سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

قدر شنیده‌های اتفاقی را بدانیم

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۶ ب.ظ



با شنیدن پیشنهادش یکه خوردم.

 

ـ تصویر این فیلم را تو بگیر.

ـ من که تصویربردار نیستم.

ـ من قبولت دارم.

ـ نمی‌تونم مسئولیتش را قبول کنم. حالا مستند بود یه چیزی. تصویربرداری فیلم داستانی؟ نه...

ـ مسئولیتش با من...

 

هیچ وقت نفهمیدم چی توی ذهن سعید مترصد می گذشت که این پیشنهاد را به من که مدیرتولید اون فیلم کوتاه بودم، داد. اما من توی رودربایستی قبولش کردم. البته یه خارخار پنهانی هم داشتم که فرصت خوبی برای تجربه است.

 

جنگل گیسوم، خارجی، روز

 

پلان‌ها را پشت هم ضبط می‌کردیم. اعتماد به نفسم زیاد شده بود. با هم‌فکری آقا سعید کادرهای جذابی می‌بستم و  برداشت های متعدد و با تمرین و تکرار دستم را تند کرده بود.

 

اما چالش اصلی در راه بود.

 

قهوه‌خانه، خارجی ـ داخلی، شب

 

پژوی RD جلوی قهوه‌خانه ایستاد و خانم بازیگر همراه باپسری کوچک پیاده شد و بعد از کمی تامل روی میز و صندلی‌های بیرون نشست. او قرار بود در قبال خوبی‌ای که کس دیگری در حقش کرده به دختر بارداری که آن جا کار می‌کرد کمک کند.در قهوه‌خانه جای سوزن انداختن نبود. اهالی محل گوش تا گوش نشسته بودند.

 

بعد از گرفتن پلان پیاده شدن خانم مشغول نور دادن قهوه‌خانه شدم. کاری که هرگز نکرده‌بودم. رفتم بالای میز و چراغی را به سقف بستم. چرا این‌جا؟ چرا آن‌طرف‌تر نه؟

 

در اولین روز ورودم به سینما، دستیار فیلمبردار در پاسخ به سؤالم که بر چه مبنایی نورپردازی می‌کنید؟ خندید و گفت: این حرف را جای دیگه نزن می‌فهمن تازه‌کاری. مهم اینه که نور خوبی دربیاد، اصولش مهم نیست. با یادآوری این خاطره، کمی اعتماد به نفس پیدا کردم. نور را به دیوار پشت سر بازیگر تاباندم به دلم ننشست. خاطرات زمان دستیاری کارگردان هجوم می‌آورد. جمله‌های بچه های گروه فیلمبرداری خطاب به همدیگر را که اتفاقی شنیده‌بودم به یاد می‌آوردم.. اسپاتش کن، یعنی بازش کن، دامنه‌اش را گسترش بده. پیچ تنظیم چراغ را چرخاندم نور تمام دیوار را گرفت. نور دیگری را به صورت بازیگر تاباندم، صورتش خیلی روشن شد، باز به گذشته رجوع کردم: یه اسپن (اسپن‌گلاس) بزن روش. نور صورت متعادل شد. شیدرش را ببند، یه مقوا مشکی بزن دورش. یه فیلتر یک دوم بیار و ...

 

این جملات که مهمان ناخوانده‌ی ذهنم شده بودند، آن شب دستم را گرفتند و باعث شدند از پس نورپردازی آن سکانس سخت بربیام.


پانوشت: سعید مترصد چند سال بعد فوت کرد. برای شادی روحش فاتحه‌ای بخوانید.


 






نظرات (۱)

  • محسن خطیبی فر
  • سلام
    هع... درست عین رزمنده‌هایی ک رزم بلد نبودند و افتادند تو دل جنگ. روایت بخش نورپردازی در شب، خوب و قابل پذیرش از کار دراومده. برای من جالب بود.
    پاسخ:
    ارادت برادر. ممنون از لطفتان. چقدر خوب که توجهتان را جلب کرده.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی