سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سحر سلحشور» ثبت شده است

قهر کردن مامان ملک

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۳۹ ب.ظ

 

 

امروز مشغول منظم کردن جعبه‌ی قرص‌ها بودم و قسمتهای مصرف شده‌اشان را قیچی می‌کردم. ناگهان پرت شدم به سال‌ها پیش...

 

مامان ملک: آقا پژمان، آقا پژمان، این قیچی رو بیار بده من.

 

یه قیچی کوچک دم دست بود میبردم میدادم بهش.

 

مامان ملک: این نه ننه، این جون نداره، اون قیچی بزرگه رو از آشپزخونه بیار.

 

 

بعد می نشست و قسمت‌های مصرف شده‌ی قرص ها را به دقت می‌برید. اون وقت‌ها هنوز سر پا بود و دستهاش جون داشت. از اون به بعد هر چی زمان بیشتر گذشت دست‌هاش ضعیف‌تر و بدنش نحیف‌تر شد. همون دست و بدنی که سال‌ها جور بزرگ کردن چهارتا فرزند و به عرصه رساندنشان را بدون کمک هیچ مردی کشیده‌بودند.

 

 

 

سال‌ها بعد، جای همیشگی مامان ملک روی تخت فلزی کوچکی روبه‌روی در اتاق نشیمن بود. قدرت حرکتش محدود شده بود و برای دستشویی رفتن نیاز به کمک داشت. اون روزها به همراه سحر سلحشور مشغول ساخت فیلمی درباره ی مامان ملک بودیم. در یکی از سکانس‌ها قرار بود از جایش بلند شود و روی تخت بنشیند و خاله مهری را صدا کند که بیاید دستش را بگیرد و تا دستشویی ببرد.

 

من: دوربین رفت، مامان ملک بلند شو.

 

به سختی از جایش بلند شد و روی تخت نشست، اما هر چه منتظر شدیم خاله مهری را صدا نکرد.

 

من:  چرا صداش نکردی؟ ما برای این وسایل پول میدیم اگر کمک نکنی هزینه‌امون میره بالا، نداریم بدیم.  داد بزن مهری بیا منو ببر دستشویی. بریم برداشت دوم. حرکت.

 

دوباره خودش را جا به جا کرد و روی تخت نشست.

 

مامان ملک(با اکراه): بعضیا بیان منو ببرن دستشویی.

من: چرا اسمشو صدا نمیکنی؟

مامان ملک: نمی‌خوام.

 

 خاله مهری از اون اتاق اومد و هاج و واج نگاه می‌کرد که ماجرا چیه؟ خلاصه با تلاش فراوان فهمیدیم که از خاله مهری به یک دلیل ساده ناراحت شده و بدون این که بهش بگه باهاش قهر کرده. خلاصه خاله رفت بغلش کرد و ماچش کرد و از دلش در آورد. از این اتفاق‌ها زیاد می‌افتاد، بارها با مامانم به این دلیل که رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود سر سنگین می‌شد، یا بامن، با نسترن، نیلوفر. نکته ی جالب این قهرها کارکرد برعکسشون بود. اینقدر بامزه قهر می‌کرد که اگر ناراحت هم بودی ناخودآگاه می‌خندیدی و آخرش خودش هم می‌خندید.

 

مامان ملک سه هفته بعد از پایان تصویربرداری به دلیل یک عارضه‌ی ساده در بیمارستان بستری شد و دیگر برنگشت و یکی از حسرت های زندگی من اینه که چرا در اون سه روز آخر به ملاقاتش نرفتم. امروز سالگرد سفرش به جهان باقیه. اگر دوست داشتید براش یه فاتحه بخونید.

 

 

  • سید امیر پژمان حبیبیان

نسخه‌ی کامل فیلم مستند هراس و پرواز

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ


فیلم مستند هراس و پرواز بین سال‌های ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۶ با همراهی شبکه‌ی ۴ سیما ساخته شد و یازده سال در آرشیو خاک خورد تا این که سه هفته بعد از فوت محسن وزیری مقدم در هفتم مهر ۹۷ از شبکه‌ی مستند پخش شد.این فیلم درباره‌ی محسن وزیری مقدم نقاش و مجسمه ساز معاصر است. تماشای این فیلم برای کسانی که می‌خواهند هنر انتزاعی(آبستره) را بفهمند مفید است. این فیلم در بیست و ششمین جشنواره‌ی فیلم فجر کاندیدای سیمرغ بلورین بهترین مستند بلند بود. 

 نویسنده و تهیه کننده:امیرپژمان حبیبیان 
 کارگردان:سحر سلحشور 
 پژوهشگر:مرتضی احمدوند 
 تصویربرداران:محمد حدادی، محمود حسینی و امیرپژمان حبیبیان 
 صدابردار: حسن شبانکاره 
تدوینگر:مهران قدکچیان 
صداگذار: علیرضا علویان 
مدیرتولید: مهدی کربلایی علی، مانی حقجو، احمد شیخی 
گوینده: مریم یگانه
  • سید امیر پژمان حبیبیان

یادآوری بیست و یکم - فال حافظ

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ب.ظ

 


 

۱- برای پژوهش فیلم حافظ مردم باید به شیراز می‌رفتم. قرار بود فیلمی درباره‌ی حافظ بسازم که پرتره نباشد. جواد دبیری را آقای پیروز کلانتری معرفی کرد که راهنمای ما در شیراز باشد. او در اولین برخورد دست مرا گرفت به خانه‌اش برد و تا آخرین روز نگذاشت تکان بخورم. با هم به حافظیه رفتیم. هوا که تاریک شد بیرون آمدیم که به این آقا برخوردیم، مقابل حافظیه فال می‌فروخت و شخصیت جالبی داشت. همان‌جا به عنوان یکی از سوژه‌های فیلم انتخاب شد.  در بخش اول تصویربرداری فیلم همسر محمد حدادی تصویربردار هم همراهمان بود. مجبور بودیم محل اسکان را تحویل دهیم و جای جدیدی پیدا کنیم. از محمد خواستم که نماهای عمومی حافظیه را بگیرد و با این آقا مصاحبه کند تا من بروم و هتل را هماهنگ کنم. وقتی به تهران برگشتیم و نوارها کپچر شد، با این مصاحبه‌ی عالی را دیدم.  من به این می‌گویم اتفاق خوب در فیلمسازی.

 

۲- سال بعد، فیلم حافظ برایم راضی کننده نبود. تهیه کننده فشار می‌آورد که فیلم را با همان کیفیت جمع کنیم و تحویل دهیم. احساس تنهایی می‌کردم، به من گفته بودند که آقای منوچهر مشیری مشاور فیلم هم از این پروژه ناامید شده و انصراف داده. من اما دلم نمی‌آمد که فیلم را رها کنم. از حافظ خجالت می‌کشیدم و توقعم از خودم هم بیش از این بود.  سحر سلحشور در سفری که قبل از پروژه به شیراز رفته بود با کمک جواد دبیری سوژه‌هایی را پیدا کرده بود که در قسمت اول تصویربرداری سراغشان نرفته بودم. چون ایده‌ی اولیه این بود که ایده‌ی محوری فیلم یک روز در حافظیه باشد که متوجه شدم جواب نمی‌دهد.

خانم سلحشور آن زمان در شیراز منزل یکی از بستگانش مهمان بود. با او و جواد دبیری هماهنگ کردم و به شیراز رفتم. دو تا از سوژه‌هایی که خانم سلحشور پیدا کرده بود، مناسب بودند و برای بقیه به جواد می‌گفتم که چه در ذهنم است و او می‌گشت و پیدا می‌کرد و الحق هم که کارش را خوب انجام می‌داد.  در همین اثنا روزی آقای مشیری به من زنگ زد و گله از این که چرا پیدات نیست؟ من گفتم که دیدم شما انصراف داده‌اید، دلگیر شدم و تماس نگرفتم. متوجه شدم که بنده خدا روحش هم از این ماجرا خبر ندارد.

 

۳- برای تکمیل بخش فال حافظ سراغ آقایی رفتیم که نام خانوادگی‌اش حافظ بود و نام دخترش غزل حافظ و نام نوه‌اش هم عرفان حافظ  و برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود. شخصیت جذابی داشت. خوب شعر می‌خواند و صدای گیرایی داشت. اما حواشی‌اش باعث شدند به نظرم شارلاتان بیاید. بگذریم. از او خواستم که مقابل دوربین برای من فال بگیرد. دیوان حافظ را باز کرد و این غزل آمد:

 

حجاب چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

 

برای من که خودم حافظ باز بودم و دیوان حافظم از بس فال گرفته بودم کهنه و پاره شده بود، معنای این غزل این بود که آقا خسته شدم از این زندگی ، بمیرم و برم اون دنیا راحت بشم.

اما تعبیر آقای حافظ این بود: اگر غبار غمیه، برطرف میشه.

پیش خودم فکر کردم یا ما نمی‌فهمیم یا این آقا ما را نفهم فرض کرده که با تعبیرش از بیت آخر حجت را بر من تمام کرد. اون بیت اینه:

 

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود زمن که منم

 

آقای حافظ از من پرسید: شما فرزند داری؟ گفتم نه. گفت دختری گیرت می‌یاد اسمش را بگذار هستی. (اشاره به آن کلمه‌ی هستی در بیت آخر)

 

این حرفش و یک‌سری رفتار و حرکات دیگرش باعث شد از همکارانم بخواهم قبل از این که اون روی عصبانی من خودش را نشان بده، از جناب حافظ خداحافظی کنیم.

  • سید امیر پژمان حبیبیان