اذان دریا
- ۰ نظر
- ۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۵
نوجوان که بودم. یکبار در سفری به شمال، چندتا بچه ی گردو فروش اومدن دم پنجره ی ماشین و اصرار که از ما بخرید و من که در اندیشهی تغییر دنیا با روش صادر کردن خوبیهای پی در پی از خودم بودم هر چه تلاش کردم به در بسته خوردم و پدرم به هیچ عنوان حاضر نشد که حتی یک عدد گردو بخره. از دستش ناراحت شدم و گفتم ایشالا خدا اینقدر به من بده که بتونم حسابی به اینا کمک کنم و پدرم نه گذاشت و برداشت و گفت: مردک، چرا به تو بده که محتاج تو باشن؟دعا کن مستقیم بده به خودشون.
نکته بینی پدر دهنم رو اساسی بست.
این عکس برای من تمام و کمال یادآور پدر است. تا ابد او در ذهنم به این شکل نقش بسته. خدا رحمتش کنه. دلتان خواست برای او هم فاتحهای بخوانید.
این عکس را علیرضا داودنژاد در سفر مازندران از من و خواهرم نسترن گرفته است. تقریبا هیچ خاطرهای از این سفر ندارم. مسالهی این یادداشت هم نقل خاطرهای مربوط به این مسافرت نیست.
ماجرا به لباس سرهمی نسترن خانم برمیگردد. آن روزها کارتونی از تلویزیون پخش میشد که شخصیت اصلیاش گربهای به نام پیشی پوشی بود. بالطبع ما هم از علاقمندان این کارتون بودیم و هر جا گربهای می دیدیم با نام پیشی پوشی خطابش میکردیم. گربهی تکهدوزی شده روی لباس نسترن خانم هم از این قاعده مستثنی نبود و این لباس به شلوار پیشی پوشی معروف بود.
مامان ملک در شرکت خدمات پارس نبش میمنت در خیابان آزادی کار میکرد. در کارش بسیار منظم بود و دقتی وسواسگونه برای تاخیر نکردن داشت. ما برای یکسال به طور موقت از شیراز به تهران آمده بودیم و در محلهی نیروهوایی زندگی میکردیم. شبی که پدرم مسافرت بود،مامانملک و خاله مهری مهمان ما بودند . صبح زود آفتاب نزده مامان ملک بلند شد و نماز خواند، مامان هم بیدار شد و صبحانه آماده کرد و من هم نمیدانم چرا بیدار بودم. مامان ملک صبحانه خورد و لباس پوشید و چادرش را سر کرد که برود و من دنبالش میرفتم و التماسش میکردم که نرود و پیش ما بماند. مامان ملک همانطور که قربان صدقهام میرفت دستگیره را گرفت و کشید و متوجه شد که در قفل است. مامانم متعجب هر جا را که به فکرش میرسید دنبال کلید گشت. من اولش خوشحال شدم اما با تغییر حال مامانملک متوجه شدم که ظاهرا او نمیتواند نرود و برای همین در گشتن دنبال کلید مشارکت میکردم. زمان به سرعت میگذشت و کلید پیدا نمیشد. ناگهان مادرم داخل اتاق رفت و نسترن را بیدار کرد و در حالی که قربان صدقهاش میرفت پرسید کلید را ندیدی؟ نسترن خوابآلود گفت: تو جیب شلوار پیشی پوشیمه و خوابید. ظاهرا نسترن عملگراتر از من بود.
آخرین تصویری که از این ماجرا در ذهنم مانده این است: مامان در را باز کرد و مامانملک انگار که از قفس رها شده با عجله داخل کوچه شد و رفت. خدا رحمتش کند، خیلی در زندگی زحمت کشید. دوست داشتید فاتحهای برایش بخوانید.