هیچ
شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ
اینهمه سال گذشت
و تو نیامدی
من پیر به دنیا آمدم...
با موهای سپیدم
چهار دست و پا به شب گیسوی تو آمدم
و تا ابد گم شدم.
اینهمه سال گذشت
من هنوز بودم
و هر روز زمزمه کردم
کاش مرده بودم.
نیستی
وسوسهی دلچسبی است
وقتی بودن
توهمی بیفرجام است.
من هیچ بودم
امروز هیچترم
شب گیسوی تو افسانهای بیش نبود
من در ظلمات گم شدم
خضر هم نبودم
و از چشمهایم به جای آب حیات
اشک شور میجوشید.
کاش قاصدی میآمد
که پیغامش طرهای از گیسوی تو بود.
و من که شب را باور کردهبودم
چشم میبستم
و ...
(امیرپژمان حبیبیان)
- ۹۳/۰۳/۱۷