رهایی
ابتدای سفر
انتها نزدیک بود
(اینطور می نمود)
هر چه پیشتر رفتم
مقصدم نامعلوم تر
پاهایم قوی تر
چشمانم خسته تر
سرگشتگیم بیشتر
لبهایم تشنه تر
رویایم بزرگتر
امیدم پررنگ تر
دلم شکسته تر
صدایم بی صداتر
غروب مسافری بی رمق
کنار دریا می خواند:
«چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد»
نگاهش کردم
و بر موج آبی خون آلود رفتم.
و دانستم
مقصد رهایی است
از تن
از من.
صبح بیست و سوم بهمن هزار و سیصد و نود و شش
- ۰ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۴۳