، اون خاطره‌ی معروفم را هم چاشنی استدلال می‌کنم:
 
ـ توی پادگان آموزشی  یه روز اومدن گفتن حبیبیان کیه؟ گفتم منم. گفتن سرگرد کارت داره. تا اون روز توی گروهان با بالاتر از  گروهبان وظیفه صحبت نکرده‌بودم. البته بهتره بگم  بالاتر از گروهبان وظیفه به شکل خصوصی  بهم فحش نداده‌بود. حالا سرگرد؟غیر قابل هضم بود. ترسان و  لرزان بدو بدو  از پیست رژه خودم را به محوطه‌ی گروهان رساندم و دیدم سرگرد روی سکو ایستاده و میگه: همه‌اش تقصیر این حبیبیانه. این فلان فلان شده کجاست؟ چون کشتی بی‌لنگر در حال کژ و مژ شدن شدید، جلو رفتم  وگفتم : من حبیبیانم. به کپه‌ی بزرگ آشغالی که وسط گروهان تلنبار شده‌بود اشاره کرد و گفت: مردیکه خجالت نمیکشی این آشغالا رو ریختی اینجا؟ گفتم : نه به خدا یعنی من نریختم. گفت: غلط کردی پس این چیه؟ یکی از سرباز قدیمی‌ها جعبه‌ای را نشان داد که  رویش بزرگ نوشته بود: برسد به دست سرباز وظیفه سید امیرپژمان حبیبیان جمعی گردان امام علی ع گروهان دو  و به  وضوح روی کپه‌ی آشغال خودنمایی می‌کرد.گفتم این جعبه را من انداخته بودم توی سطل آشغال گروهان، اینجا چیکار می‌کنه؟ سرگرد گفت: از خودت بپرس. خلاصه تنبیه من این شد که با بیل آشغال‌ها را بریزم توی فرغون و ببرم توی آشغالدونی پادگان که کلی با گروهان ما فاصله داشت، خالی کنم. اولین سری را که می‌بردم به علت کمی تجربه و  سنگینی بار و دست‌فرمون بد، وسط راه فرغون برگشت. حالم بد شد و  شروع کردم فحش دادن. برگشتم و بیل را از محوطه‌ی گروهان آوردم و مشغول جمع کردن آشغال‌ها شدم. خاک بر سرت کنن عوضی، حقته، لیاقتت همینه، اگه آدم بودی الان این وضعت نبود و ... یه دفعه یکی زد به شونه‌ام و گفت : آقا چی شده؟ گفتم: هیچی. گفت: به کی داری فحش میدی؟ گفتم: فحش، من؟ گفت: حداقل توی دلت فحش بده ، داد نزن. حالا به کی فحش میدی؟ گفتم: به خودم ، اگر رفته‌بودم دانشگاه الان وضعم این نبود. گفت: ببین اینا همه‌اش تصور خودته، همه‌چیز نسبیه، اگر تو سرباز صفری و با آشغال جمع کردن بهت برمیخوره وقتی لیسانس و فوق لیسانس باشی، بهت بگن تو همینقدر بهت برمیخوره. خودتو اذیت نکن. این حرف خیلی عجیب در  روح من نشست و آرومم کرد. بعدها وقتی بین دو راهی نشستن و برای کنکور خوندن یا ورود به سینمای حرفه‌ای  ایستادم، کار کردن از صفر را انتخاب کردم، چون دانشگاه نرفته هیچ‌کس را قبول نداشتم، حالا اگر فوق لیسانس می‌گرفتم دیگه به کمتر از کارگردانی یه پروژه‌ی بزرگ رضایت نمی‌دادم.
 
طرف مقابل اینجا میگه: راست می‌گی، از این زاویه نگاه نکرده‌بودم و ماجرا تموم میشه. اما اگر عقیده‌ی خودم را بخواین ، تمام این‌ها توجیهه. قرار بود من این‌طوری زندگی کنم و به جای دانشگاه رفتن در میدان توپخانه‌ی شهرک سینمایی بنشینم و به عشق این که روزی کارگردان بزرگ فیلم‌های سینمایی خواهم شد، با افتخار  لباس سیاهی‌لشکرهای سریال ولایت عشق را بشورم و مسیر زندگی‌ام و کارم در آینده اینقدر پر پیچ و خم بشه تا به این نتیجه برسم که سینما هیچ چیز نیست، جز بازی‌ای که اینقدر سرگرمش می‌شیم که اصل زندگی را فراموش می‌کنیم. 
 
 


  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری هشتم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ب.ظ


یادآوری هشتم:


این عکس تبلیغ پودر لباسشویی دریا نیست. من هم یک مانکن خوشتیپ جذاب برای تبلیغ نیستم. اینجا میدان توپخانه ی شهرک سینمایی در سال هزار و سیصد و هفتاد و هفت است. آرشیو لباس سریال امام رضا در این دکور سامان گرفته بود و مقابلش هم مکانی برای شستن رخت‌های سیاهی لشکر ها بود. 

این عکس محصول کل کل من و‌ برادر عزیزی است که شاید راضی نباشد اسمش را بیاورم پس نمی آورم. او از شتستن لباس خجالت می‌کشید و سعی میکرد فقط در موقعیتهای باکلاس و جذاب عکس بگیرد و‌من که معتقد بودم تلاش خالصانه خجالت ندارد برای اثبات حرفم‌از او خواستم که از من در حال شستن رخت سیاهی لشکر ها عکس بگیرد. شاید توضیح این نکته واجب باشد که دلیل استفاده از عبارت سیاهی لشکر به جای هنرور  این است که معتقدم هنروری یک فن است.‌ این کسانی که ما لباسشان را می شستیم سربازهای پادگان‌های پرندک بودند و برای پر کردن صحنه آورده می شدند و هیچ تخصصی جز اذیت کردن ما و عوامل به خصوص بازیگران و هنرور های خانم نداشتند. لباسها را هم به لطایف الحیل نابود میکردند و ما هنگام شستن لباسها با پارچه ی سفت و چوب شده ای روبرو بودیم که از ادرار و عرق انسان به علاوه ی پهن اسب و‌خاک و هزار کثافت دیگر تشکیل شده بود. 

این سریال دومین کار من در سینما و تلویزیون بود که حدود یکسال طول کشید. امروز هم همچنان معتقد هستم که تلاش خالصانه خجالت ندارد و جواب میدهد. هرچند که تجربه ی این سالها به من می گوید که تلاشگرانی که کمی هم ناخالصی را به عملشان اضافه میکنند در ظاهر بهتر جواب می گیرند . اما من این آیه را زمزمه میکنم و عشق و امید می ورزم:


إِلَّا عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ 

ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺧﻠﺎﺹ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

 قَالَ هَٰذَا صِرَاطٌ عَلَیَّ مُسْتَقِیمٌ 

ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﻩ ﺍﺧﻠﺎﺹ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﺳﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺭﺳﺪ.

(سوره ی حجر آیه ی چهل و چهل و یک )


  • امیرپژمان حبیبیان