خودت نور میشوی
- ۱ نظر
- ۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۱۱
وقتی که شروع به جستجو در تاریخ میکنی، متوجه میشوی که بعضی از قسمتهایش بیش از حد روشن و بعضی دیگر بیش از حد تاریکاند و میتوان امتداد این تاریک و روشن را تا زمان حال هم پی گرفت. به نظرم روایت تاریخ بیش از آن که نتیجهی نبرد میان غالب و مغلوب باشد، نتیجهی کشمکش میان صداها است. هر که صدای بلندتری داشته، روایتش در طول زمان مسریتر بوده است. بنابراین آن جملهی معروف که «تاریخ را فاتحان مینویسند» همیشه با واقعیت موجود سازگاری ندارد. مشخص است که فاتحان همیشه در تلاشاند که روایت مورد قبول خودشان را دیکته کنند اما اگر ابزارش را در اختیار نداشتهباشند، در بلند مدت شکست میخورند. کشمکش صداها را در کوتاه مدت میتوان نوعی نبرد میان اخلاقمداری و بیاخلاقی توصیف کرد که طرف بیاخلاق از همهی ابزارش برای پیروزی استفاده میکند و صدایش را آنقدر بالا میبرد که صداهای دیگر شنیده نمیشوند. اما با گذشت زمان و کم شدن قدرت مادی و حضور فیزیکیاش، روایتهای خرد سرکوب شدهای که بازگو کنندهی قصه از زاویهی طرف مغلوب هستند، آرام آرام جان میگیرند و به هم میپیوندند و چون سیلی ذهنها و دلها را با خود همراه میکنند.
اینها بریدهی روزنامهی کیهان ۱۸ خرداد ۱۳۶۰ است. وضعیت شبیه امروز بوده جنگ، تحریم،تهدید و فشار داخلی و خارجی.اما در راس کشور یک مجلس دغدغهمند و نخستوزیری چون رجایی حضور داشتند که به سرمایهدارها باج نمیدادند. میدانید چرا؟ چون خودشان مثل ما زندگی میکردند.
▪️مهندس گنابادی وزیر مسکن: این قانون برای مستضعفان کاری نمیکند. بلکه میخواهیم عدهای که پولی در اختیار دارند و میخواهند مسکن تهیه کنند،گرفتار عدهای بورسباز نشوند.وی در پایان گفت: اگر ما قرار است اجازهی خرید بدهیم و خریدار به بازار برود ولی پشتوانه نداشته باشد،این بیاثر است.
رضا سیدحسینی در فیلم« قاف.الف» از قیصر امین پور گفت و به فاصلهی کمتر از ده روز بعد از مصاحبه خودش نیز به قیصر پیوست. این شاید جزو آخرین عکسهای ایشان باشد. این ملاقات رو من جزو شانسهای زندگیام محسوب میکنم. نسل من و یکی دو نسل قبل از من مکتبهای ادبی غرب را با کتاب «مکتبهای ادبی» ایشان شناخت و ویرایشهای متعدد این کتاب دو جلدی برای من همیشه نشان از تعهد و پایبندی ایشان به آموزش صحیح نسلهای جوانتر داشت. اگر چاپهای اولیهی کتاب و چاپ دهم را که در سال ۱۳۷۱ منتشر شد، دیده باشید، فقط از تفاوت حجم دو چاپ به میزان زحمتی که ایشان در این سالها، فقط برای همین یک کتاب کشیدند، پی میبرید. حال ما باقی آثار ترجمهی ایشان و کار بزرگش، فرهنگ آثار را در نظر نمیگیریم. در مقدمه ی چاپ دهم این کتاب نویسندگان و نوآمدگان را هشداری دادهاند که جالب است: «اما بهتر است در مورد این مباحث(نقد ادبی) نیز مانند بحث مکتبهای ادبی دچار خوش باوری نشویم و یکبار برای همیشه بدانیم که هیچ ادبیاتی با تقلید از دیگران به وجود نمیآید، اگر ما در گذشته ادبیات پرباری داشتهایم به سبب پشتوانهی غنی تئوریک آن بوده است که امروزه با این که مورد توجه پژوهشگران غربی است، خود ما از آن غافلیم و تا این تئوریها امروزی نشود و ما پا به پای پیشرفت مطالعات ادبی در غرب، به فطرت خویشتن بازنگردیم و آثار امروزی، از پشتوانهی قوی فرهنگی(چه در قالب و چه در محتوا) برخوردار نباشد، نمیتوانیم منتظر باشیم که تنها با تقلید از دیگران و به طور تصادفی به رشد ادبی دست یابیم.»
°°°°
توضیح عکس: مرحوم رضا سیدحسینی, آقای مهدی حجوانی و من
عکس به نظرم متعلق به سال ۱۳۸۸ است.
با شنیدن پیشنهادش یکه خوردم.
ـ تصویر این فیلم را تو بگیر.
ـ من که تصویربردار نیستم.
ـ من قبولت دارم.
ـ نمیتونم مسئولیتش را قبول کنم. حالا مستند بود یه چیزی. تصویربرداری فیلم داستانی؟ نه...
ـ مسئولیتش با من...
هیچ وقت نفهمیدم چی توی ذهن سعید مترصد می گذشت که این پیشنهاد را به من که مدیرتولید اون فیلم کوتاه بودم، داد. اما من توی رودربایستی قبولش کردم. البته یه خارخار پنهانی هم داشتم که فرصت خوبی برای تجربه است.
جنگل گیسوم، خارجی، روز
پلانها را پشت هم ضبط میکردیم. اعتماد به نفسم زیاد شده بود. با همفکری آقا سعید کادرهای جذابی میبستم و برداشت های متعدد و با تمرین و تکرار دستم را تند کرده بود.
اما چالش اصلی در راه بود.
قهوهخانه، خارجی ـ داخلی، شب
پژوی RD جلوی قهوهخانه ایستاد و خانم بازیگر همراه باپسری کوچک پیاده شد و بعد از کمی تامل روی میز و صندلیهای بیرون نشست. او قرار بود در قبال خوبیای که کس دیگری در حقش کرده به دختر بارداری که آن جا کار میکرد کمک کند.در قهوهخانه جای سوزن انداختن نبود. اهالی محل گوش تا گوش نشسته بودند.
بعد از گرفتن پلان پیاده شدن خانم مشغول نور دادن قهوهخانه شدم. کاری که هرگز نکردهبودم. رفتم بالای میز و چراغی را به سقف بستم. چرا اینجا؟ چرا آنطرفتر نه؟
در اولین روز ورودم به سینما، دستیار فیلمبردار در پاسخ به سؤالم که بر چه مبنایی نورپردازی میکنید؟ خندید و گفت: این حرف را جای دیگه نزن میفهمن تازهکاری. مهم اینه که نور خوبی دربیاد، اصولش مهم نیست. با یادآوری این خاطره، کمی اعتماد به نفس پیدا کردم. نور را به دیوار پشت سر بازیگر تاباندم به دلم ننشست. خاطرات زمان دستیاری کارگردان هجوم میآورد. جملههای بچه های گروه فیلمبرداری خطاب به همدیگر را که اتفاقی شنیدهبودم به یاد میآوردم.. اسپاتش کن، یعنی بازش کن، دامنهاش را گسترش بده. پیچ تنظیم چراغ را چرخاندم نور تمام دیوار را گرفت. نور دیگری را به صورت بازیگر تاباندم، صورتش خیلی روشن شد، باز به گذشته رجوع کردم: یه اسپن (اسپنگلاس) بزن روش. نور صورت متعادل شد. شیدرش را ببند، یه مقوا مشکی بزن دورش. یه فیلتر یک دوم بیار و ...
این جملات که مهمان ناخواندهی ذهنم شده بودند، آن شب دستم را گرفتند و باعث شدند از پس نورپردازی آن سکانس سخت بربیام.
پانوشت: سعید مترصد چند سال بعد فوت کرد. برای شادی روحش فاتحهای بخوانید.
زمان میگذرد. همه چیز پیر میشود و میمیرد. اما خاطرات دست نخورده باقی میمانند و این در ذهن و روح ما منشأ بروز تناقضاتی میشود که دامنه اش به زندگی روزمره میکشد.
مکانها وقتی واقعیت فیزیکیشان را از دست میدهند و به انبان خاطرات میروند، به زمان بدل میشوند. زمان از دست رفته ای که نمیدانی باید حسرتش را بخوری یا بابت رفتنش شکرگذار باشی.
این عکس پل گیشا به همراه کارگاهی است که برای برچیدنش برپا کرده اند. چند وقت دیگر هنگام گذر از این مکان خلایی حس میکنی. سال ها بعد در برخورد با نوجوانی که شاید فرزندت باشد و این پل را هرگز ندیده است، در می یابی که خاطره داشتن با این سازه مفهومش پیر شدن است و این که روزی یاد داشتن تو برای آن نوجوان هم معنای پیری میدهد و زندگی همین تبدیل شدن پی در پی اشیا به زمان است. همین و دیگر هیچ.