پیرمرد و خستگیهایش
يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ب.ظ
خسته بود. آمد و درردیف کناری ما نشست. سرم را به سوی همسرم گرداندم و پس از مکثی دوباره نگاهش کردم، کفشهایش را درآورده بود و دراز کشیده و خوابیده بود.
صدای دو جوان را از پشت سر میشنیدم : بوی گه میاد آقا کفشهاتو پات کن... دارم بالا میارم اون لامصبو پات کن. به همسرم نگاه کردم گفت من بویی نمیشنونم گفتم منم همینطور. به پیرمرد نگاه کردیم، بی توجه خوابیده بود. پسر بلند شد و رفت بیدارش کرد و وادارش کرد کفشهایش را بپوشد. پیرمرد هیچ حرفی نزد. دوباره دراز کشید و گوشه ی کفشش را روی صندلی گذاشت و خوابید.
- ۰ نظر
- ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۱۶