سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

امام کیست؟

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۲ ب.ظ


امام، انسان است، نه خدا و نه نیمه خدا؛ انسانی است که به کمال مورد نظر اسلام رسیده است؛ انسانی است برتر نه مافوق انسان؛ انسانی است که به کمال رسیده و در عین حال پیشوا و مسئول هدایت امت است. در متون شیعه دربارۀ امام آمده است: امام حجت خدا بر روی زمین است؛ کتاب گویای خداوند است؛ آینۀ تمام نمای اسلام است؛ اسلام مجسم است؛ انسانی است که در احساسات و اندیشه و فرمان و گفتار و کردار و حتی سکوت خود، نقش ترازو را دارد. در حدیثی از پیامبر آمده است: «من ترازوی اعمال هستم و علی زبانۀ آن است.» در یک کلام، امام، انسانی است که در فوق و در قله است و برتر انسان نیست. او وصی است نه پیامبر.

*******

امام، حکم مجسّم و ایمان مجسم است و فرقی نمی‌کند که در جنگ پیروز شود یا شکست بخورد یا از مقام خود [خلافت] کنار گذاشته شود. این عاملی اثرگذار است که تا الان ادامه دارد. عاشورا، شهادت است و شهادت در منطق قرآن، جاودانگی و حرکت و رهبری است.


امام‌ موسی صدر

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری بیست و سوم ـ قسمت دوم

جمعه, ۲۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ب.ظ

پاسگاه آب نیل

 

الان که فکر می‌کنم می‌بینم شاید دلیل وصله‌ی ناجور بودن، فقط تفاوتم با بقیه نبود، خصوصیاتی داشتم که ناخواسته باعث آزار دیگران می‌شد. مهمترین آن ریتم کند در انجام کارها بود به قول معروف خیلی اسلوموشن بودم و این خصوصیت باعث تاخیر در انجام کارها می‌شد. برای مثال ساعت نگهبانی من ساعت دو تا چهار صبح بود، یک ربع به چهار نگهبان قبلی مسیر طولانی دم در تا آسایشگاه را طی می‌کرد و می‌آمد بیدارم می‌کرد( به علت کمبود نیرو پاسبخش نداشتیم). حالا من باید بیدار می‌شدم و پنج الی ده دقیقه در رختخوابم می‌نشستم تا هوش و حواسم سر جایش  بیاید و بعد آرام بلند می‌شدم و سر فرصت لباس می‌پوشیدم و در مسیر دم در چند دقیقه‌ای هم گلاب به رویتان صرف دستشویی رفتن می‌شد تا در دو ساعت آینده استرس دستشویی رفتن نداشته باشم و تمام اینها باعث می‌شد که نگهبان قبلی مجبور شود ده دقیقه‌ای بیشتر سر پست بایستد و کسانی که نگهبانی داده‌اند می‌دانند که فشار هر دقیقه‌اش به اندازه‌ی تحمل وزنه‌ی سنگین چند صد کیلویی است. البته نگهبانی زنجیره‌ای شکنجه‌ی پنهانی بود که به علت بی‌حساب و کتاب بودن آن زمان نیروی انتظامی بر ما تحمیل می‌شد. ما هیچ‌وقت در طول روز  زمانی بیش از چهار ساعت نداشتیم که به خودمان بپردازیم. برای مدت دو ماه من آرزو داشتم یک شب دوازده شب بخوابم و شش صبح بیدار شوم و این آرزویی دور از دسترس بود چون سه نفر سرباز بودیم که باید همیشه یکی دم در نگهبانی می‌داد و در ساعت‌های اداری هم زمان استراحتمان  صرف ماموریت و احضاریه رساندن و بردن متهم به دادگاه می‌شد که خوشبختانه در آن مدت هیچ‌وقت متهمی به دادگاه نبردم، به احتمال زیاد فکر می‌کردند که این فقط کتاب دستش است و عرضه‌ی کار دیگر را ندارد و باعث فرار متهم می‌شود.

 

پاسگاه آب نیل جغرافیای عجیب و غریبی داشت. یک کانال آب از کنارش می‌گذشت که شاید وجه تسمیه‌اش همین بود که البته یک کانال معمولی بود و قابل مقایسه با رود نیل نبود. آن طرف‌ترش معدنی بود که الان یادم نمی‌آید که آن‌جا چه می‌کردند، غذای پاسگاه از معدن می‌آمد و نسبت به غذای منطقه انتظامی فلاورجان کیفیت بهتری داشت. یک بار برای گرفتن غذا با راننده‌ی پاسگاه به معدن رفتیم خاطره‌ی گنگی برایم از آن‌جا مانده اما به نظرم فضایی عجیب و غریب خاص  و با ابهت آمد.

گاهی هم ایست و بازرسی می‌گذاشتیم و بار کامیون‌ها را چک می‌کردیم و یادم است که یکی از درجه دارهایمان به تور بازرسی خورد و به خاطر سیصد تا تک تومنی که رشوه گرفته بود محکوم و زندانی شد.

 

به هر حال بعد از حدود یک هفته کم کم از آب نیل خوشم آمده بود و دلم می‌خواست که همان‌جا بمانم. فضای باز و آزادی داشت و بیشتر وقت استراحتم برای خودم بود و  فضای خلوت و سکوت دلچسبش هم مزید بر علت بود. اما با رسیدن یک سرباز از مرخصی فرمانده پاسگاه تقاضایم را رد کرد و مال بد را بیخ ریش صاحبش یعنی قرارگاه منطقه‌ی انتظامی فلاورجان فرستاد.

 

ادامه دارد

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری بیست و سوم ـ قسمت اول

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۷ ب.ظ


یادآوری بیست و سوم

 

این نگاتیو چند عکس است که در دوران سربازی من مقابل پاسگاه شماره یک فلاورجان گرفته شده است. تصویرهایی که از آن دوران در ذهنم مانده‌اند به همین تاری هستند.

 

بعد از تجربه‌ی ناموفق دوست‌یابی‌ام در دفتر شعر جوان، سربازی دومین چالش جدی من با زندگی واقعی بود. تا قبل از سربازی اگر در رابطه برقرار کردن با کسی چیزی مطابق میلم نبود، خیلی راحت دنبالش را نمی‌گرفتم و به خلوت امن تنهایی و تخیلات پناه می‌بردم. اما آن‌جا هیچ چیز مطابق میل من پیش نمی‌رفت.

در زندگی‌ام هیچ‌وقت وصله‌ی ناجور بودن را تجربه نکرده‌ بودم، اما در سربازی یک وصله‌ی ناجور بودم. دو ماه اول خدمتم بعد از آموزشی را در ستاد منطقه انتظامی فلاورجان پست می‌دادم. آرام و بی سر وصدا و لجوج بودم، اهل خلاف و تفریحاتی که معمولا بعضی از افسر نگهبان‌ها هم در آنها شریک بودند نبودم. با کسی نمی‌جوشیدم، به فرمانده‌ی قرارگاه یک پاکت وینستون عقابی باج  نمی‌دادم و او هم مرا به مرخصی نمی‌فرستاد.یک بار که نگهبان سوالات کنکور بودیم معده درد گرفتم و به آن بهانه از افسر نگهبان مرخصی ساعتی گرفتم و چند روز به خانه‌ی عمه‌ام در مبارکه رفتم و پست زنجیره‌ای دو ساعت نگهبانی چهار ساعت استراحت را پیچاندم وقتی برگشتم یک گواهی دکتر دستم بود. فرمانده قرارگاه که فکر کرده بود من فرار کرده‌ام و راحت شده با لهجه‌ی اصفهانی‌اش گفت: «اینا همه پته زغالس، برو کارگزینی حضورتو اعلام کن و بعد وسایلتو جم کن و برو پاسگاه آب‌نیل» یک دژبان اهل آذربایجان هم داشتیم که با خنده گفت :«اونجا مثل اینجا نیست اون‌جا آب و هواش مزخرفه پوستت هم مزخرف میشه.» البته بدیهی است که به جای کلمه‌‌ی مزخرف از لفظ زشتی استفاده کرد و اصلاح از من است. حس کردم انگار همه از رفتن من خوشحال‌اند.

 

پاسگاه آب نیل سر یک سه راهی قرار گرفته بود و گاراژ ماشین‌ها و موتورهای تصادفی و توقیفی بود. ماشینی آن‌جا بود که در آن آدم کشته بودند و خون مقتول هنوز روی صندلی‌ها پیدا بود. من باید آن جا دم در پست می‌دادم.

 

ادامه دارد


* پانوشت: رجوع کنید به یادآوری دهم

  • امیرپژمان حبیبیان

نذار پام به تهران برسه

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۴ ب.ظ


آوینی


میگن وقتی سید مرتضی آوینی روی مین رفت، قبل از اینکه چشمهاش برای همیشه بسته بشه گفت:«یا ابا عبدالله نذار پای من به تهران برسه» 
نمی‌دونم این روایت صحیحه یا نه؟ اما خیلی ذهن منو مشغول کرده. چرا نمیخواست دیگه پاش به تهران برسه؟ این تهران با او چه کرده بود؟
یاد تیتراژ اول سری دوم روایت فتح افتادم... انگار که مدتها بود بی قرار بود... چرا؟

سبک بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها کردم، اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان، این چه سودا بود با من؟
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
مرا این پشت، مگذارید بی پاک
گناهم چیست، پایم بود در خاک
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
به ما بیچارگان زان سو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
...........................

  • امیرپژمان حبیبیان

سه شعر کوتاه از زمانی نزدیکتر از عهد بوق

چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۸ ق.ظ


یک:
تهی می‌شوی
از خودت
و باد در رخوت فضاهای خالی
رویاهایت را با خود می‌برد...

دو:
تمام عمر
به انتظار پایان زمان جهان می‌نشینی
و عاقبت درمی‌یابی
وقتی تو بمیری
جهان
از نو متولد می‌شود...

سه:
رویاهایم
مرا به آسمان نبرد
اسیرم کرد
و عاقبت
در دهان گشاده‌ی زمین
محوم کرد....

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری بیست و دوم- حافظ چه شکلی است؟

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ق.ظ
 
 
 
 
سوال‌هایی وجود دارد که هر گز از خود نپرسیده‌ایم، اما وجودشان را هم نمی‌شود انکار کرد. وقتی فیلم «حافظ مردم» را می‌ساختم متوجه شدم که یکی از این سوال‌ها سال‌ها است که در درونم وجود دارد و من ناخودآگاه به دنبال پاسخش می‌گشته‌ام. مشکل این بود که این سوال هرگز از ناخودآگاه به خودآگاه نیامده بود وتمرکز من روی حافظ در زمان ساخت فیلم عاقبت  من را با این نکته درگیر کرد: حافظ چه شکلی است؟

 

از بچگی انواع مینیاتورهای کوچه‌بازاری را در کنار غزل هایش دیده بودم: مرد لاغری که جامی را بالا گرفته بود تا ساقی زیبایی برایش می بریزد و حافظ چون عاشقی زار مقابل ساقی یا زیبارویی دیگر خم شده بود. اما در مدرسه به ما گفته بودند که این می واقعی نیست و مجازی است و نتیجه‌ی میگساری حافظ سرمستی از عشق الهی است و آن معشوق هم خدا است.بعد هم که خودم حافظ خوان شدم، قدرت هم‌ذات کردن خود با غزل‌هایش برای مخاطب اینقدر بالا بود که خودم را حافظی می‌پنداشتم که معشوقش:

 

 

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

هنگام ساخت فیلم حافظ، به موزه‌ی مردم‌شناسی فارس رفتم. مجوز نداشتم. در نقش یک گردشگر خواستم که اجازه دهند فیلم بگیرم. موزه‌ی جالبی بود. مجسمه‌ی کسانی را دیدم که فقط اسمشان را شنیده بودم: شاه شجاع، حلاج، ملاصدرا، داریوش هخامنشی، کریمخان زند، باباکوهی، سعدی، شهید دستغیب، شهید عباس دوران خلاصه همه‌ی مشاهیر و مفاخر فارس از قدیم و جدید جمع بودند اما  وقتی به حافظ رسیدم با کمال تعجب دیدم که مجسمه‌ای در کار نیست و فقط دیوان شعرش را گذاشته‌اند.

 

با کمک «جواد دبیری» مجسمه‌سازی به نام آقای «هدایت الله یوسفی» را یافتم که دوبار تلاش کرده بود، حافظ را بسازد. از او خواستم که برای بار سوم جلوی دوربین من سعی کند حافظ را بسازد. نتیجه جالب بود(ویدیو را ببینید).

 

در پژوهش‌هایم به این نتیجه رسیدم که جامعه‌ی ما به علت  تنوع و تعدد برداشت‌هایش از شعر حافظ نتوانسته در مورد شخصیت او به به یک تلقی یکسان برسد تا تخیل جمعی ایرانیان یک صورت را به عنوان حافظ تصور کند.

 

امروز که تقریبا هشت سال از آن روزها گذشته است، به این نتیجه رسیده‌ام که حافظ نه فقط در شعرهایش از رندی دم می‌زد که در نهایت خودش در تمام این سال‌ها از موضع قدرت و قوت شعرش را به چنان درجه‌ای رساند  که مخاطب در هر مقام و مرتبه‌ی فکری و عملی که باشد این قدرت را پیدا می‌کند که شعر را برای خودش بازآفرینی کند و خودش را در جایگاه سراینده‌ی شعر بنشاند پس نیازی ندارد که به حافظ فکر کند، بنایی که او ساخته است این قابلیت را دارد که هر بار بدون خراب شدن  بازسازی شود و کسی در کمال راحتی در آن زندگی کند و این نهایت رندی حافظ است.  من که می‌گویم لقب «رند اعظم» برازنده‌اش است.

 

در گفتار متن فیلم «حافظ مردم»  قسمتی بود که حذف شده بود اما یادم رفته بود از انتهای نوشته پاکش کنم. وقتی «هومن برق‌نورد» همه‌ی متن را برای فیلم خواند، خواست آن را هم بخواند که گفتم نیازی نیست. او گفت که به نظرم این  مهم  است، بگذار بخوانم و بعد اگر صلاح دیدی  استفاده کن. آن چند جمله این‌ها بودند:

 

«تا حالا وقت راه رفتن به ماه نگاه کردید؟ ماه با شما راه می‌یاد. حافظ هم همینطوره با همه راه می‌یاد»

 

و من این را در انتهای فیلم استفاده کردم و مؤثر بود.

 

 

پانوشت: در ویدیوی این یادآوری جواد دبیری را کنار آقای یوسفی می‌بینید. رفیق خوبی است و من مدیون خودش و همسرش هستم. خدا هر جا هست حفظش کند.

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری بیست و یکم - فال حافظ

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ب.ظ

 


 

۱- برای پژوهش فیلم حافظ مردم باید به شیراز می‌رفتم. قرار بود فیلمی درباره‌ی حافظ بسازم که پرتره نباشد. جواد دبیری را آقای پیروز کلانتری معرفی کرد که راهنمای ما در شیراز باشد. او در اولین برخورد دست مرا گرفت به خانه‌اش برد و تا آخرین روز نگذاشت تکان بخورم. با هم به حافظیه رفتیم. هوا که تاریک شد بیرون آمدیم که به این آقا برخوردیم، مقابل حافظیه فال می‌فروخت و شخصیت جالبی داشت. همان‌جا به عنوان یکی از سوژه‌های فیلم انتخاب شد.  در بخش اول تصویربرداری فیلم همسر محمد حدادی تصویربردار هم همراهمان بود. مجبور بودیم محل اسکان را تحویل دهیم و جای جدیدی پیدا کنیم. از محمد خواستم که نماهای عمومی حافظیه را بگیرد و با این آقا مصاحبه کند تا من بروم و هتل را هماهنگ کنم. وقتی به تهران برگشتیم و نوارها کپچر شد، با این مصاحبه‌ی عالی را دیدم.  من به این می‌گویم اتفاق خوب در فیلمسازی.

 

۲- سال بعد، فیلم حافظ برایم راضی کننده نبود. تهیه کننده فشار می‌آورد که فیلم را با همان کیفیت جمع کنیم و تحویل دهیم. احساس تنهایی می‌کردم، به من گفته بودند که آقای منوچهر مشیری مشاور فیلم هم از این پروژه ناامید شده و انصراف داده. من اما دلم نمی‌آمد که فیلم را رها کنم. از حافظ خجالت می‌کشیدم و توقعم از خودم هم بیش از این بود.  سحر سلحشور در سفری که قبل از پروژه به شیراز رفته بود با کمک جواد دبیری سوژه‌هایی را پیدا کرده بود که در قسمت اول تصویربرداری سراغشان نرفته بودم. چون ایده‌ی اولیه این بود که ایده‌ی محوری فیلم یک روز در حافظیه باشد که متوجه شدم جواب نمی‌دهد.

خانم سلحشور آن زمان در شیراز منزل یکی از بستگانش مهمان بود. با او و جواد دبیری هماهنگ کردم و به شیراز رفتم. دو تا از سوژه‌هایی که خانم سلحشور پیدا کرده بود، مناسب بودند و برای بقیه به جواد می‌گفتم که چه در ذهنم است و او می‌گشت و پیدا می‌کرد و الحق هم که کارش را خوب انجام می‌داد.  در همین اثنا روزی آقای مشیری به من زنگ زد و گله از این که چرا پیدات نیست؟ من گفتم که دیدم شما انصراف داده‌اید، دلگیر شدم و تماس نگرفتم. متوجه شدم که بنده خدا روحش هم از این ماجرا خبر ندارد.

 

۳- برای تکمیل بخش فال حافظ سراغ آقایی رفتیم که نام خانوادگی‌اش حافظ بود و نام دخترش غزل حافظ و نام نوه‌اش هم عرفان حافظ  و برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود. شخصیت جذابی داشت. خوب شعر می‌خواند و صدای گیرایی داشت. اما حواشی‌اش باعث شدند به نظرم شارلاتان بیاید. بگذریم. از او خواستم که مقابل دوربین برای من فال بگیرد. دیوان حافظ را باز کرد و این غزل آمد:

 

حجاب چهره‌ی جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

 

برای من که خودم حافظ باز بودم و دیوان حافظم از بس فال گرفته بودم کهنه و پاره شده بود، معنای این غزل این بود که آقا خسته شدم از این زندگی ، بمیرم و برم اون دنیا راحت بشم.

اما تعبیر آقای حافظ این بود: اگر غبار غمیه، برطرف میشه.

پیش خودم فکر کردم یا ما نمی‌فهمیم یا این آقا ما را نفهم فرض کرده که با تعبیرش از بیت آخر حجت را بر من تمام کرد. اون بیت اینه:

 

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود زمن که منم

 

آقای حافظ از من پرسید: شما فرزند داری؟ گفتم نه. گفت دختری گیرت می‌یاد اسمش را بگذار هستی. (اشاره به آن کلمه‌ی هستی در بیت آخر)

 

این حرفش و یک‌سری رفتار و حرکات دیگرش باعث شد از همکارانم بخواهم قبل از این که اون روی عصبانی من خودش را نشان بده، از جناب حافظ خداحافظی کنیم.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری بیستم- من و حافظ

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ب.ظ
 
 
 

 

تا دوم راهنمایی شیراز زندگی می‌کردیم و وقتی مهمان می‌آمد یکی از جاهایی که برای گشت و گذار می‌رفتیم حافظیه بود.بعدها مثل همه نامی از حافظ شنیده بودم و چندین بار هم تلاش کرده بودم که بخوانم، اما سخت بود و نمی‌توانستم.اولین بار که تحریک شدم دیوان حافظ را بخرم و با هر بدبختی که هست بخوانم، سوم راهنمایی بود. پشت جلد یکی از شماره‌های مجله‌ی رشد، این بیت خوشنویسی شده بود:

 

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

این بیت چنان در میان جان من نشست که با اولین پولی که دستم آمد، رفتم انقلاب و دیوان حافظ را خریدم. بعد از مدتی متوجه شدم که بعضی غزل‌هایی که در این دیوان هست را دیگران به شکل دیگری می‌خوانند، تحقیق کردم و دیدم که تصحیح‌های مختلفی از دیوان حافظ هست که بعضی معتبر و بعضی معتبرتر و بقیه نامعتبرند و اینی که من خریده‌ام،  از دسته‌ی سوم است. بالاخره رفتم و گشتم و حافظ به تصحیح غنی و قزوینی را خریدم و سال‌ها در بدترین و بهترین شرایط مونسم و در اکثر سفرها همسفرم شد.

سال‌ها بعد ، قرار شد مستندی درباره‌ی یکی از مفاخر بسازم و انتخاب به عهده‌ی خودم گذاشته شد، اول نیما را انتخاب کردم، ولی جذبه‌ی حافظ آن‌قدر بود که نتوانستم مقاومت کنم و از ساخت فیلم نیما انصراف دادم و حافظ را انتخاب کردم. این سکانس آغاز آن فیلم است.

حافظ برای من بیش از یک شاعر بوده، حافظ بخشی از زندگی و سرنوشت من شده و دقیق‌تر که نگاه می‌کنم می‌بینم که او این نقش را در زندگی همه‌ی ایرانی‌های بعد از خودش ایفا کرده است.

 

  • امیرپژمان حبیبیان

شعری برای تو که نمی‌بینی‌ام

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۵۳ ق.ظ

  برای دایی چنگیز


****


عاقبت یافتمت

در دورترین کرانه ها

آنجا که هر قطاری دیگر به جستجوی هیچ ریلی نیست.


سالها گذشته است.

میدانی؟

و من تو را نجسته ام

هرچند که تو را یافته ام

در زمانی که مکان شده است.

و دیگر در این ایستگاه

هیچ قطاری راه نخواهد رفت

و مسافران با چشمان انتظار خواب خواهند شد.


ما گذشتیم

و مسافران منتظر را رها کردیم

گویی دیگر هرگز باز نخواهیم گشت

به روزگاری که دیگر رویا هم نیست.


ما گذشتیم

اما اندکی فقط اندکی جلوتر

تو مرا هم گذاشتی

و در تمام دنیاهای درونت گم شدی

اینک من بی من تو را میجوید باز

تویی که لحظه ای پیش یافته بودمت.


۱۳۸۶

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری نوزدهم ـ مامان‌ملک قسمت اول

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ


 


یادی از غایبان- مامان ملک

 

دلم می‌خواد باز به این خونه برگردم. البته راه دوری نیست، ورودی بغلی طبقه‌ی سوم. در کمتر از سه دقیقه می‌توانم همینجایی که مامان ملک ایستاده بایستم و به رو به رو خیره شوم. اما هیچ فایده‌ای ندارد، همانطور که دیگر مامان ملکی نیست آن خانه هم دیگر آن خانه نیست.

 

سوم راهنمایی بودم و به قول مامان ملک در امور شکم صاب سرشته (صاحب سررشته). صبح یک ساعت زودتر بیدار می‌شدم، چایی می‌گذاشتم و سفره را در ورودی آشپزخانه، تقریبا همانجایی که مامان‌ملک در عکس ایستاده، پهن می‌کردم و کره و پنیر و مربا و هر چه بود را سر سفره می‌گذاشتم و سر فرصت صبحانه را با چایی شیرین می‌خوردم و بعدش هم چای تلخ، تقیدم به دو تا چای خوردن مثل پایبندی به آیینی مقدس بود.

محل نشستن مامان ملک استراتژیک‌ترین جای خانه بود. اوعادت داشت کمی عقب‌تر ازدرگاه اتاق می‌نشست که دقیقا رو به روی آشپزخانه بود. می‌خواست همه‌ی حرکت‌ها را ببیند. شب‌ها هم همان‌جا پتویی زیرش می‌انداخت و می‌خوابید.

 

یک روز صبح بلند شدم و برنامه‌ی همیشگی را اجرا کردم، صبحانه با چای شیرین و بعدش چای تلخ، آدم خیال‌پردازی هم بودم در حین خوردن در خیالاتم زندگی می‌کردم و خوش بودم. سرم پایین بود، آخرین قند را در دهانم گذاشتم و   ته‌مانده‌ی اندک چای تلخ را بالا کشیدم و ناگهان به خودم آمدم، انگار به ناگهان هشداری بر تمام وجودم غالب شد، سرم را بلند کردم ، مامان‌ملک  دستش زیر چانه‌اش بود، دراز کشیده بود و بی‌صدا به من نگاه می‌کرد تا چشمم به چشمش افتاد گفت: دوازده‌تا قند خوردی.

 

 

به نظرم مکان دو بعد دارد: مادی و معنوی. زمان در وجود مکان مؤثر است.در هر زمانی یک مکان غیر قابل تکرار وجود دارد.  تو می‌توانی به مکانی پر از خاطره بروی و جسمش را درک کنی، اما واقعیت این است که هرگز نمی‌توانی ادعا کنی به همان مکان رفته‌ای.  مکان خاطره های تو سال‌ها است که مرده است و فقط می‌توانی امیدوار باشی که شاید جایی در جهانی موازی به همان شکل وجود داشته باشد.

  • امیرپژمان حبیبیان