لحظهی نارنجی
- ۱ نظر
- ۲۷ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۶
اعضای کاروان بوشهری ها تلاش میکنند یک نفر را راضی کنند که پیشنماز شود. او قبول نمیکند. میگویند تو نماز خودت را بخوان ما بدون این که بفهمی به تو اقتدا میکنیم و او استنکاف میکند.
#سفر_اربعین
کاروان بوشهری ها زیارت عاشورا هم خواندند. امیرمهدی گرسنه اش شده.
#سفر_اربعین
هوا خیلی لطیف است. باران نم نم میبارد.
#سفر_اربعین
صبحانه تخم مرغ با باقالی و نان جوشیده شده میدادند. ما تخم مرغ خالی گرفتیم. خیلی چسبید. راه افتادیم. نم نم باران می آید. اصلا خیس نمیشوی ولی میفهمی باران می آید.
#سفر_اربعین
همچنان معتقدم که جمعیت امسال دو برابر پارسال است. بعضی را با ویلچر میبرند. یک روحانی را دیدم که با همسر و سه فرزندش آمده بود. دو فرزندش روی کالسکه بودند. تنوع تیپها بیشتر شده. عده ای با کامیونت آمدند. جوانهای عراقی هستند. یکیشان از پشت ماشین پایین پرید و از میز یک موکب دو لیوان آب معدنی برداشت و دوید تا به ماشین در حال حرکت برسد. نفهمیدم رسید یا نه؟ چون ماشین رفته بود.
#سفر_اربعین
هوا بهاری است، پیاده روی حال میدهد.
#سفر_اربعین
از این طرف که میرویم عمود 196 جاده ی اصلی بیرون می آییم.
#سفرـاربعین
به یک زیارت گاه رسیدیم، متعلق است به سید مهدی السید هادی که انسانی صاحب کرامت بوده. من یک فاتحه خواندم و آمدم کنار، مادر خانمم گفت من برم زیارت کنم. مدتی طولانی ایستادم نیامد، عاقبت رفتم از داخل صدایش کردم. به سختی دل کند.
#سفر_اربعین
به یک دوراهی رسیدیم. از یک طرف به عمود 195 میرسد و از یک جاده ی فرعی به عمود 256، تصمیم گرفتیم به سوی 195 برویم تا زودتر در جاده ی اصلی بیفتیم.
#سفر_اربعین
مردی که حدود پنجاه سال دارد و روی ویلچر است از من خواست که لیوان چایش را بگیرم و روی زمین بگذارم تا خنک شود و بعد به دستش بدهم. حس کردم جانباز است.
#سفر_اربعین
سلام. مدتی انتشار ادامهی این سفرنامه به تاخیر افتاد.بابتش عذر میخواهم. اینقدر درگیر بودم که نتوانستم ادامه بدهم. این قسمت را هم بدون عکس میگذارم چون آپلود کردن عکسها خیلی زمانبر است. شاید در پستی جداگانه عکسهای مرتبط را هم منتشر کردم.
به ترمینال که رسیدیم میخواستیم عازم نجف شویم که دیدم یک نفر فریاد میزند :کاظمین- سامرا- نجف. از چند و چونش پرسیدیم. گفت : ما یک ون کرایه کرده ایم و دو نفر کم داریم نفری نود هزار تومان. همراهشان شدیم.
#سفر_اربعین
آنها از شهرستان خوی هستند و همگی مرد. جایی ایستادیم و من بعد از یک سال دوباره لذت نوشیدن چای عراقی را حس کردم.
چای عراقی خیلی پررنگ است و خودشان با شکر فراوان میخورند. نمی دانم ترکیبات آن چیست؟ مشکوکم که اندکی قهوه به آن اضافه می کنند.
اینترنتی که استفاده میکنم مشمول هزینه ی رومینگ میشه که هر مگابایت هزار تومان میفته... پس فعلا عکس نمیگذارم. اتفاق جالبی افتاد. در پمپ بنزین پس از بنزین زدن، بزرگ این کاروانی که همراهشان هستیم صد هزار تومان داد تا راننده پول سوخت را بپردازد. هی رفت و آمد و آخرش گفت پول عراقی بدید یا دلار آمریکا. ظاهرا صاحب پمپ بنزین از اهل سنت است و زیاد از شیعیان و ایرانی ها دل خوشی ندارد و تصمیم گرفته که پول ایران را به رسمیت نشناسد. ما پانزده هزار دینار(حدود پنجاه هزار تومان) داشتیم و دادیم اما باز هم کم بود. عاقبت راننده پس از یک مکالمه ی طولانی توانست راضیش کند و ما حرکت کردیم.
#سفر_اربعین
البته نکته ی جالب این بود که خود راننده یک قران در جیبش پول نبود.
این عکس امروز در فضای مجازی دست به دست گشت و تأثیر غریبی به جا گذاشت. اگر از توانایی سوژه و کار خوب عکاس در انتقال این غربت و تنهایی بگذریم، شاید ماجرا این است که در لایه های زیرین عکس، برای ما قصه ی آشنایی نهفته است. قصه ای که هر بار میشنویمش اشک میریزیم و آرزو میکنیم کاش در کربلا حاضر بودیم و نمیگذاشتیم این مصیبت بر اهل حرم پیامبر ببارد. این تصویر امروزی برای ما تداعی کننده وضع و حال حضرت زینب ع و امام سجاد ع بر پیکر امام حسین ع است و عجیب این که از میان ما مدعیان تنها او که در تابوت خفته است انگار که بر زمان چیره شده است و چند قرن به عقب بازگشته تا از زینب ع دفاع کند و سرنوشتش شباهت عجیبی به امامی که الهام بخشش بوده، پیدا کرده است. این عکس ما را به محکمه ی وجدانمان میکشاند که چرا امروز در میان این خیل عظیم مدعی تشیع، باید چنین غربتی رقم بخورد؟
و از تو آموختم کلمه شدن را...
تو آن مفهوم غریب حرکتی
که چون آغاز شد
دیگر
سر باز ایستادنش نیست...
کسی آنسوتر نشسته که نمیخواهد بداند...
رهایش کن...
سالها کوله بار حرفهایت را بر دوش کشیدی
تصویرهایت را در ذهن زاییدی و دفن کردی
چون دختران عصر جهل...
مخاطب در گور خفته است...
خودت را بردار و بر دار کن...
برای دیدن این آخرین تصویرت...
پیش از سپیده دم
صف میکشند...