یادآوری هفدهم- گردوفروشها
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۵۶ ب.ظ
نوجوان که بودم. یکبار در سفری به شمال، چندتا بچه ی گردو فروش اومدن دم پنجره ی ماشین و اصرار که از ما بخرید و من که در اندیشهی تغییر دنیا با روش صادر کردن خوبیهای پی در پی از خودم بودم هر چه تلاش کردم به در بسته خوردم و پدرم به هیچ عنوان حاضر نشد که حتی یک عدد گردو بخره. از دستش ناراحت شدم و گفتم ایشالا خدا اینقدر به من بده که بتونم حسابی به اینا کمک کنم و پدرم نه گذاشت و برداشت و گفت: مردک، چرا به تو بده که محتاج تو باشن؟دعا کن مستقیم بده به خودشون.
نکته بینی پدر دهنم رو اساسی بست.
این عکس برای من تمام و کمال یادآور پدر است. تا ابد او در ذهنم به این شکل نقش بسته. خدا رحمتش کنه. دلتان خواست برای او هم فاتحهای بخوانید.