چهار سال پیش چنین روزی در فیس بوک قسمت دوم
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ
یادم نمیآید چرا متن زیر را نوشتم اما از ظواهر امر برمیآید که حال خوبی نداشتهام:
و من دلم میخواهد که بروم.به کسی که میگوید بمان سوظن دارم. چرا باید بمانم وقتی آنقدر پوستم کلفت شده که دیگر در سلولهایم باد نفوذ نمیکند.دلم میخواهد در زمان سفر کنم و در به در دنبال یک حاکم ستمگر بگردم و آنقدر بازی دربیاورم تا دستور بدهد که مرا بگیرند و پوستم را بکنند و برای عبرت دیگران بالای دروازه آویزان کنند.کاش زنده زنده پوستم را بکنند. شاید قبل از مرگ از وزیدن باد در قلبم لذت بردم.