به امید صدایی
از زمانی که حافظ گفت:
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
تا نیما که گفت: ری را صدا میآید امشب
چند قرن گذشت و چه امیدها که ناامید نشد. حافظ پی صدا بود و نیما صدا را شنید و این خودش یک قدم به جلو بود. اما نیما هم صدا را ناامیدانه شنیده، چون ادامه میده:
از پشت کاچ که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم میکشاند
گویی کسی است که میخواند
اما صدای آدمی این نیست
گویی او امیدش را به شنیدن صدایی از آدمیان از دست داده بوده که باورٍ درآمدن صدا از گلویی انسانی اینقدر براش عجیب بوده. اما در آخرین شعر نویی که در دیوانش نوشته شده، امیدوارانه میگه:
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم
سالها گذشته و ما هنوز در انتظار شنیدن صدایی امیدوارانه نشستهایم. جالب اینه که امروز ما در پسرفتی عجیب به درد حافظ دچاریم و به امید شنیدن صدا به ناله متوسل شده ایم. این یعنی هیچ چیز وجود ندارد که حتی شنیدن صدای یاسآلودش ما را به بودنمان امیدوار کنه چه برسه صداهای نیم زنده ز دور و این اگر واقعیت باشه، به معنای وقوع فاجعه است.
نمیدانم چرا؟ اما فکر میکنم که صدایی هست و ما برای آشفته نشدن خوابمان، خود را به نشنیدن میزنیم. غافل از اینکه شاید، دیگر هرگز، لذت بیداری را تجربه نکنیم.
پانوشت: این مطلب در آبان ۱۳۹۰ نوشته شده است و بدون هیچ تغییری اینجا بازنشر شده است.