یادآوری هفتم
یادآوری هفت:
این عکس حدود پاییز هفتاد و شش در زیرزمین مسجدشیخ لطفالله گرفته شده. زمانی که من قرار بود تبعید شوم و مادر و دو خواهرم آمده بودند که مرا ببینند.
خردادماه هفتاد و شش من یک سرباز معمولی نیروی انتظامی بودم که به خاطر علاقهاش به هنر و ادبیات سید محمد خاتمی را می شناخت و میدانست که او آدم حسابی است و تا جایی هم که میشد برای او تبلیغ میکرد.
یکی از شبهای پیش از انتخابات مشغول گشت زدن در سطح شهر بودیم. ساعت حدود یک شب بود، در خیابانها پرنده پر نمیزد. ناکهان من متوجه دو نفر جوان با ظاهر مذهبی شدم، پرسیدم که تا این موقع در خیابان چه میکنند؟
گفتند که در مسجد جلسه داشتهاند، کارت شناسایی خواستم، کارت تبلیغاتی جامعه روحانیت مبارز را در آوردند و نشانمان دادند. متوجه شدم مساله چیست. سرباز همراهم میخواست به پاسگاه هدایتشان کند که من مخالفت کردم و گفتم: طرفداران آقای ناطق نوری... بفرمایید.
یگان خدمتی اصلی ام بخش وظیفهی شهرستان بود و هفته ای دو شب به علت کمبود نیرو در پاسگاه پاسبخش میشدم یا گشت میرفتم. در آن زمان قانونی در نظام وظیفه بود به نام دوبرادری با این مضمون که اگر کسی مشمول میشد و برادری در حال خدمت داشت برادر دومی معاف میشد. روزی دو جوان که میگفتند بسیجی هستند به دفتر ما مراجعه کردند و خواستار تشکیل پرونده برای معافیت دوبرادری شدند. تاریخ تولدشان را که نگاه کردیم گفتیم که باید چند ماه دیگر مراجعه کنند. اما آنها طلبکارانه ایستادند که باید کار ما را انجام دهید چرا که ما رفیق فرماندهی حفاظت منطقه تان هستیم و الان آنجا بودیم این را بازداشت کرد و آن را توبیخ کردو ...در همین حین من متوجه شدم که یکیشان ته کفشش را به دیوار چسبانده، با فریاد گفتم پاتو از دیوار بردار و برو بیرون. آن یکی گفت با ما اینجوری حرف نزن، ما میخوایم پذیرش حفاظت نیروی انتظامی بشیم. گفتم خوب جایی میرید میخورید و میخوابید و فقط حرف نمیزنید همه ازتون میترسن. و بلند شدم و بیرونشان کردم.
در آن زمان مسئول ما برای دیدن دورهتهران بود و گروهبان جوانی مسئولیت بخش را به عهده داشت.
فردای آن روز تلفن زنگ زد و گروهبان برداشت و گفت سرهنگ رییس حفاظت با تو کار داره، گوشی را گرفتم و با موجی از داد و بیداد و تهدید مواجه شدم که تو میخوای آبروی نیرو را ببری و من پدرت را در میآورم. تبعیدت میکنم. من حیران گوشی را گذاشتم. جناب سرهنگ ا آن روز تمام تلاشش را کرد که من را تبعید کند، اما گروهبان ما به جانشین منطقه زنگ زد که ما نمیدانیم چه شده، ولی جناب سروان نیست و اگر این سرباز هم نباشد من دست تنها از پس کارها برنمیآیم. ایشان دستور داد و من تا بازگشت جناب سروان ماندم. جناب سروان که برگشت و از ماجرا مطلع شد، تلفن زد به فرماندهی حفاظت که قربان اگر این سرباز را از من بگیرید کارهام پیش نمیره، این سوادش خوبه از قانون سر در میاره، خطش خوبه، از همه مهمتر مومنه، مطمئنه تا حالا یک برگ از این پروندهها جابهجا نشده، از کسی پول نگرفته و ... فرماندهی حفاظت با لهجهی اصفهانی گفت: جناب سروان ایشون امام جعفر صادقست؟ جناب سروان هم در کمال جسارت گفت: بله . فرمانده گفت: بازم بفرستیدش بیاد. نکتهی جالب این بود که ما هیچکدام دلیل این خشم را نمیدانستیم و من هم که بعد از حدود دو ماه پست دادن در ستاد به هیچوجه حاضر به از دست دادن محل خدمت خوبم نبودم حدود یک ماه به شدت تحت فشار عصبی قرار گرفتم طوری که نمیتوانستم بخوابم. عاقبت هم سرهنگ حفاظت در ستاد مرا گیر انداخت و داد موهایم را با ماشین صفر زدند و یک هفته مجبورم کرد که پست بدهم ولی عاقبت به لطف خدا برگشتم سر جایم، چون او نتوانست توجیه مناسب برای تبعیدم پیدا کند.
بعدها متوجه شدیم که کل ماجرا زیر سر آن دو جوان به ظاهر بسیجی بوده است.به حفاظت گفته بودند که فلانی گفته حفاظتیها (ماتحت فراخ ) هستند البته آن لفظ بیادبانهاش را نقل کرده بودند.
یکبار هم من جایی دیدمشان و دلیل زیرآب زنیشان را پرسیدم گفتند که آن شب قبل از انتخابات را یادته؟ تو به طرفداران ناطق نوری توهین کردی برای همین ما اینطوری تلافی کردیم.
به هر حال بعد از مدتی ورود آن دو جوان به کل اماکن انتظامی منطقه ممنوع شد و طبق شنیده ها از بسیج هم اخراج شدند. انگار که با خیلیها از این رفتارها کردهبودند.فرماندهی حفاظت ما هم بعد از مدتی به شکل عجیبی از کار بر کنار شد و ما دیگر ندیدیمش.
در این میان، واکنش مادرم به خبر تبعیدم از همه جالبتربود:
خواستم حجم خطر را به او گوشزد کنم. گفتم میخوان منو تبعید کنن قرارگاه مبارزه با موادمخدر توی کرمان میدونی اونجا چقدر کشته میده؟ مادرم با خونسردی گفت: اشکالی نداره میری بقیه خدمتتو میگذرونی و میای...مگه چیه؟