یادآوری بیست و یکم - فال حافظ
۱- برای پژوهش فیلم حافظ مردم باید به شیراز میرفتم. قرار بود فیلمی دربارهی حافظ بسازم که پرتره نباشد. جواد دبیری را آقای پیروز کلانتری معرفی کرد که راهنمای ما در شیراز باشد. او در اولین برخورد دست مرا گرفت به خانهاش برد و تا آخرین روز نگذاشت تکان بخورم. با هم به حافظیه رفتیم. هوا که تاریک شد بیرون آمدیم که به این آقا برخوردیم، مقابل حافظیه فال میفروخت و شخصیت جالبی داشت. همانجا به عنوان یکی از سوژههای فیلم انتخاب شد. در بخش اول تصویربرداری فیلم همسر محمد حدادی تصویربردار هم همراهمان بود. مجبور بودیم محل اسکان را تحویل دهیم و جای جدیدی پیدا کنیم. از محمد خواستم که نماهای عمومی حافظیه را بگیرد و با این آقا مصاحبه کند تا من بروم و هتل را هماهنگ کنم. وقتی به تهران برگشتیم و نوارها کپچر شد، با این مصاحبهی عالی را دیدم. من به این میگویم اتفاق خوب در فیلمسازی.
۲- سال بعد، فیلم حافظ برایم راضی کننده نبود. تهیه کننده فشار میآورد که فیلم را با همان کیفیت جمع کنیم و تحویل دهیم. احساس تنهایی میکردم، به من گفته بودند که آقای منوچهر مشیری مشاور فیلم هم از این پروژه ناامید شده و انصراف داده. من اما دلم نمیآمد که فیلم را رها کنم. از حافظ خجالت میکشیدم و توقعم از خودم هم بیش از این بود. سحر سلحشور در سفری که قبل از پروژه به شیراز رفته بود با کمک جواد دبیری سوژههایی را پیدا کرده بود که در قسمت اول تصویربرداری سراغشان نرفته بودم. چون ایدهی اولیه این بود که ایدهی محوری فیلم یک روز در حافظیه باشد که متوجه شدم جواب نمیدهد.
خانم سلحشور آن زمان در شیراز منزل یکی از بستگانش مهمان بود. با او و جواد دبیری هماهنگ کردم و به شیراز رفتم. دو تا از سوژههایی که خانم سلحشور پیدا کرده بود، مناسب بودند و برای بقیه به جواد میگفتم که چه در ذهنم است و او میگشت و پیدا میکرد و الحق هم که کارش را خوب انجام میداد. در همین اثنا روزی آقای مشیری به من زنگ زد و گله از این که چرا پیدات نیست؟ من گفتم که دیدم شما انصراف دادهاید، دلگیر شدم و تماس نگرفتم. متوجه شدم که بنده خدا روحش هم از این ماجرا خبر ندارد.
۳- برای تکمیل بخش فال حافظ سراغ آقایی رفتیم که نام خانوادگیاش حافظ بود و نام دخترش غزل حافظ و نام نوهاش هم عرفان حافظ و برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود. شخصیت جذابی داشت. خوب شعر میخواند و صدای گیرایی داشت. اما حواشیاش باعث شدند به نظرم شارلاتان بیاید. بگذریم. از او خواستم که مقابل دوربین برای من فال بگیرد. دیوان حافظ را باز کرد و این غزل آمد:
حجاب چهرهی جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
برای من که خودم حافظ باز بودم و دیوان حافظم از بس فال گرفته بودم کهنه و پاره شده بود، معنای این غزل این بود که آقا خسته شدم از این زندگی ، بمیرم و برم اون دنیا راحت بشم.
اما تعبیر آقای حافظ این بود: اگر غبار غمیه، برطرف میشه.
پیش خودم فکر کردم یا ما نمیفهمیم یا این آقا ما را نفهم فرض کرده که با تعبیرش از بیت آخر حجت را بر من تمام کرد. اون بیت اینه:
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود زمن که منم
آقای حافظ از من پرسید: شما فرزند داری؟ گفتم نه. گفت دختری گیرت مییاد اسمش را بگذار هستی. (اشاره به آن کلمهی هستی در بیت آخر)
این حرفش و یکسری رفتار و حرکات دیگرش باعث شد از همکارانم بخواهم قبل از این که اون روی عصبانی من خودش را نشان بده، از جناب حافظ خداحافظی کنیم.