سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینمای ایران» ثبت شده است

یادآوری بیست و پنجم- چرا دانشگاه نرفتم؟

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ


چرا دانشگاه نرفتم؟
 
فکر نمی‌کنم امروز  دیگه کسی در  معرض پاسخ دادن به این سؤال قرار بگیره، چون تقریبا همه‌ی جوان‌ها دانشگاه رفته‌اند و حدقل یک لیسانس را دارند. اما من بارها به این سؤل پاسخ داده‌ام. البته روال کار همیشه به این صورت بوده که:
سؤال کننده: شما کجا خوندی؟
من: چی را کجا خوندم؟
ـ سینما را کجا خوندی؟
ـ سینما نخوندم.
ـ پس چی خوندی؟
ـ هیچی نخوندم.
ـ یعنی دانشگاه نرفتی؟
ـ نه
ـ چرا؟
این‌جا چالش اول شروع میشه. باید به طرف اثبات کنم  من از دانشگاه رفتن عاجز نبودم اما انتخاب کردم  که نرم. ولی اگر با این الفاظ بخوام بگم ، توجیه‌گرانه و ضعیف به نظر میرسه. پس از این در وارد می‌شم که:
 
ـ  من تا حالا اصلا توی کنکور شرکت نکردم.
ـ  چه جالب، چرا؟
 
با خروج کلمه‌ی چرا از دهان  مصاحب محترم، چالش دوم کلید می‌خوره. اینجا باید دلایلم را جوری بیان کنم که  دروغ نباشن، قانع‌کننده باشن و   به تریج قبای علم‌اندوزان و دانش‌اموختگان هم بر نخوره، چون طرف مقابل خودش جزو این دسته حساب میشه.(یک خاطره‌ی قدیمی:  در  یاهو مسنجر با  کسی چت می‌کردم که در دانشگاه آزاد یک شهرستان پزشکی می‌خواند.  گفتم در تمام زندگیم هیچ‌وقت  نخواستم دکتر بشم. طرف نوشت: حالا اگه می‌خواستی عرضه‌اش را داشتی؟ بعد دیگه جواب نداد و تمام تلاش‌های من هم برای توضیح بی‌نتیجه ماند.) با  در نظر گرفتن همه‌ی این جوانب ، پاسخ بعدی من این است:
 
ـ توی سینما دانشگاه  رفتن خیلی تعیین کننده نیست، فقط توقع‌ها را میبره بالا. باید از صفر شروع کنی، زمین جارو کنی، رخت بشوری، حمالی کنی تا کم‌کم بتونی رشد کنی.
 
 اینجا مطمئنم که طرف داره توی ذهنش همین‌طور پشت سر هم مثال نقض ردیف می‌کنه و به کارگردان‌هایی فکر می‌کنه که از همون اول پشت دوربین ایستادند و فیلم ساختند . اینجا برای منحرف کردن ذهنش و تغییر جنس نگاهش از  داداش ایستگاه مار و نگیر به دمت گرم چه آدم حسابی‌ای هستی تو، اون خاطره‌ی معروفم را هم چاشنی استدلال می‌کنم:
 
ـ توی پادگان آموزشی  یه روز اومدن گفتن حبیبیان کیه؟ گفتم منم. گفتن سرگرد کارت داره. تا اون روز توی گروهان با بالاتر از  گروهبان وظیفه صحبت نکرده‌بودم. البته بهتره بگم  بالاتر از گروهبان وظیفه به شکل خصوصی  بهم فحش نداده‌بود. حالا سرگرد؟غیر قابل هضم بود. ترسان و  لرزان بدو بدو  از پیست رژه خودم را به محوطه‌ی گروهان رساندم و دیدم سرگرد روی سکو ایستاده و میگه: همه‌اش تقصیر این حبیبیانه. این فلان فلان شده کجاست؟ چون کشتی بی‌لنگر در حال کژ و مژ شدن شدید، جلو رفتم  وگفتم : من حبیبیانم. به کپه‌ی بزرگ آشغالی که وسط گروهان تلنبار شده‌بود اشاره کرد و گفت: مردیکه خجالت نمیکشی این آشغالا رو ریختی اینجا؟ گفتم : نه به خدا یعنی من نریختم. گفت: غلط کردی پس این چیه؟ یکی از سرباز قدیمی‌ها جعبه‌ای را نشان داد که  رویش بزرگ نوشته بود: برسد به دست سرباز وظیفه سید امیرپژمان حبیبیان جمعی گردان امام علی ع گروهان دو  و به  وضوح روی کپه‌ی آشغال خودنمایی می‌کرد.گفتم این جعبه را من انداخته بودم توی سطل آشغال گروهان، اینجا چیکار می‌کنه؟ سرگرد گفت: از خودت بپرس. خلاصه تنبیه من این شد که با بیل آشغال‌ها را بریزم توی فرغون و ببرم توی آشغالدونی پادگان که کلی با گروهان ما فاصله داشت، خالی کنم. اولین سری را که می‌بردم به علت کمی تجربه و  سنگینی بار و دست‌فرمون بد، وسط راه فرغون برگشت. حالم بد شد و  شروع کردم فحش دادن. برگشتم و بیل را از محوطه‌ی گروهان آوردم و مشغول جمع کردن آشغال‌ها شدم. خاک بر سرت کنن عوضی، حقته، لیاقتت همینه، اگه آدم بودی الان این وضعت نبود و ... یه دفعه یکی زد به شونه‌ام و گفت : آقا چی شده؟ گفتم: هیچی. گفت: به کی داری فحش میدی؟ گفتم: فحش، من؟ گفت: حداقل توی دلت فحش بده ، داد نزن. حالا به کی فحش میدی؟ گفتم: به خودم ، اگر رفته‌بودم دانشگاه الان وضعم این نبود. گفت: ببین اینا همه‌اش تصور خودته، همه‌چیز نسبیه، اگر تو سرباز صفری و با آشغال جمع کردن بهت برمیخوره وقتی لیسانس و فوق لیسانس باشی، بهت بگن تو همینقدر بهت برمیخوره. خودتو اذیت نکن. این حرف خیلی عجیب در  روح من نشست و آرومم کرد. بعدها وقتی بین دو راهی نشستن و برای کنکور خوندن یا ورود به سینمای حرفه‌ای  ایستادم، کار کردن از صفر را انتخاب کردم، چون دانشگاه نرفته هیچ‌کس را قبول نداشتم، حالا اگر فوق لیسانس می‌گرفتم دیگه به کمتر از کارگردانی یه پروژه‌ی بزرگ رضایت نمی‌دادم.
 
طرف مقابل اینجا میگه: راست می‌گی، از این زاویه نگاه نکرده‌بودم و ماجرا تموم میشه. اما اگر عقیده‌ی خودم را بخواین ، تمام این‌ها توجیهه. قرار بود من این‌طوری زندگی کنم و به جای دانشگاه رفتن در میدان توپخانه‌ی شهرک سینمایی بنشینم و به عشق این که روزی کارگردان بزرگ فیلم‌های سینمایی خواهم شد، با افتخار  لباس سیاهی‌لشکرهای سریال ولایت عشق را بشورم و مسیر زندگی‌ام و کارم در آینده اینقدر پر پیچ و خم بشه تا به این نتیجه برسم که سینما هیچ چیز نیست، جز بازی‌ای که اینقدر سرگرمش می‌شیم که اصل زندگی را فراموش می‌کنیم. 
 
 


  • امیرپژمان حبیبیان

مسعود بهنام، انسانی بی مثال

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ


یه جوری نگاهم می کرد انگار که میفهمه درونم چه خبره؟ به چی فکر میکنم و می خوام چیکار کنم. 

هنوز که هنوزه آدمی مثل اون را در سینما ملاقات نکردم.

بدون این که من حرفی بزنم بهم امکان داد یک فیلم کوتاه سی و پنج میلی متری بسازم و در جواب من که بهش گفتم: ببخشید که فیلم بعد ساخته شدن، فایده ی مادی ای نداشت، گفت: من منتظرم تو فیلمساز بزرگی بشی و بیان دنبال کارهای قبلیت، اونوقت این فیلم را میفروشم و پولدار میشم. همین جوری بود، کاری می کرد که لطفش مثل یک نوازش دلگرم کنه، نه این که مثل بعضی ها اون را خاری بکنه توی چشمت.

مثل یک پدر دوستش داشتم، هر چند که این چند سال آخر عمرش اینقدر به هم ریخته بودم که سر بهش نزدم. شاید در ناخودآگاهم می خواستم همون فیلمساز بزرگ بشم و بعد برم پیشش و بگم میخوام فیلمم را بیارم اینجا صداگذاری

اما اجل مهلت نداد. فکر می کردم همیشه توی استودیو بهمن نشسته و داره سیگار میکشه و فیلم میکس کنه و من میتونم در بزنم و برم پیشش بشینم و بهم بگه: پژمان چه خبر و من بگم سلامتی، آقای بهنام.

دوست داشتید برای هر دو نفر که از بزرگان صدای سینمای ایران بودند و امروز همسایه اند، فاتحه ای بخوانید.

  • امیرپژمان حبیبیان

🎬🎬🎬 هر دم از این باغ بری می‌رسد:

تلویزیون که دربست در اختیار اسپانسرها است و به نوعی آنها سیاستگذاران اصلی رسانه‌ی ملی ما شده‌اند. در سینما هم که پول و فروش حرف اول را می‌زند. حالا اگر این خبر تابناک فرهنگی درست باشد، تیر خلاص بر پیکره‌ی بیجان سینمای فرهنگی و مستقل ایران شلیک خواهد شد و پدرخوانده‌های سینمای ایران قدرتی عظیم به دست خواهند آورد. پدرخوانده‌هایی که دغدغه‌شان گنده تر شدن و پول‌دارتر شدن است، نه فرهنگ و دین و سرنوشت انسان. در این منجلاب فقر فرهنگی عمیق‌تر می‌شود و خلاها و شکا‌فها سر باز می‌کنند و جوانان و مستقلها مجبور به خودکشی می‌شوند، چه تعهد و دغدغه‌هایشان را قربانی کنند و چه جسمشان را، فرقی نمی‌کند به هر حال خودکشی اپیدمی خواهد شد. خبر را بخوانید:




انتشار خبرهایی درباره تشکیل کمپانی‌های سینمایی با تجمیع شماری از دفاتر تهیه و تولید فیلم سینمایی و ارائه امتیازات خاص به این دفاتر، با سکوت مسئولان سینمایی همراه شد و این نگرانی را به وجود آورد که تعاونی‌های سینمایی دهه شصت این بار با فرمی تازه احیاء شوند و در اتفاقی خطرناک، بخش خصوصی به دست گروه‌های خاصی بیافتد که تولید را نیز انحصاری نمایند و فعالیت در سینمای ایران برای سینماگران مستقل غیرممکن شود.


به گزارش «تابناک»؛ به تازگی برخی رسانه‌ها از پیگیری طرحی سخن به میان آورده‌اند که بر مبنای آن قرار است، دفاتر سینمایی و تهیه کنندگان با هم در قالب پنج کمپانی شریک شوند و تولیدات در قالب این کمپانی‌ها تجمیع و تولید و عرضه شود. بر اساس این مدل، شخص منتخب به عنوان مدیر کمپانی در حکم مدیرمسئول خواهد بود و با حذف پروانه ساخت، مسئولیت تولید برعهده مدیرمسئول نوشته خواهد شد اما بعید به نظر می‌رسد پروانه نمایش نیز در چنین فرآیندی حذف شود.


در همین راستا ادعا شده در راستای شکل گیری این ساختار نیز گفته شده به هر کمپانی 20 میلیارد و در مجموع 100 میلیارد تومان تسهیلات پرداخت خواهد شد که فرم پرداخت این تسهیلات مشخص نیست. این زمزمه‌ها در روزهای گذشته مطرح بود، تا اینکه در نهایت تیتر یکِ یکی از روزنامه‌های سینمایی شد. پس از این اتفاق انتظار می‌رفت شاهد واکنش مسئولان سازمان سینمایی باشیم اما تا زمان انتشار این مطلب مسئولان سینمایی دولت ترجیح داده‌اند سکوت پیشه کنند و این سکوت به منزله تایید این پروسه قلمداد شده است.


این رویه در نگاه اول از یک اتفاق مثبت حکایت می‌کند و چنین تصور می‌شد که بالاخره سینمای ایران از ساختار تهیه کنندگی خارج می‌شود و دفاتر تولید با ساخت سالیانه تعداد قابل توجهی فیلم سینمایی، قدرتمند می‌شوند و در نتیجه با عدم فروش یک اثر آسیب جدی نمی‌بینند، چرا که مجموعه‌ای از آثار را اکران می‌کنند که می‌توانند هزینه‌های دیگر آثار را پوشش دهد و در عین حال منتظر بازگشت هزینه‌های یک فیلم برای تولید آثار تازه هستند. در واقع چنین تصور می‌شود که نظام استودیویی آمریکا که اکنون کمپانی‌های میجر بخش اصلی‌اش را در اختیار دارند، در ایران نیز در حال پیاده سازی است.


کمپانی‌های فیلم «اصلی / Major» مشتمل بر استودیوهای اصلی هالیوود هستند که تولید و توزیع شمار قابل توجهی از فیلم‌ها را در آمریکای شمالی ‌و سهم قابل ملاحظه‌ای از باکس آفیس را در اختیار دارند. این کمپانی‌ها در دوران طلایی سینمای کلاسیک آمریکا به سه کمپانی فاکس فیلم اینترتیمنت (کمپانی فاکسِ قرن بیستم)، برادران وارنر (تایم وارنر)، و پارامونت موشن پیکچرز استودیو (ویاکام) تقسیم می‌شد.


با این حال در این سال‌ها به این سه کمپانی، دو کمپانی ان بی‌سی یونیورسال (کامکست) و کلمبیا تریستار موشن پیکچرز گروپ (سونی) نیز افزوده شده و در مرحله بعد، والت دیزنی نیز به عنوان یکی از کمپانی‌های اصلی به شمار می‌رود؛ مجموعه کمپانی‌هایی که 80 تا 85 درصد کل گردش مالی سینما را در آمریکا و کانادا‌ دارند و بسیاری از کمپانی‌های مطرح نیز عملاً زیرمجموعه این کمپانی‌های اصلی هستند؛ هرچند همین کمپانی‌ها نیز‌ متشکل از هشت کمپانی هستند و به «Big Eight» شهرت دارند.


با این حال نگاه دقیق‌تر نشان می‌دهد که با تشکیل چنین کمپانی‌هایی در ایران شرایط می‌تواند پیچیده‌تر از قبل شود. از منظر خصوصی سازی نباید فراموش کرد که تمامی تجربه‌های صنفی و خصوصی در سینمای ایران شکست خورده و آخرینِ آنها، شورای صنفی نمایش است که تصمیماتش هر روز اعتراض سینماگران را در پی دارد اما کار خود را می‌کند و عملاً اعتراض منتقدان تاثیر چندانی در روند فعالیت این شورا ندارد.


بنابراین نگرانی جدی وجود دارد که با تشکیل این کمپانی‌ها، سینما میان اشخاصی تقسیم شود که عناصر تشکیل دهنده این کمپانی‌ها هستند و سینمای مستقل و فیلمساز مستقل در ایران معنای خود را به کلی از دست دهد. این طرح در عین حال برای آنهایی که دهه شصت را به خاطر دارند، یادآور شرکت‌های تعاونی است که توسط مدیران وقت تامین مالی می‌شدند و فیلمسازی می‌کردند و روزی که تزریق منابع دولتی به آنها قطع شد، از صحنه سینما حذف شدند و اکنون اثری از آنها و بسیاری از فیلمسازانِ فعال در آن شرکت‌ها نیست.

به تعبیر ساده‌تر این طرح نه تنها می‌تواند سینما را در دست عده‌ای خاص منحصر نماید، بلکه می‌تواند بخش خصوصیِ سینمای ایران که به شکل طبیعی و بدون مهندسی مدیران دولتی در حال توسعه است را تضعیف نماید. البته هنوز برای رد این طرح توسط مدیران سینماییِ دولت دیر نشده و امیدواریم اساساً وقوع چنین طرحی شایعه خوانده شود و سازمان سینمایی دامن خود را از چنین طرح‌هایی پاک کند.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری هجدهم- گدایی سینمایی

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۹ ب.ظ

                       yadavari 18                                           


 

فیلم سفره‌ی ایرانی کیانوش عیاری، قصه‌ی یک هزار تومانی تقلبی بود که شهر به شهر می‌گشت و همه در تلاش بودند که خود را به نوعی از شر آن خلاص کنند و  به دیگری قالبش کنند. یکی از این افراد پیرمرد گدایی بود که دختری دانشجو داشت. ماجرای آنها از مقابل دانشگاه تهران شروع می‌شد. دختر  به پدر اعتراض می‌کرد که چرا آمده دنبالش و  جلوی دوستانش خجالت می‌کشد و در نهایت به خانه‌ای در محله‌ی فقیرنشینی اطراف قیطریه ختم می‌شد  که پیرمرد در حین شمردن پولهایی که گدایی کرده بود، متوجه اسکناس تقلبی می‌شد.

 

پیدا کردن  بازیگر نقش گدا  و دخترش یکی از پردردسرترین جستجوهای ما برای  بازیگر در این فیلم بود. این قسمت را فقط به نقش گدا اختصاص می‌دهم و  اگر عکسی مربوط پیدا کردم، ان‌شاالله ماجرای دختر را هم می‌نویسم.

از این سر تا آن سر تهران پیرمردهای مختلفی را دیدیم و امتحان کردیم. یا ظاهرشان مورد پسند آقای عیاری نبود و یا توانایی بازی نداشتند. در نهایت من یاد محمدتقی فیاض مقدم افتادم. او در سریال امام رضا ع  در آرشیو لباس کار می‌کرد و من در آن‌جا با شخصیت بی‌بدیلش آشنا شده‌بودم. کت و شلوار دوز  قدیمی   که خاطرات زیادی از کافه‌های لاله‌زار داشت و در عین حال  در دوره‌ای از زندگی‌اش هوادار گروه‌های چپ  البته در قبل از انقلاب هم بوده و هنوز هم گاهی  ته حرفهایش از  اصطلاحات آن‌چنانی  پیدا می‌شد و در عین حال آدمی بسیار زبر و زرنگ و کاسب بود. او بود که برای اولین بار مرا با مفهوم عکس‌کار* در سینما آشنا کرد. گاهی می‌شد که خسته و با اعصاب خرد از سر صحنه وارد آرشیو لباس می‌شدی و صدای مقدم  که می‌خواند و یک تکانی هم به خودش میداد, حواست را پرت می‌کرد و باعث شادیت می‌شد:

 

یک چاروادار از فرنگ اومد صدتا الاغ داشت

رو هر الاغی یک خانم چله و چاق داشت

ای عزیز من ای حبیب من 

عشق روی تو شد نصیب من 

های لالای لای

 

داداشت سفیده تو چرا سیاهی

سیاها مثل تو نمیرن الهی

ای عزیز من ای حبیب من 

عشق روی تو شد نصیب من 

های لالای لای

 

یکی دو تکه‌ی معروف هم داشت: «من از بس بی‌عرضه‌ام زنم واسه‌ام مثل سوفیالورنه » و « کفگیرم کنترل از راه دوره خانمم از دور اشاره می‌کنه، می‌خوره توی سرم » و ...

خلاصه من زنگ زدم و آقای مقدم را پیدا کردم .آقای عیاری در همان نگاه اول پسندیدش  و  از نظر توانایی بازی هم من تضمینش کردم. فقط یک مشکل وجود داشت، آقای مقدم یکی دو روز پیش از پیشنهاد من برای اولین بار در زندگی‌اش، سبیل‌هایش را مشکی پرکلاغی کرده بود و  ما هم در فیلم گریمور نداشتیم. خلاصه قرار شد یکی از دوستان که اسم‌اش را فراموش کرده‌ام  و مجری گریم بود، سر صحنه بیاید و سبیل آقای مقدم را جوگندمی  کند. لباس هم یکی دو تکه را خودش جور کرد و  من هم یک کلاه پشمی را که از سربازی‌ام مانده‌بود آوردم و کشیدم روی سرش. بعد از تمام این مراحل هنوز یک شک بزرگ باقی مانده‌بود: آیا مردم آقای محمدتقی فیاض مقدم را به عنوان گدا می‌پذیرند یا نه؟

پنج شش نفری سوار رنج‌رور آقای عیاری شدیم و به چهارراه ولیعصر رفتیم. به آقای مقدم گفتیم که بباید بری پشت چراغ قرمز و گدایی کنی تا ببینیم میتونی نقش گدا را بازی کنی یا نه؟ اولش تردید داشت ولی روحیه‌ی ماجراجو و شخصیت قوی‌اش مانع از آن شد که کم بیاورد.به سمت چهارراه رفت و ما هم در پیاده‌روی جنوب غربی چهارراه ایستادیم و مدتی نگاهش کردیم و بعد به پیشنهاد آقای عیاری به  مغازه‌‌ی نان خامه فروشی‌‌ای که آن‌جابود رفتیم و مشغول خوردن شدیم. بعد از حدود یک ربع بیست دقیقه آقای مقدم هم به ما پیوست و گفت: آقا بیا چندهزار تومان کار کردم و پول خردها را نشان داد. صاحب مغازه حیران نگاهی به ما کرد و نگاهی به مقدم و  دوباره نگاهی به ما و نگاهی به مقدم و ... آقای عیاری گفت: ما کارمون همینه آقا، اینها را میاریم میگذاریم سر چهارراهها که برامون پول دربیارن و مواظبشون هم هستیم که یک وقت پولهامون را بالا نکشند.

 

صاحب مغازه بعد از مدتی سکوت عاقبت خندید و گفت: آقا فیلمه دیگه؟ دارید فیلم درست می‌کنید دیگه؟ و امیدوارانه به ما خیره شد که بگوییم بله.

 

پانوشت:

 

*عکس کار یعنی این که جوری ادای کار کردن را دربیاوری که همه فکر کنند چقدر زحمت می‌کشی و در واقع هیچ کاری نکنی.

 

 

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری چهاردهم

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۲ ب.ظ

 



سینما برای من یک مذهب بود، سرزمینی که می‌شد به عنوان وطن انتخابش کرد و در پناهش شاد و رستگار زیست و جاودانه شد. با کمک این واسطه‌ی شگفت‌انگیز دیگر انسان‌ها را نیز به رستگاری راهنمایی کرد.

 

مؤمنان بسیاری را دیده‌ام که جایی در مسیر زندگی ایمانشان را از دست داده‌اند و به خدا کافر شده‌اند و مسیری متناقض با گذشته را انتخاب کرده‌اند.

 

من به سینما ایمان داشتم و وقتی وارد سینمای حرفه‌ای شدم، مؤمنانه کار می‌کردم. اما کار به کار و کارگردان به کارگردان و سال به سال، به این مذهب بیشتر شک کردم و در نهایت به هرآنچه که امروز سینما می‌نامندش کافر شدم . این روزها سعی می‌کنم فیلم بسازم و خوب هم بسازم، نه برای سینما، بلکه برای حلال بودن نانم و دغدغه‌ی جاودانه شدن از مسیر فیلمسازی را هم فراموش کرده‌ام. فقط درباره‌ی موضوع‌هایی کار می‌کنم که به رشدم به عنوان یک انسان کمک می‌کنند و ناامیدانه امیدوارم که این فیلم‌ها به جز من روی حداقل یک نفر دیگر هم تاثیر بگذارند و او را در یافتن راهش به سوی رستگاری کمک کنند.

 

عکس: پشت صحنه‌ی فیلم چایی‌نت که بعدها با نام ازدواج اینترنتی اکران شد و از فیلم‌های مؤثر در بدبینی من به سینما بود.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری سیزدهم

چهارشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ق.ظ



من چند باری مرحوم حبیب‌الله کاسه‌ساز را دیده بودم که دو بار آن در ذهنم پررنگ است.


الف: آقای کیانوش عیاری آمد و گفت تدوین یک فیلم بهم پیشنهاد شده. گفتم کجا کار می‌کنیم؟ گفت انگار خودشان در دفترشان میز دارند. بیا این شماره تلفن آقای اطیابی تهیه کننده اشه، تماس بگیر و هماهنگ کن و برو سینکش کن. دو توضیح ضروری بدهم:


اول. تدوین فیلم‌هایی که با نگاتیو فیلمبرداری شده بو‌دند، روی میزهایی آنالوگی که به آنها موویلا می‌گویند، انجام می‌شد. این میزها حجم و وزن زیادی داشتند و هر دفتری توان خرید و نگهداری آنها را نداشت. 

دو. کلمه‌ی سینک sync به معنی همگام سازی است. در سینما صدا و تصویر با ابزارهای جداگانه‌ای ضبط می‌شوند و برای تدوین فیلم باید تصویر و صدای مربوط به هر تصویر باید با هم همراه و همگام شوند. به این عمل سینک زدن می‌گویند.

سوم: نام فیلم چوری بود که در لهجه‌ی اصفهانی به جوجه اطلاق می‌شود. کارگردانش هم آقای جواد اردکانی بود.

روز اول به دفتر آقای اطیابی رفتم و راش‌ها و صداها را تحویل گرفتم و کارم را شروع کردم. میز را در اتاقی گذاشته بودند که مشرف به حیاط بود و نور زیاد نمی‌گذاشت تصویر مونیتور را ببینم. کار را تعطیل کردم و اطلاع دادم که انجام کار ممکن نیست. اتفاق‌های بعدی به این شکل رقم خورد که من مدتی شب‌ها به دفتر می‌رفتم و کار می‌کردم و بعد هم تدوین به مرکز سینمایی بنیاد مستضعفان در یوسف‌آباد منتقل شد. 

حالا برگردیم به مرحوم کاسه‌ساز. طبقه‌ی بالای دفتر آقای اطیابی، دفتر ایشان بود. من یکی دو بار برای کاری به آنجا رفتم. نام پروژه‌های در دست اجرا را روی در اتاق‌ها چسبانده بودند، چیزی که در ذهنم ماند این بود نام یکی از پروژه‌ها توالت عمومی‌های تهران بود و هیچ‌وقت نفهمیدم این پروژه در آن دفتر چه می‌کرد؟ درباره‌ی توالت‌عمومی‌ها ها فیلمی قرار بود ساخته شود؟ آیا در آن دفتر جدای از کار فیلمسازی کار خدماتی هم انجام می‌شد؟ آیا یک پروژه‌ی پژوهشی بود؟ هنوز هم گاهی به این پروژه‌ی عجیب در آن دفتر فکر می‌کنم.


ب: اتفاق عجیبی افتاده بود، تهیه کننده فیلمی از ابراهیم حاتمی‌کیا را توقیف کرده بود، در جشنواره کلی سر و صدا راه افتاد، حاتمی‌کیا انگار تا مرحله‌ی آتش زدن کپی فیلم هم پیش رفت. چند ماه بعد زنده یاد مسعود بهنام مرا صدا زد و گفت:خانم صفیاری برای اصلاح فیلم موج مرده نیاز به دستیاری دارند که بتونه با موویلا کار کنه، دوست داری بری؟ باز دو توضیح ضروری:

اول: موج مرده تا جایی که من میدانم اولین فیلم سینمایی ایرانی بود که با دوربین ویدیو تصویربرداری شد و بعد تصاویر را روی نگاتیو سی و پنج میلی‌متری منتقل کردند. تصویربردارش محمدرضا سکوت بود. قرار بود خانم صفیاری اصلاحات فیلم را روی نسخه‌ی ویدیویی اعمال کنند و من روی نسخه‌ی پزیتیو که در عمل زحمت اجرا  روی پزیتیو هم به گردن خود ایشان افتاد. 

دوم: تهیه‌کننده‌ی فیلم موسسه‌ی روایت فتح بود که به علت اختلاف نظر درباره‌ی مضمون، فیلم را توقیف کرده بود. شرکت سینمایی تماشا که متعلق به  احمدرضا درویش و تقی علیقلی‌زاده و ... بود، انگار میانداری کرده‌بود و قرار بود که اصلاحات توافقی روایت فتح و کارگردان روی فیلم اجرا شود و آنها فیلم را اکران کنند.

بعد از اجرای اصلاحات روی پزیتیو، باید فیلم به لابراتوار می‌رفت و بعد از بریده شدن نگاتیو اپتیک(که کار غلطی بود) در نسخه‌های متوالی چاپ می‌شد و برای اکران به سینماها  می‌رسید. آقای حاتمی‌کیا گفت که من مشغول فیلمبرداری فیلم ارتفاع پست هستم و نمی‌رسم که به پروسه‌ی فنی اصلاح و چاپ کپی نظارت کنم. نگاهی به من کرد و گفت شما می‌توانی انجامش دهی؟ و من شدم نماینده‌ی تام‌الاختیار حاتمی‌کیا در جریان اصلاحات و اکران فیلم موج مرده. ماجرای طولانی این مسئولیت را ان‌شاالله در یادداشتی جداگانه تعریف می‌کنم. الان فقط به قسمت مربوط به مرحوم کاسه‌ساز می‌پردازم.

 نماینده‌ی روایت فتح مرحوم کاسه‌ساز بود. یکی از موارد اختلافی استفاده از کلمه‌ی دون‌کیشوت توسط پسر مرتضی راشد سپاهی‌ای با دغدغه‌های حاج کاظم آژانس شیشه‌ای، خطاب به پدرش بود. قرار بود دون‌کیشوت‌ها حذف شوند. اما چند تایی در فیلم باقی مانده بود. نگاتیو اپتیک‌ها را پشت مویلای خاصی که فقط در وزارت ارشاد موجود بود با نظارت کیوان جهانشاهی صداگذار فیلم، بریدم و سینک کردم. کار که تمام شد آقای کاسه‌ساز برای بازبینی و تایید نهایی آمد. نگران آن چند دون‌کیشوت باقی‌مانده در فیلم بودم. تلاش کردم نسخه‌ها را جوری نمایش دهم که آن قسمت‌ها زیاد به چشم نیایند. آن بنده‌خدا هم گیر نداد و تایید کرد و رفت. بعد از رفتنش خیلی احساس زرنگی کردم اما بعدها به این نتیجه رسیدم که احتمالا سر آن یکی دو دون‌کیشوت باقی‌مانده توافق شده بوده. خدا رحمتشان کند.


  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری نهم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ب.ظ


یادآوری نهم


سریال ولایت عشق(امام رضا). 


آقای فخیم زاده می‌گفت هرکس در این سریال کار می کند  تجربه ی ده تا فیلم سینمایی را به دست می آورد. کاری سخت و طاقت فرسا با امکانات کم. گروه تولید و تدارکاتی که در صدد کم خرج کردن بودند و از امکانات رفاهی عوامل کم میگذاشتند. ماهی سی و سه هزار تومان حقوق می‌گرفتم و وقتی برای فوت پدرم نه روز غیبت کردم آن نه روز را هم از حقوقم کم کردند. با لطف آقای ایرج رامین فر عضو گروه لباس این سریال شدم. روز اول به سرپرستمان آقای پورعلی اکبر که هر جا هستند خدا حفظشان کند گفتم که هدفم حضور در سر صحنه است. ایشان گفت وظایفت را انجام بده و فرصت کردی برو سر صحنه. وظایف متنوعی داشتیم از مرتب کردن آرشیو تا پوشاندن لباس به سیاهی لشکر ها و هنرور ها تا شستن لباسها و نظارت بر مرتب جلوی دوربین رفتن لباس ها در هنگام فیلمبرداری. در شهرک سینمایی روز اولی که سر صحنه رفتم قرار بود دو گروه جارچی وارد میدان شهر طوس  شوند و خبری را اطلاع دهند. من دیدم که زره های جارچی ها هماهنگ نیست. به دستیار کارگردان گفتم باید زره های اینها عوض شود. آقای فخیم زاده گفت چرا صحنه به هم ریخت. دستیار گفت که پژمان گفته باید زره ها عوض شود. فخیم زاده گفت پژمان کیه؟ دستیار  مانده بود که چه بگوید؟ پژمان آخرین نفر گروه لباس بود. نکته ی مهم تر این که بعدتر فهمیدم این جزییات کوچک اصلا در آن شلوغی به چشم مخاطب نمی آیند و حس نمی شوند. 

خاطره ی دیگر مربوط به بیابان‌های پرندک است. چند ماهی از مشغول شدنم گذشته بود. آقای فخیم زاده هم مرا دیگر شناخته بود و به علت پای کار بودن و پیگیری ام گاهی که سر صحنه نبودم سراغم را می‌گرفت. آن روزها من اصلا اجتماعی نبودم و با دیگران سخت ارتباط می‌گرفتم و خیلی هم  مغرور بودم. آن روز قرار بود درگیری دو سپاه امین و مأمون فیلمبرداری شود. اما مشکلی پیش آمده بود. دستیار کارگردان سریال انسانی عجول و محافظه کار بود و در صحنه های شلوغ هنگام پوشاندن لباس به سیاهی لشکر ها در آرشیو لباس حاضر می‌شد و با داد و بیداد و فشار  لباسهای نامربوط را به آنها میداد تا بپوشند و زود آماده شوند مبادا که مورد اعتراض کارگردان یا گروه تولید  واقع شود. یکی دو بار من هشدار دادم که لباس دو سپاه قاطی شده و این در صحنه ی رویارویی مشکل ایجاد می کند و حرف من را کسی نشنیده بود. آن روز رویارویی بود و آقای فخیم زاده متوجه مشکل شده بود. تمهیدی که اندیشیده شد این بود که اعضای یکی از سپاهها به بازویشان پارچه ی سفید ببندند. برای پلان اول قرار بود که اسبها به همراه سوارانشان هنگام درگیری زمین بخورند. برای همین چاله ی بزرگی کنده بودند و کف اش کارتن گذاشته بودند و با خاک پوشانده بودند. هنگام فیلمبرداری اسب را به سوی چاله می‌راندند و او ناگاه در چاله می افتاد و به زمین می‌خورد. اسب اگر چاله را ببیند واردش نمی‌شود. 

القصه، من داشتم بازوبندهای سفید را بین سربازها پخش میکردم و حواسم پی این بود که نپیچانند تا دو تا سه تا بگیرند که ناگاه پایم در چاله ی آماده شده فرو رفت. آقای فخیم زاده عصبانی شد و شروع به داد و بیداد و فحاشی کرد. من که تا به حال با چنین صحنه ای رو به رو نشده بودم بهت زده ایستادم. منشی صحنه ی سریال پسری به نام عباس بود. نزدیکم شد و گفت از لوکیشن برو بیرون. من رفتم و میان تپه ها نشستم و سعی کردم روی خودم کار کنم و غرورم را احیا کنم. بعد از مدتی به چادر آرشیو لباس رفتم. ماجرا را برای آقای پورعلی اکبر تعریف کردم. گفت برو سر صحنه، خواستم نروم ولی اجبار کرد.  به لوکیشن فیلم‌برداری رفتم و پشت دوربین ایستادم. فخیم زاده آرام آمد کنارم و گفت پژمان برو دو تا نیزه بیار. این دستور حس خوبی در من به وجود آورد. او با زبان بی زبانی به من القا کرد که من با تو مشکلی ندارم. مهدی فخیم زاده علیرغم ظاهر خشن اش انسانی مهربان و حرفه ای است و کار کردن با او برای همه پربار و آموزنده است.


  • امیرپژمان حبیبیان

فایل صوتی را بشنوید
 صحبت‌های امیرپژمان حبیبیان درباره‌ی کپی و سرقت در آثار هنری


 در شماره اول از پادکست رادیو رِد، با «امیرپژمان حبیبیان» به گفت و گو نشستیم. 

"حبیبیان" کارگردانِ مستند، تهیه کننده و فیلمبردار است. او فیلم مستندی از زندگی و آثار "محسن وزیری مقدم" از پیشگامان هنر مدرن در ایران را در کارنامه هنری خود دارد که علی رغم گذشت چندین سال امکان پخش از تلویزیون رسمی ایران را نیافته است. از دیگر آثار مستند او می توان به "روستایی که نمی خواهد شهر شود"، "حافظ و مردم" و "قاف الف" اشاره نمود.
.
*از متن گفتگو با «امیرپژمان حبیبیان» درباره ی مساله ی کپی یا سرقت آثار هنری:
- فیلمی درباره ی "حافظ" می ساختم. استادم می گفت حافظ بزرگترین دزد تاریخ ادبیات جهان است. این واقعیت دارد. بسیاری از بیت هایی که در غزلیات حافط می بینید می توانید در آثار "سعدی" هم ببینید. و یا این که حافظ خیلی از ابیات غزلیاتش را از "کمال الدین اصفهانی" گرفته یا از "خواجو" گرفته. اما چون حافظ خودش دارای اندیشه و جهان بینی است این ها را حافظانه کرده و شما دیگر نمی توانی بگویی این غزل ش مال سعدی ست. در واقع به این دیگر نمی شود گفت دزدی . این الهام گرفتن است. اما اگر به صورت مستقیم بخواهی از دستاوردهای دیگران استفاده کنی و خودت به آن چیزی نیفزایی و شاید تقلیل شان هم بدهی این می شود سرقت و دزدی.
- به هر حال این واقعیت (مساله ی سرقت آثار ادبی و هنری) هست و اگر بخواهیم آسیب شناسی کنیم بر می گردد به این که آدمها پیش زمینه ها را خوب نمی گذرانند. در نهایت کار را خوب نمی آموزند و می خواهند میان بُر بزنند. به نظر من بزرگترین آسیب همین جاست. تمایل به میان بُر زدن!
-من یک زمانی 17 سالم بود و می رفتم پیش "بهرام بیضایی". بیضایی به من گفت: "برای چی می خواهی وارد این فضا (هنر سینما) بشوی؟ برایت جذاب است یا می خواهی مشهور بشوی یا حرفی برای گفتن داری؟". گفتم: "حرفی برای گفتن دارم؟". خب! بیضایی یک خطی به من داد. ممکن بود آن موقع اصلن حرفی هم برای گفتن نداشتم اما او به من یاد داد که یعنی باید حرفی برای گفتن داشته باشی که بخواهی با این مدیوم (سینما) به مخاطب منتقلش کنی.
- خب! حالا مثلن در مبحث فیلمسازی منهای دزدی ایده ها به صورت مستقیم (که من یک طرح فیلمنامه ای دارم و آن را برای کسی تعریف می کنم و خودم امکان ساختش را ندارم و ایشان امکانش را دارد و بی گرفتن مجوز از من می رود و می سازد) یکی از اپیدمی هایی که وجود دارد بحث الگو گرفتن و بازسازی کارهای خارجی ست که معمولن هم ماجرا لو نمی رود! فیلم خارجی را می بینند و عین به عین اجرایش می کنند! این مساله توی سریال سازی بوده و تو سینما هم. بسیاری از کسانی که امروز خیلی اسم و رسم هم در سینمای ما دارند به طور مستقیم تحت تاثیر فیلم های معروف خارجی بوده اند و حتی انکار هم نکرده اند. در نهایت اتفاقی که می افتد این است که انگار یک جامعه شناس ایرانی بخواهد الان نظریه فلان جامعه شناس غربی را که برای آن جامعه وضع شده است را بردارد و مو به مو برای جامعه ی خودش با همه تفاوت هایش اجرا کند و نسخه بپیچد. این اتفاق توی سینما خیلی قشنگ می افتد! فیلمساز ایرانی ایده های انسان غربی را از سینمای آن جا بر می دارد و مساله را می خواهد با عامل سینما برای جامعه ی ایران آداپته کند و خیلی جالب است که برای این کار خیلی هم تشویق می شود و اسم و رسم پیدا می کند!
-در هنرهای تجسمی ماجرا یک مقداری بی قاعده است! همه دارند آبستره کار می کنند. و آبستره کار کردن هم مثل شعر سپید گفتن است. اگه بخواهی اُرجینال اش را بسازی بسیار کار سختی است و اگر بخواهی اَدایش را در بیاوری بسیار کار آسونی. خُب! به هر حال این روزها آدمها می روند به این سمت و جواب هم می گیرند.
-منتقد های ما یا گالری دارهای ما یا تهیه کننده های ما یا داورهای جشنواره های ما و یا هیات های انتخاب جشنوراه ها، هیچ کدامشان انقدر نمی روند سرچ کنند، ببینند.، بخوانند، پیگیر شوند که بتوانند شناسایی کنند که این خالق یک اثر هنری تحت تاثیر چه کسی بوده و آیا اصلن تاثیر خوبی گرفته یا که گرفتار مساله ی کپی شده. 
-یکی از مشکلات عمده ی ما این است! در سینمای ما واقعن در بخش داورها و هیات های انتخاب تازه به دوران رسیدگی وجود دارد. یعنی خیلی مواقع می بینی که هرچه فیلم مغلق تر و کم گو تر است بیشتر مطرح می شود و فیلم هایی که خیلی ساده خواسته اند ایده و قصه ی خودشان را بگویند و موضوع را طرح و وتبئین کنند هیچ وقت مورد توجه قرار نمی گیرند.
-متاسفانه دغدغه ای برای مساله ای که طرح کردید وجود ندارد. مسائل بزرگتری وجود دارد که با وجود آنها کسی به این اهمیت نمی دهد. رو دربایستی هایی هم وجود دارد، که در این شرایط خیلی چیزها قربانی همین رودربایستی ها می شود. وقتی که همه دارند این کار (کپی و سرقت) را می کنند دیگر به قول معروف قبح ش ریخته است. حالا چیزی که کمترین ارزش را هم برای جامعه ندارد این است که بروی بگویی کسی از هنر من دزدی کرده.
- قاعده این است که هرکاری یک اصول اخلاقی و حرفه ای دارد. در جامعه ی هنری ما اصول حرفه ای رعایت می شود اما اصوال اخلاقی رعایت نمی شود! تهیه کننده ی ما دغدغه اش این است که از چه کاری می تواند پول بیشتری در بیاورد. گالری دار ما دغدغه ش این است که کدام کار را چقدر بفروشد که ازش سود بیشتری ببرد. وقتی که این اتفاق می افتد دیگر چیز دیگه ای مهم نیست. و حتی اگر هنر فِیک و تقلبی هم باشد مهم نیست!
- به شدت بحران ایجاد شده. بحران هست. نمی شود گفت که نیست. مشکل ما بحث "اندیشه" است. حافظ از سعدی و خواجو گرفته و مال خودش کرده و نوش جانش. نوش جانش که این بیت ضعیف سعدی را گرفته و چه کرده! مساله این جاست که آماده خوری و کپی کاری بیشترین ضربه را دارد به ما می زند. بیشتر از این که درحیطه ی فرم به ما ضربه بزنه در زمینه ی اندیشه به ما ضربه می زند.
- هنرمند ما نمی رود توی اجتماع. هنرمند ما اگر خیلی خوب باشد می شود مترجم دغدغه های خارجی ها یا حتی داخلی ها...
-به نظر من بزرگترین آسیبی که هنر فیک یا کپی کاری می زند این است که هنر را از اندیشه خالی می کند. از محتوا تهی می کند.
-من مقداری که بیشتر جستجو کردم دیدم واقعیتی وجود دارد و ان این که جامعه ی غربی از ایران یا کشورهای غیرِ غربی هنر خوب نمی خواهد. هنر جنجالی می خواهد. هنری می خواهد که مخاطب اش آن را ندیده باشد. برای همین است که ناخودآکاه سوژه هایی که نگاه تند انتقادی دارند آن طرف مطرح می شوند. خب! این هم یک جور هنر فیک است!
-یکی از فیلمساهای معروف به من می گفت که رئیس یکی از فستیوال های معروف به او می گفت یکی از همکارهای شما آمده و پرسیده که: "امسال آن جا (در فستیوال سینمایی)چی مُده!؟ چه سوژه ای جواب می ده؟!" این هم یک جور کپی کاری است! این یک هنر فیک است وقتی برای بردن جایزه از جشنواره ای ساخته می شود.
-من فکر می کنم با شرایطی که وجود دارد و چیزهایی که از نسل جدید می بینیم چشم اندازی خوب و امیدوار کننده ای وجود ندارد برای حل مساله... تنها راهکاری که ما داریم این است که به قول قدیمی ها مالمان را سفت بچسبیم و همسایه را دزد نکنیم!
-مساله ی کپی رایت در ایران خیلی بحث گسترده ای است. ما تا اقتصادِ هنرمان درست نشود بحث کپی رایت هیچ مفهومی ندارد. من می خواستم مستندی بسازم برای "امام موسی صدر". بزرگترین مشکلم مشکل آرشیو بود. هیچ متولی این جا وجود ندارد. من نه استقلال مالی دارم که بتوانم بروم ازتلویزیون لبنان آرشیو بخرم و این جا هم کسایی هستند که آرشیو دارند اما در اختیار نمی گذارند. در نهایت من مجبورم که برم و دی وی دی فیلم هایی که این ور و آن ور دنیا ساخته شده اند را بر دارم و تبدیلشان کنم و از تصاویر شان استفاده کنم. تلویزیون که آرشیوش از گاو صندوق بانک مرکزی محافظت شده تر است و به هیچ عنوان راه نفوذی نیست! خب! راهی نداریم جز این که بدزیدم رَسمن. یا باید تعطیل کنیم یا باید به دزدیدنمان ادامه بدهیم. نبودن کپی رایت این جا به نفع ماست وگرنه هیچ کاری نمی تونیم بکنیم.


امیرپژمان حبیبیان
  • امیرپژمان حبیبیان