این قرمزا خسته نمیشن؟
امروز دلم بیهوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم میخواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی میکنن و من بفهمم حوصلهاش سر رفته و دلش میخواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی میشدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردنهای پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشتهام بیشتر به هم میریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی میکنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون میده، بیا دیگه. بعضی وقتا که میخواست برنامهی خودشو ببینه و کانال عوض میکرد و یه جا فوتبال نشون میداد و من می گفتم مامان ملک بذار همینجا باشه، زیر لب می گفت این قرمزا خسته نمیشن؟ همین یه ساعت پیش داشتن بازی میکردن و خودشو میزد به نشنیدن و رد میشد تا به کانالی که برنامهی مورد علاقهاش را پخش میکرد برسه. آخر سریالها و فیلمها هم معمولا میگفت: آدم صد تا از این بچهها داشته باشه کمه.
الان سالهاست که حوصله ی فوتبال دیدن ندارم. حوصله ی تلویزیون دیدن هم ندارم. فقط دلم یه مامان ملک می خواد که صدام کنه و برم بشینم پیشش و با هم چند کلمه حرف بزنیم. «ای بسا آرزو که خاک شده »