سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاسگاه آب نیل» ثبت شده است

یادآوری بیست و سوم ـ قسمت دوم

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ب.ظ

پاسگاه آب نیل

 

الان که فکر می‌کنم می‌بینم شاید دلیل وصله‌ی ناجور بودن، فقط تفاوتم با بقیه نبود، خصوصیاتی داشتم که ناخواسته باعث آزار دیگران می‌شد. مهمترین آن ریتم کند در انجام کارها بود به قول معروف خیلی اسلوموشن بودم و این خصوصیت باعث تاخیر در انجام کارها می‌شد. برای مثال ساعت نگهبانی من ساعت دو تا چهار صبح بود، یک ربع به چهار نگهبان قبلی مسیر طولانی دم در تا آسایشگاه را طی می‌کرد و می‌آمد بیدارم می‌کرد( به علت کمبود نیرو پاسبخش نداشتیم). حالا من باید بیدار می‌شدم و پنج الی ده دقیقه در رختخوابم می‌نشستم تا هوش و حواسم سر جایش  بیاید و بعد آرام بلند می‌شدم و سر فرصت لباس می‌پوشیدم و در مسیر دم در چند دقیقه‌ای هم گلاب به رویتان صرف دستشویی رفتن می‌شد تا در دو ساعت آینده استرس دستشویی رفتن نداشته باشم و تمام اینها باعث می‌شد که نگهبان قبلی مجبور شود ده دقیقه‌ای بیشتر سر پست بایستد و کسانی که نگهبانی داده‌اند می‌دانند که فشار هر دقیقه‌اش به اندازه‌ی تحمل وزنه‌ی سنگین چند صد کیلویی است. البته نگهبانی زنجیره‌ای شکنجه‌ی پنهانی بود که به علت بی‌حساب و کتاب بودن آن زمان نیروی انتظامی بر ما تحمیل می‌شد. ما هیچ‌وقت در طول روز  زمانی بیش از چهار ساعت نداشتیم که به خودمان بپردازیم. برای مدت دو ماه من آرزو داشتم یک شب دوازده شب بخوابم و شش صبح بیدار شوم و این آرزویی دور از دسترس بود چون سه نفر سرباز بودیم که باید همیشه یکی دم در نگهبانی می‌داد و در ساعت‌های اداری هم زمان استراحتمان  صرف ماموریت و احضاریه رساندن و بردن متهم به دادگاه می‌شد که خوشبختانه در آن مدت هیچ‌وقت متهمی به دادگاه نبردم، به احتمال زیاد فکر می‌کردند که این فقط کتاب دستش است و عرضه‌ی کار دیگر را ندارد و باعث فرار متهم می‌شود.

 

پاسگاه آب نیل جغرافیای عجیب و غریبی داشت. یک کانال آب از کنارش می‌گذشت که شاید وجه تسمیه‌اش همین بود که البته یک کانال معمولی بود و قابل مقایسه با رود نیل نبود. آن طرف‌ترش معدنی بود که الان یادم نمی‌آید که آن‌جا چه می‌کردند، غذای پاسگاه از معدن می‌آمد و نسبت به غذای منطقه انتظامی فلاورجان کیفیت بهتری داشت. یک بار برای گرفتن غذا با راننده‌ی پاسگاه به معدن رفتیم خاطره‌ی گنگی برایم از آن‌جا مانده اما به نظرم فضایی عجیب و غریب خاص  و با ابهت آمد.

گاهی هم ایست و بازرسی می‌گذاشتیم و بار کامیون‌ها را چک می‌کردیم و یادم است که یکی از درجه دارهایمان به تور بازرسی خورد و به خاطر سیصد تا تک تومنی که رشوه گرفته بود محکوم و زندانی شد.

 

به هر حال بعد از حدود یک هفته کم کم از آب نیل خوشم آمده بود و دلم می‌خواست که همان‌جا بمانم. فضای باز و آزادی داشت و بیشتر وقت استراحتم برای خودم بود و  فضای خلوت و سکوت دلچسبش هم مزید بر علت بود. اما با رسیدن یک سرباز از مرخصی فرمانده پاسگاه تقاضایم را رد کرد و مال بد را بیخ ریش صاحبش یعنی قرارگاه منطقه‌ی انتظامی فلاورجان فرستاد.

 

ادامه دارد

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری بیست و سوم ـ قسمت اول

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ب.ظ


یادآوری بیست و سوم

 

این نگاتیو چند عکس است که در دوران سربازی من مقابل پاسگاه شماره یک فلاورجان گرفته شده است. تصویرهایی که از آن دوران در ذهنم مانده‌اند به همین تاری هستند.

 

بعد از تجربه‌ی ناموفق دوست‌یابی‌ام در دفتر شعر جوان، سربازی دومین چالش جدی من با زندگی واقعی بود. تا قبل از سربازی اگر در رابطه برقرار کردن با کسی چیزی مطابق میلم نبود، خیلی راحت دنبالش را نمی‌گرفتم و به خلوت امن تنهایی و تخیلات پناه می‌بردم. اما آن‌جا هیچ چیز مطابق میل من پیش نمی‌رفت.

در زندگی‌ام هیچ‌وقت وصله‌ی ناجور بودن را تجربه نکرده‌ بودم، اما در سربازی یک وصله‌ی ناجور بودم. دو ماه اول خدمتم بعد از آموزشی را در ستاد منطقه انتظامی فلاورجان پست می‌دادم. آرام و بی سر وصدا و لجوج بودم، اهل خلاف و تفریحاتی که معمولا بعضی از افسر نگهبان‌ها هم در آنها شریک بودند نبودم. با کسی نمی‌جوشیدم، به فرمانده‌ی قرارگاه یک پاکت وینستون عقابی باج  نمی‌دادم و او هم مرا به مرخصی نمی‌فرستاد.یک بار که نگهبان سوالات کنکور بودیم معده درد گرفتم و به آن بهانه از افسر نگهبان مرخصی ساعتی گرفتم و چند روز به خانه‌ی عمه‌ام در مبارکه رفتم و پست زنجیره‌ای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت استراحت را پیچاندم وقتی برگشتم یک گواهی دکتر دستم بود. فرمانده قرارگاه که فکر کرده بود من فرار کرده‌ام و راحت شده با لهجه‌ی اصفهانی‌اش گفت: «اینا همه پته زغالس، برو کارگزینی حضورتو اعلام کن و بعد وسایلتو جم کن و برو پاسگاه آب‌نیل» یک دژبان اهل آذربایجان هم داشتیم که با خنده گفت :«اونجا مثل اینجا نیست اون‌جا آب و هواش مزخرفه پوستت هم مزخرف میشه.» البته بدیهی است که به جای کلمه‌‌ی مزخرف از لفظ زشتی استفاده کرد و اصلاح از من است. حس کردم انگار همه از رفتن من خوشحال‌اند.

 

پاسگاه آب نیل سر یک سه راهی قرار گرفته بود و گاراژ ماشین‌ها و موتورهای تصادفی و توقیفی بود. ماشینی آن‌جا بود که در آن آدم کشته بودند و خون مقتول هنوز روی صندلی‌ها پیدا بود. من باید آن جا دم در پست می‌دادم.

 

ادامه دارد


* پانوشت: رجوع کنید به یادآوری دهم

  • امیرپژمان حبیبیان