مسعود بهنام، انسانی بی مثال
یه جوری نگاهم می کرد انگار که میفهمه درونم چه خبره؟ به چی فکر میکنم و می خوام چیکار کنم.
هنوز که هنوزه آدمی مثل اون را در سینما ملاقات نکردم.
بدون این که من حرفی بزنم بهم امکان داد یک فیلم کوتاه سی و پنج میلی متری بسازم و در جواب من که بهش گفتم: ببخشید که فیلم بعد ساخته شدن، فایده ی مادی ای نداشت، گفت: من منتظرم تو فیلمساز بزرگی بشی و بیان دنبال کارهای قبلیت، اونوقت این فیلم را میفروشم و پولدار میشم. همین جوری بود، کاری می کرد که لطفش مثل یک نوازش دلگرم کنه، نه این که مثل بعضی ها اون را خاری بکنه توی چشمت.
مثل یک پدر دوستش داشتم، هر چند که این چند سال آخر عمرش اینقدر به هم ریخته بودم که سر بهش نزدم. شاید در ناخودآگاهم می خواستم همون فیلمساز بزرگ بشم و بعد برم پیشش و بگم میخوام فیلمم را بیارم اینجا صداگذاری
اما اجل مهلت نداد. فکر می کردم همیشه توی استودیو بهمن نشسته و داره سیگار میکشه و فیلم میکس کنه و من میتونم در بزنم و برم پیشش بشینم و بهم بگه: پژمان چه خبر و من بگم سلامتی، آقای بهنام.
دوست داشتید برای هر دو نفر که از بزرگان صدای سینمای ایران بودند و امروز همسایه اند، فاتحه ای بخوانید.