شکستگی روح
- ۰ نظر
- ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۲:۰۰
این همه شب گذشت
و دیگر سکوتی نبود
که سر را چون کبک
در آغوشش پنهان کنم
دیگر رازی نمانده بود.
دست قاسم دست را از همه برده بود
قرنها گذشت
و روزی
اسم اعظم در بغداد
بر خاک افتاد
خاتم سلیمانی تکثیر شد
و بر انگشت هزار سلیمان حلقه زد.
پرده برافتاد
ما را ترساندهبودند: نه تو مانی و نه من
ما
بینامان تاریخ
ماندیم که بدانیم
نام گمشدهامان
همان اسم اعظمی است
که روزی بر زبان کسی زمزمه میشود
و ابلیس فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِین را فهم میکند...
چقدر در این چند خط زیبا شهید و شهادت تصویر شده اند:
گفت پسرعمو خیلی دلم میخواهد که تو مرا بچینی با خودت داشته باشی اما چکار کنم که زمستان هرچه تخم لاله بود خشکانده و اگر من هم نباشم دیگر این تپهها را کسی لباس سرخ نخواهد پوشاند. میخواهم مرا نچینی تا تخمم را همه جا بپاشم و تپهها را باز پر لاله کنم، سرخ کنم.
....
بعد به من نگاه کردندو گفتند : پسرعمو کوچک، تو هم خوش آمدهای، خواهر کوچکمان لاله گفت که صبر داشته باشی. آخر امسال زمستان سخت و طولانی شد و هر چه تخم لاله بود خشکاند. اگر لاله این کار را نمیکرد، شما ما را برای همیشه گم میکردید. چون دیگر تخمی نبود که گل بدهد و نشانی ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون خودش را به زمین نمیریخت، زمین برای همیشه لاله را فراموش میکرد، مردم هم دیگر لاله را نمیدیدند.
من از شنیدن این حرفها چنان شدم که خیال کردم دارم دیوانه میشوم. فریاد زدم: پس آن لالهی سرخ تپه، لالهی خود من بود؟
صمد بهرنگی- افسانهی محبت...
من مرددم
میان قهوه خانه و کافیشاپ...
و تشابه این دو ترکیب
راز تمام تناقضهای عمر من است...
هر شب چای پر از تردیدم را که مینوشم
تناقضهایم را با خدا به اشتراک میگذارم
و اینگونه است که فیسبوک
دفتر چهرههای مردد هموندانم میشود
که در آستانهی تغییر بزرگ
هویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدف
جستجو میکنند...
من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شدهام...
و عاقبت شبی
در استکان چای دارچینیم...
غرق میشوم...
بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم...
فقط دلی مانده...
که دل دل می کند...
بماند
یا
بمیرد؟
با کنار هم قرار گرفتن این عکسها روایتی قدرتمند و موجز به وجود آمده است. توالی این فریمها قصهی قطعی زندگی را به مخاطب یادآوری میکند و آن را ناخودآگاه آن را به ساحت زندگی او میکشاند و تا زمانی طولانی در ذهنش امتداد مییابد. قصهی خودمان که پایانش را میدانیم اما شاید عامدانه فراموشش کردهایم. همنشینی این دو فریم، هنرها را به هم میآمیزد و از عکاسی، سینما، داستان و شعر عبور میکند و هنری جدید به وجود میآورد که شاید بشود نامش را گذاشت هنر آیینگی...
و هنوز که هنوز
تمام زندگیم رویای کوچکی بود
که شبی در هجوم واقعیت محو شد
و هنوز که هنوز
مانده ام که کدامم؟
رویای واقعیت
یا واقعیت رویا...؟