سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۲۴۷ مطلب توسط «امیرپژمان حبیبیان» ثبت شده است

امام موسی صدر و توصیف دلتنگی

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ

سکانس آخر فیلم هشت بهانه‌ی کوچک برای یادآوری
نامه‌ی امام موسی صدر به دوستی و توصیف دلتنگی




  • امیرپژمان حبیبیان


  • امیرپژمان حبیبیان

مرگ و زندگی

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

امام صادق (ع) : 


یَعیشُ النّاسُ بِاِحْسانِهِمْ اَکْثَرَ مِمّا یَعیشونَ بِاَعْمارِهِمْ وَ یَموتون بِذُنوبِهِمْ اَکْثَرَ مِمّا یَموتونَ بِآجالِهِمْ؛

مردم، بیشتر از آن‏که با عمر خود زندگى کنند، با احسان و نیکوکارى خود زندگى مى‏ کنند و بیشتر از آن‏که با اجل خود بمیرند، بر اثر گناهان خود مى‏ میرند.

  • امیرپژمان حبیبیان

توپ چهل تیکه

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ق.ظ


بچگیهام فوتبالم خوب نبود. از یه بچه‌ی ساکت و بی‌عرضه که افتخارش کتابهای غیر درسی خوندن بود, بیشتر از این نمیشد انتظار داشت.رو به روی خونه‌امون یه پارک بود که روی چمنش دوتا تاب تک با بدنه‌ی مثلثی شکل مقابل هم اما با زاویه‌ای مخالف هم قرار گرفته بودند و مکان مناسبی برای فوتبال بچه‌های چندتا بلوک اطراف پارک شده بود. من معمولن می‌رفتم و بعد از این‌که بچه‌ها بازیم نمی‌دادند و با یه ته بغضی به خونه برمیگشتم و مادرم متوجه می‌شد. بعضی وقتها چادرش رو سر می‌کرد و میرفت با اونها دعوا می‌کرد و بهشون می‌گفت که من رو هم بازی بدن.
این ماجرا ادامه داشت. تا داییم برای من یه توپ چهل تیکه خرید. از اون به بعد به خاطر توپم بچه‌ها بازیم می‌دادند و بعد به بهانه‌های مختلف بیرونم میگذاشتند و فقط یه جوری نگهم می‌داشتند که نرم و توپ رو هم با خودم ببرم. یک روز مادرم داشت از نزدیکیهای پارک رد می‌شد، من ایستاده بودم و داشتم فوتبال بچه ها رو نگاه می‌کردم. یه نگاه چپ چپ از نوع خاک بر سرت کنن به من کرد و به بچه ها گفت: توپ پژمان رو بدین میخوایم بریم خونه..پسر همسایه مون جواب داد: الان وسط مسابقه‌ایم... شما برید...بازیمون تموم شد...من خودم توپ رو میارم.
الان که فکر میکنم دلم برای مادرم میسوزه.نمیدونست از بی‌عرضگی  پسر خودش باید عصبانی باشه یا پررویی پسرهای همسایه.

  • امیرپژمان حبیبیان



این👆👆👆 کاکتوس سال ها است که با ما زندگی می کند. تا مدتی پیش سرحال و قبراق بود. حال و روز امروزش را هم می بینید. هر وقت نگاهش می کنم عذاب وجدان میگیرم، چون به خاطر نادانی من به این روز افتاد. البته نیتم خیر بود. فکر می کردم با بزرگتر کردن گلدانش ریشه هایش نفس می کشند و رشد گیاه بهتر می شود. بعدها فهمیدم که گلدان کاکتوس باید اندازه ی ریشه اش باشد. دیروز جایش را عوض کردم و به گلدان کوچک تری منتقلش کردم. امیدوارم افاقه کند. 

چند روز است که چرایی اتفاقات و شلوغی های اخیر مشغولیت ذهنی ام شده است. فکر کردم شاید یکی از دلایلش این باشد : خیلی از اتفاق هایی  که در جامعه می افتد حاصل ترکیب نیت خیر و ندانستن است. بسیاری از بزرگان علی رغم خوش نیتی و خیرخواهی، حواسشان نیست که باغبان گلستانی بس متنوع اند که هر نوع گل آن نیاز به رسیدگی ای خاص و متفاوت از دیگران دارد. اگر به همه به یک چشم نگاه کنیم باعث رشد بیش از حد نوعی و پژمردگی انواع دیگر می شویم و چنین گلستانی هرگز زیبا که نیست هیچ، اصلا دیگر گلستان نیست.

  • امیرپژمان حبیبیان

درباره‌ی شلوغی‌های این روزهای ایران

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۴۳ ب.ظ
از صفحه ی فیس بوک سید محمدحسن مخبر نقل میکنم:

وقتی امام سجاد (ع) در آستانه شهر کوفه سخن می گفت جماعتی که ایستاده بودند منقلب شدند و به سر و صورت زدند و شمشیر کشیدند که : مولای ما ، گذشت آنچه از ما سر زد! هم اکنون تو دستور بده تا کاخ دار العمارة را با خاک یکسان کنیم ! و امام فرمود که  برای شما همان یک بار که فریاد زدید و این شد که شد ، ما را بس است ... 
ویژگی جماعت کوفی، اهلیت شهر کوفه نبود! ویژگی این جماعت آن بود که عواطف و احساساتش را می شد به سادگی تحریک کرد و به عکس العملشان واداشت. به همان سادگی هم می شد آنها را از سوی دیگر کشید و مسیرشان را تغییر داد. به بیان زینب کبری (س) آنها جماعتی بودند که اول ریسمانی را می بافتند و سپس همان ریسمان را می شکافتند.
جماعت! حواسمان باشد :
جامعه ای که عقلانیت در آن تضعیف شود و آتش احساساتش تند و تیز گردد و رفتارش را نه بر فرمان تدبیر و صبر و تعقل که به امامت هیجاناتش بسپارد 
خویش را به آتش می کشد و به دست خود، موجبات نابودیش را فراهم می کند.
فاعتبروا یا اولواالابصار.
  • امیرپژمان حبیبیان

نیایش

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۵۳ ب.ظ



به خدایی ایمان داریم که پیامبرانش را برای راهنمایی ما آفرید... آنها را در ورطه‌ی بدترین بلاها آزمود... موسی را در امواج نیل رها کرد ... سپس به مادرش بازگردانید... و فرعون را در امواج همان رود غرق کرد... خدایی که درمانده چون بخواندش پاسخ دهد و رنج را از او دور می‌کند... و قصه‌ی پیامبرانش را یک به یک در کتابش برای ما بازگفت تا بدانیم که به راستی پسٍ هر سختی آسانی است...
ایمان داریم که گرچه پیامبران به مصطفی(ص) ختم شدند... اما راه آنان همچنان مستدام است و پویندگان این راه، لاجرم کشنده‌ی بار امانتند و باورداران به عهد الست... پس قصه‌ی پیامبران نیز همچنان تا ازل ادامه دار است و رنجهای آنان بر پیروانشان مکرر....
و چون به اینهمه باور داریم...زیر لب زمزمه می‌کنیم که کار خود را به او وامیگذاریم و او به احوال بندگانش بیناست و از هر کس بر آنها مهربانتر...

دلمان به قول آن حافظ قرآن قرص است که گفت:

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم 
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس...

  • امیرپژمان حبیبیان

لحظه‌ی نارنجی

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ق.ظ


کاش منتظر نشسته بودیم

و لحظه‌ی نارنجی را  تا ابد

بدرقه می کردیم.


ما

نه رفتیم

و

نه آمدیم

ما

حتی نماندیم

ما

نفهمیدیم

ما

در توهم تنهایی

مسخ شدیم.



  • امیرپژمان حبیبیان

سفرنامه‌ی اربعین- قسمت چهارم

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۳۲ ب.ظ


اعضای کاروان بوشهری ها تلاش می‌کنند یک نفر را راضی کنند که پیشنماز شود. او قبول نمی‌کند. می‌گویند تو نماز خودت را بخوان ما بدون این که بفهمی به تو اقتدا میکنیم و او استنکاف می‌کند.

#سفر_اربعین



کاروان بوشهری ها زیارت عاشورا هم خواندند. امیرمهدی گرسنه اش شده.

#سفر_اربعین



هوا خیلی لطیف است. باران نم نم می‌بارد.

#سفر_اربعین



صبحانه تخم مرغ با باقالی و نان جوشیده شده می‌دادند. ما تخم مرغ خالی گرفتیم. خیلی چسبید. راه افتادیم. نم نم باران می آید. اصلا خیس نمی‌شوی ولی میفهمی باران می آید.

#سفر_اربعین



همچنان معتقدم که جمعیت امسال دو برابر پارسال است. بعضی را با ویلچر می‌برند. یک روحانی را دیدم که با همسر و سه فرزندش آمده بود. دو فرزندش روی کالسکه بودند. تنوع تیپها بیشتر شده. عده ای با کامیونت آمدند. جوانهای عراقی هستند. یکیشان از پشت ماشین پایین پرید و از میز یک موکب دو لیوان آب معدنی برداشت و دوید تا به ماشین در حال حرکت برسد. نفهمیدم رسید یا نه؟ چون ماشین رفته بود.

#سفر_اربعین



هوا بهاری است، پیاده روی حال می‌دهد.

#سفر_اربعین



از این طرف که میرویم عمود 196 جاده ی اصلی بیرون می آییم.

#سفرـاربعین


به یک زیارت گاه رسیدیم، متعلق است به سید مهدی السید هادی که انسانی صاحب کرامت بوده. من یک فاتحه خواندم و آمدم کنار، مادر خانمم گفت من برم زیارت کنم. مدتی طولانی ایستادم نیامد، عاقبت رفتم از داخل صدایش کردم. به سختی دل کند.

#سفر_اربعین



به یک دوراهی رسیدیم. از یک طرف به عمود 195 می‌رسد و از یک جاده ی فرعی به عمود 256، تصمیم گرفتیم به سوی 195 برویم تا زودتر در جاده ی اصلی بیفتیم.

#سفر_اربعین



مردی که حدود پنجاه سال دارد و روی ویلچر است از من خواست که لیوان چایش را بگیرم و روی زمین بگذارم تا خنک شود و بعد به دستش بدهم. حس کردم جانباز است.

#سفر_اربعین


  • امیرپژمان حبیبیان

سفرنامه‌ی اربعین- قسمت سوم

سه شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۴:۳۶ ب.ظ

سلام. مدتی انتشار ادامه‌ی این سفرنامه به تاخیر افتاد.بابتش عذر می‌خواهم. اینقدر درگیر بودم که نتوانستم ادامه بدهم. این قسمت را هم بدون عکس می‌گذارم چون آپلود کردن عکس‌ها خیلی زمان‌بر است. شاید در پستی جداگانه عکسها‌ی مرتبط را هم منتشر کردم.



به ترمینال که رسیدیم می‌خواستیم عازم نجف شویم که دیدم یک نفر فریاد می‌زند :کاظمین- سامرا- نجف. از چند و چونش پرسیدیم. گفت : ما یک ون کرایه کرده ایم و دو نفر  کم داریم نفری نود هزار تومان. همراهشان شدیم.

#سفر_اربعین


آنها از شهرستان خوی هستند و همگی مرد. جایی ایستادیم و من بعد از یک سال دوباره لذت نوشیدن چای عراقی را حس کردم.


چای عراقی خیلی پررنگ است و خودشان با شکر فراوان می‌خورند. نمی دانم ترکیبات آن چیست؟ مشکوکم که اندکی قهوه به آن اضافه می کنند.



اینترنتی که استفاده میکنم مشمول هزینه ی رومینگ میشه که هر مگابایت هزار تومان میفته... پس فعلا عکس نمی‌گذارم. اتفاق جالبی افتاد. در پمپ بنزین پس از بنزین زدن، بزرگ این کاروانی که همراهشان هستیم صد هزار تومان داد تا راننده پول سوخت را بپردازد. هی رفت و آمد و آخرش گفت پول عراقی بدید یا دلار آمریکا. ظاهرا صاحب پمپ بنزین از اهل سنت است و زیاد از شیعیان و ایرانی ها دل خوشی ندارد و تصمیم گرفته که پول ایران را به رسمیت نشناسد. ما پانزده هزار دینار(حدود پنجاه هزار تومان) داشتیم و دادیم اما باز هم کم بود. عاقبت راننده پس از یک مکالمه ی طولانی توانست راضیش کند و ما حرکت کردیم.

#سفر_اربعین


البته نکته ی جالب این بود که خود راننده یک قران در جیبش پول نبود.


  • امیرپژمان حبیبیان