ابعاد پسنگری
- ۰ نظر
- ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۸
زمان میگذرد. همه چیز پیر میشود و میمیرد. اما خاطرات دست نخورده باقی میمانند و این در ذهن و روح ما منشأ بروز تناقضاتی میشود که دامنه اش به زندگی روزمره میکشد.
مکانها وقتی واقعیت فیزیکیشان را از دست میدهند و به انبان خاطرات میروند، به زمان بدل میشوند. زمان از دست رفته ای که نمیدانی باید حسرتش را بخوری یا بابت رفتنش شکرگذار باشی.
این عکس پل گیشا به همراه کارگاهی است که برای برچیدنش برپا کرده اند. چند وقت دیگر هنگام گذر از این مکان خلایی حس میکنی. سال ها بعد در برخورد با نوجوانی که شاید فرزندت باشد و این پل را هرگز ندیده است، در می یابی که خاطره داشتن با این سازه مفهومش پیر شدن است و این که روزی یاد داشتن تو برای آن نوجوان هم معنای پیری میدهد و زندگی همین تبدیل شدن پی در پی اشیا به زمان است. همین و دیگر هیچ.
امروز دلم بیهوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم میخواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی میکنن و من بفهمم حوصلهاش سر رفته و دلش میخواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی میشدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردنهای پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشتهام بیشتر به هم میریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی میکنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون میده، بیا دیگه. بعضی وقتا که میخواست برنامهی خودشو ببینه و کانال عوض میکرد و یه جا فوتبال نشون میداد و من می گفتم مامان ملک بذار همینجا باشه، زیر لب می گفت این قرمزا خسته نمیشن؟ همین یه ساعت پیش داشتن بازی میکردن و خودشو میزد به نشنیدن و رد میشد تا به کانالی که برنامهی مورد علاقهاش را پخش میکرد برسه. آخر سریالها و فیلمها هم معمولا میگفت: آدم صد تا از این بچهها داشته باشه کمه.
الان سالهاست که حوصله ی فوتبال دیدن ندارم. حوصله ی تلویزیون دیدن هم ندارم. فقط دلم یه مامان ملک می خواد که صدام کنه و برم بشینم پیشش و با هم چند کلمه حرف بزنیم. «ای بسا آرزو که خاک شده »
هفت سال پیش این مطلب را در فیسبوک نوشتم. امروز در بخش خاطرات فیسبوک بهم یادآوری شد. با خودم فکر کردم اون خونهای هم که اون زمان توش زندگی میکردم جزو خاطرات شده و به همین «ترکیب حسرت و خاطره» پیوسته. زندگی زود میگذره. یازده سال پیش وقتی به اون خونه اثاثکشیدم، با خودم فکر کردم: شاید این آخرین خونهام باشه. اما خاطرات اونجا تبدیل به نوستالژی شد و من این روزها به نسبت اون روزها بیشتر احساس جوانی میکنم. زندگی ساده و عجیب و غریبه.
«بوهای قدیمی، این ترکیب برام یادآور حسرت و خاطره است. اون وقتا که خونه ی هرکس یه بوی خاصی میداد و ترکیب این بو با نور و رنگ خونه، شناسنامه ای برای اون خونه و برای ساکنینش در ذهنت صادر میکرد.
خیلی از اون صاحبخونه ها دیگه نیستند.خیلی از اون خونه ها خراب یا فروخته شدند. اما گاهی در گذر از یک جایی، یکی از اون بوهای قدیمی به مشامم میخوره و هزاران تصویر و خاطره به همراهش زنده میشه...
این روزا نمیدونم حس بویایی ما ضعیف شده یا دیگه آدمها و خونه هاشون رنگ و بو ندارن؟»