سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

عکس‌نوشت ۲

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۵۷ ب.ظ

این عکس را از دو منظر می‌شود نگاه کرد. اول نگاه یک غیر مسلمان و دوم نگاه یک مسلمان.ما در اینجا به منظر دوم می‌پردازیم.از نگاه یک مسلمان این عکس متناقض نماست. دخترانی بی حجاب با رضایت و احساس صمیمیت در کنار یک روحانی در یک کادر نشسته‌اند. یعنی عکس حالتی طبیعی دارد و احساس جا دادن این افراد را به اکراه منتقل نمی‌کند.روحانی اندکی معذب و حالتی توام با احترام دارد و خانمها نیز صمیمی و آزاد و باعلاقه نشان می‌دهند.با دانستن نکات فرامتنی عکس احساس تناقض در ما فزونی می‌گیرد. ابتدا مکان عکس، مجلس اعلای شیعیان لبنان، مکانی سیاسی و مذهبی و دوم در کنار رییس این مرکز، یعنی شخصیتی که هم مقبولیت عام مذهبی و هم سیاسی دارد. در تجربه‌ی جمعی ما، هر دوی این سمتها با قدرت نسبتی مستقیم دارند. یعنی این فرد مرکز تجمع قدرت آسمانی و زمینی میان شیعیان لبنان است. پرستاران هم دختران شیعه که در مدرسه‌ی پرستاری تحت سرپرستی مجلس اعلای شیعیان آموزش دیده‌اند، یعنی زیرمجموعه‌ی قدرت این فرد هستند. اما حالت افراد حاضر در عکس، تعریفی وارونه از قدرت را به ما القا می‌کند.اینجا شکل قرار گرفتن فرد صاحب قدرت با روی هم گذاشتن دستها و شکل ایستادن نوعی احترام وخودداری را نشان می‌دهد و دختران که صاحب هیچ قدرتی نیستند، راحت و بی‌پروا می‌نمایند.در واقع تناقض بنیادی این عکس نه در همنشینی مهربانانه‌ی نماینده‌ی قوی مذهب و دختران بی‌حجاب، که در محجوبیت فرد صاحب قدرت و بی‌پروایی دانش‌آموزان است. محجوبیتی که نشانگر عمق پایبندی این فرد به شعایر مذهبی و در عین حال گریزش از تحمیل باورهایش به دیگران و احترام به حق انتخاب زیرمجموعه‌اش است. نگاهی که با توجه به نگرشهای مرسوم از درون دین به بیرون که بر پایه‌ی خودحق‌پنداری و دیگرباطل‌پنداری یا با تخفیف، دیگرگمراه‌پنداری بنا شده‌اند، بدیع و جسورانه است.
حتی محل ایستادن امام موسی صدر در عکس هم به نوعی گریز از مرکز توجه قرار گرفتن را به ذهن متبادر می‌کند.انگار که او که باید مرکز تصویر باشد در حال گریز است و در عین حال پرستاران به سوی او میل می‌کنند.تجربه‌ی ما از کنار هم قرار گرفتن بزرگان مذهب در کنار خانمهای بی‌حجاب، کاملن بر عکس است.خانمها نوعی پوشش که مشخص است با آن راحت نیستند را برای احترام به عالم انتخاب کرده‌اند و برای پوشش کامل نداشتن به نوعی معذب هم هستند و عالم در بیشتر موارد در مرکز عکس نشسته و حالتی بی‌تفاوت دارد. این حس صمیمیت در فاصله‌ی میان امام موسی صدر و پرستاران نیز مشهود است. آنها حتی خود را ملزم نکرده‌اند که فاصله‌ای محسوس را با ایشان حفظ کنند و امام هم به خود اجازه نداده که این نکته را به آنان گوشزد کند و حالت محترمانه‌ی ایستادنش و اختیار خانمها در انتخاب پوشش بر درستی این تحلیل تاکید می‌کند...
اینجا رنگ لباسها هم حرفی برای گفتن دارند. سفید و سیاه. سفیدی در کلیشه‌های ذهن جمعی ما نماد پاکی و درستی و سیاهی نماد بدی و اهریمنی است.حس معکوسی که در عکس وجود دارد یعنی حس قدرت از پایین به بالا  و معذب بودن و حالت خجالتی فرد قدرقدرت و راحتی و خوشحالی و فیگورهای متفاوت و نمایشی افراد فاقد قدرت که انگار نادانسته در جهت بیشتر اذیت کردن مرکز قدرت پیش می‌رود، کارکرد نمادین سیاهی را اینجا بی‌اثر کرده است یعنی سفیدی و سیاهی هر دو فقط در کارکرد واقعی خودشان در قاب حضور دارند و جز دو رنگ چیز بیشتری برای ارایه ندارند. در تحلیل نهایی به علت القای حس عدم محق دانستن خود برای برتری توسط رییس و حس احترامی که به خاطر راحتی و آزادی از حالت مرئوسان به بیننده القا می‌شود عکس نوعی تعادل مفهومی دلنشین می‌رسد و از در هم آمیختن دو رنگ سیاه و سفید، رنگ عکس در ذهن بیننده خاکستری 
می‌شود. 

   
عکس نوشت ۲ وبلاگ solook.ir
  • سید امیر پژمان حبیبیان

عکس‌نوشت ۱

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۱۳ ب.ظ
یه قرار مهم داشتم.در میدان ولی‌عصر مقابل سینما قدس سابق منتظر ایستاده‌ بودم که توجهم به این آقا و بساط مقابلش جلب شد. می‌خواستم بی‌سر و صدا و با تمرکز کافی توسط گوشیم ازش عکس بگیرم که دیدم از رو به رو کسی که باهاش قرار داشتم داره میاد. تند تند یکی دو تا عکس انداختم و با طرف همراه شدم و این آقا و بساطش از ذهنم پاک شد.
امروز، داشتم عکسهای گوشیم رو بازبینی می‌کردم که دوباره توجهم به عکسش جلب شد. در موردش این‌طوری فکر می‌کنم:
طرف اینکاره نیست.مجبور به این کاره. توی نوع نشستنش شرم هست. نوعی مقاومت در برابر کاری که داره انجام میده. با این سکوت و بی‌حرکتی و خیرگیِ نگاه می‌خواد پیامی رو به رهگذران منتقل کنه: «این من نیستم. من آدم مهمتریم.از بد روزگار مجبور به این کار شدم.» نوع کیف وسایلش و اون لیوان قهوه‌ی روی زمین هم خودآگاه یا ناخودآگاه ذهن رو به این سمت هدایت می‌کنه.
نوع چینش وسایلش هم منطقی نیست. اول به نظرم اومد که اون وسایل واکس زدن رو گذاشته تا بفروشه. اما بعد چشمم به یک دمپایی افتاد، وجود دمپایی با وجود اون کفشها و کتانیها در تضاده.کفشها برای فروختن گذاشته شدن.اما دمپایی برای پوشیدن کسی است که کفشهاش رو می‌خواد واکس بزنه. تمیز و نو بودن وسایل واکس زنی هم شبهه‌ی فروشی بودنشون رو تقویت می‌کنه.به نظر من این آدم قراره اینجا کفش واکس بزنه و کنار این کار یکی دوتا کفش دست دوم رو هم اگر مشتری براشون گیر آورد بفروشه، ولی چینش وسایلش و نوع رفتار و پوزیشنش دیگران رو با نوعی بلاتکلیفی در برابرش مواجه میکنه و این تناقض شاید حتی اندک مشتری‌ای رو هم که در اون روز تعطیل ممکنه به سوی این آقا اقبال کنند... مردد کنه و شاید اندکی پایینتر سراغ کودکی بروند که گوشه‌ی پیاده‌رو به لقب واکسی شهرت داره.
عکس نوشت
  • سید امیر پژمان حبیبیان

شاید برای آن‌که از گرسنگی نمیرند...

سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۲، ۰۱:۳۳ ب.ظ

دلهای بسته شده به یک تار موی معشوق...
در باد تکان می خورند
و از حنجره ی زنگ زده شان... 
-
در حین رقص-
چون قوطی های حلبی...
ناله بیرون می آید...

قرنها گذشت و کسی ندانست...
که معشوق...
همان روزها ... در زمان همان شاعران... هم... مرده بود...
و آنها...شاید برای آنکه از گرسنگی نمیرند...
(
چون غیر از شعر گفتن... کار دیگری بلد نبودند...بیچاره ها)
پیکری از کلمه ساختند
و نامش را معشوق نهادند...
و آنقدر... بزرگش کردند...
که ما در همه ی این سالها...
جرات نکرده ایم...حتا...
در خواب هم... از کجایی و چرایی اش...
پرسش کنیم....

و در تسلسل باطل زمان...
ما هم شاعر شدیم
و از معشوق گفتیم...
و دروغ آن گذشتگان را...
با اعتقاد قلبی
تحویل آیندگان دادیم...

و در نهایت بلاهتمان...
رستگار شدیم...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

مرز جهانهای موازی...

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۴ ب.ظ

حس میکنم روی یه مرز ایستادیم... مرزی که از زمان ساخته شده... فکر میکنم همزمان در چند جهان موازی زندگی میکنیم و مرزهای این جهانها تا قلب یکدیگر گسترش پیدا کردن... و این همزمانی باعث شده که تنها بشیم... چون هر جهانی نوع خاص زندگی خودش رو ایجاب می‌کنه... و این چندگانگی سبب شده که جمعیت خاطرمون رو از دست بدیم... 

از یک سو غرب و سیطره‌ی فرهنگی و اطلاعاتی و تکنولوژیکش و از سوی دیگر شرق با آرامش و درونگراییش... و از برخورد این دو هزار دنیای متفاوت تشکیل شده...

امروز من نمیدونم مذهبی هستم یا نیستم؟ تکلیفم با خودم گذشته‌ام و آینده‌ام معلوم نیست... خدایی رو که مذهبم به من معرفی می‌کنه نمی‌شناسم و از سوی دیگه نمی‌تونم بی‌خدا زندگی کنم...
همین روزا باید حرکت کنم... شاید سفر اولم رو از دل قرآن شروع کردم... با ساختن یک فیلم درباره‌ی یک آیه ی قرآن...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

تردید

سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۱۵ ق.ظ

من مرددم
میان قهوه خانه و کافی‌شاپ...
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است...

هر شب چای پر از تردیدم را که می‌نوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک می‌گذارم
و اینگونه است که فیس‌بوک
دفتر چهره‌های مردد هموندانم می‌شود
که در آستانه‌ی تغییر بزرگ

هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو می‌کنند...

من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شده‌ام...
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم...
غرق می‌شوم...
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم...

  • سید امیر پژمان حبیبیان

برشهایی از زندگی مردی که جای او خالیست...

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۰۸ ب.ظ

 

به یاد خدا

یک:

 

در این چند روزه دچار تناقض شده‌ام... برشهایی از ویدیویی که تازگیها ساخته‌ام، مدام در ذهنم تکرار می‌شوند و با گیجی و کم‌حافظگی عجیبی که دچارش شده‌ام ترکیب می‌شوند و محصولشان دچار کردن من به نوعی حالت مالیخولیایی است... پرسشی مثل یک تیتر... از انتهای کادر به سویم ‌می‌آید و بزرگ و بزرگتر می‌شود و از سرم بیرون می‌رود و در یک مسیر دایره‌ای، دوباره مسیرش را معکوس طی می‌کند و باز....

 

صحنه‌ی اول: مردمی فریاد می‌زنند: با جانمان ، با خونمان فدایت گردیم ای امام.... و روحانی بلند قامتی از میان آنها در حالی که مردان مسلحی همراهیش می‌کنند، به داخل مسجد می‌رود... این صحنه شاید بارها در جهان اتفاق شده باشد و شاید تمام عناصر لازم برای ایجاد یک فاجعه را در خود داشته باشد. یک رهبر کاریزماتیک، مذهب، مردان مسلح و مردمی که آماده‌اند جان خود را فدا کنند... هنوز طالبان در افغانستان به خون‌ریزی مشغولند و دنیا از هراس بمب‌گذاران انتحاری القاعده، شکل خودش را عوض کرده است.

  • سید امیر پژمان حبیبیان

روی مرزها پرسه میزنم...

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۴۳ ق.ظ

به یاد خدا...
هیچوقت نفهمیدم که بتون را بیشتر دوست دارم یا کاهگل را... هر دو من را دچار نوستالژی می‌کنند. 
می‌خواهم اینجا گزارش پرسه زنی‌هایم را بنویسم... قصه‌هایی که در واقعیت بیرون متولد می‌شوند و میان شیارهای مغزم و رگهای قلبم حرکت می‌کنند و عاقبت تبدیل به نگاه من می‌شوند....
سرگردانی ام را انکار نمی‌کنم و به جستجوگری و پرسشگریم می‌بالم...
در این میان، تنها خدا است که نگاهم می‌کند و راه می‌نمایدم... به من اجازه‌ی تجربه می‌دهد و بابت نتیجه‌شان ملامتم نمی‌کند. خدایی که نجات میدهد..



  • سید امیر پژمان حبیبیان