تصور دریای طوفانی در کنار زاینده رود خشک
شش سال پیش در همین روز در اصفهان نوشتم:
افسانهها را دوست دارم. اول که باهاشون روبهرو میشم، نیتم فقط خواندن و لذت بردنه ولی اونها توی ذهن و روحم میمونن و بعد در شرایط مختلف متوجه میشم که دارم موقعیت خودم در اون مقطع را با استفاده از اونها بازسازی میکنم.
امروز به دلیلی خیلی به هم ریخته و آشفته و ناامید شدم، کنار زایندهرود خشک قدم زدم. افکارم جهت مشخصی نداشت. خودم را بهشون سپرده بودم و اونا منو به این سو و آن سو میکشیدن. یکدفعه خودم را در قالب یکی از اون قهرمانهای افسانهای دیدم که میان دریا در طوفان گیر افتاده و کشتیش در هم شکسته و داره مقاومت میکنه. بعد بیهوش میشه و مدتی بعد چشمهاش رو باز میکنه و می بینه که روی شنهای گرم ساحل در حال خشک شدنه، دیگه به تصور بعدش نرسیدم که آدم کوچولوها میان سراغش یا یه شاهزاده خانم زیبا که مشغول گشت و گذاره... یا دیوها و غولها ... راستش خیلی هم مهم نبود. اصل برام این بود که از طوفان جان سالم به در برده بودم.
پینوشت: تصور دریای طوفانی در کنار زایندهرود خشک تناقض دردناکیه.