سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۱۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امیرپژمان حبیبیان» ثبت شده است

پیش‌نوشت: 

یکی از مهمترین قصه‌هایی که در زندگی من نقش بازی کرده، قصه‌ی خضر و موسی است. همیشه برای درک شکست‌هایی در زندگی که از دست من خارج بوده، در درون خودم به این قصه استناد کرده‌ام و بارها با شوق برای دیگرانی که شاید در شرایط خوب نبوده‌اند تعریفش کرده‌ام ، باشد که به این درک برسند که «نشدن» مادر «شدن» است. 

این مطلب را پنج سال پیش در فیس‌بوک نوشتم و در ادامه آقای محسن هجری نویسنده‌ی کودک و نوجوان و پژوهشگر نظرات خودشان را در زیر مطلب نوشتند و سپس آقای دولتیاری هم نکاتی را یادآور شدند. دیدم بد نیست که کل این مطالب یک‌کاسه در اینجا بازنشر شوند:


نوشته‌ی من در فیس‌بوک: 


همیشه، به قصه‌ی خضر و موسی*  فکر می‌کنم. به منطق وارونه‌ای که بر قصه حاکمه. کشتی‌ای که باید سوراخ بشه تا سالم بمونه. قتلی که سبب خیر و ادامه‌ی زندگیه و دیواری که باید سر پا بمونه تا حق به حقدار برسه و جالبتر از همه پیامبر عجولی که در مسیر تکاملش... هنوز این وارونگی رو درک نمی‌کنه.

این منطق وارونه را همه‌ی ما باید درک کنیم. چون نشانه‌ی نگاه کردن خدا به مسیر زندگی ماست. بر هر نشدنی، منطق وارونه ای حاکمه. هر افتادنی و هر شکستی نشانه‌ای از یک حکمت برتره...



* برای خواندن اصل داستان رجوع شود به: قرآن...سوره‌ی الکهف آیه‌ی ۶۰ تا ۸۲


کامنت‌ها:


محسن هجری:

 قصه ی شگفتی که بسیاری آن را وارونه تعبیرکرده اند و تصور کرده اند که این قصه سرسپردگی به مراد را تجویز و تبلیغ می کند. درحالی که وقتی موسی به خضر می گوید که من می خواهم از تو پیروی کنم ؛ خضر پاسخ می دهد : چگونه می توانی از چیزی که به آن آگاهی نداری پیروی کنی؟ موسی اصرار می کند که می توانم و خضر می گوید نمی توانی! موسی قول میدهد که سرسپرده باشد اما هربار قولش را می شکند و از خضر می پرسد چرا این کار  را کردی؟ و خضر نیز درپاسخ می گوید : دیدی که نمی توانی سرسپرده باشی و بعد ازسه بار به موسی می گوید به سراغ کارت برو و دست از این رویه بردار.

این قصه به روشنی براین نکته تاکید می کند که پیروی اگر بدون آگاهی باشد دوام نمی آورد حتی اگر موسی باشی و مرادت خضر !

درحالی که بسیاری از اهل تصوف ازاین قصه رابطه ی مرید ومرادی را استنباط کرده اند، یعنی همان چیزی که خضر معتقد بود بدون آگاهی دوام نمی آورد.


امیرپژمان حبیبیان: 

عجله‌ی موسی از سر ناآگاهیشه و همیشه از خودم پرسیدم که رعایت منطق داستانی باعث میشه که خضر حکمت ماجرا رو به موسی نگوید و یا موسی نیازمند آموختن درسی تازه است؟


محسن هجری: 

من به عجله تعبیر نمی کنم به روح پرسشگری تعبیر می کنم ، یکی از مفسران می گوید اگر هزار بار هم ازاین جنس اتفاق ها می افتاد بازهم موسی می پرسید چرا؟

و باید هم پرسید، درواقع اصرار نخستین موسی درست نیست که می گوید می توان بدون آگاهی تبعیت کرد.


امیرپژمان حبیبیان: 

در قرآن حضرت موسی بیش از هر پیامبر دیگه ای شخصیت پردازی شده و در مجموع این شخصیت بسیار جذاب دراومده و مهمترین نکته ای که من در شخصیت ایشون دیدم یه جور زمینی بودنه و چیزی که این رو تشدید میکنه شک و پرسشگری ایست که در وجودشه . تا آنجا که من یادمه تنها در ماجرای سامری ما قاطعیت از ایشون میبینیم. با شما موافقم. موسی نمیتونه سر حرف خودش بایسته چون با ذات بشر متناقضه،  پرسیدن در ذات موسی است و حتی خدا رو هم از پرسیدن مستثنی نمیکنه چه برسه به خضر که یک انسانه.


مسعود دولتیاری: 

داستان حضرت موسی و کارهایی که انجام داد در متون عرفانی و همچنین قرآن تمثیل عقل گرفته شده ظاهرا در بین تمامی پیامبران هیچ کس به اندازه حضرت موسی ظاهر بین و خرد نگر و حتی اعصاب خورد نبوده.یک دلیل مهم این مساله مشکل تکلم حضرت موسی بوده که زبان ایشان در کودکی میسوزد به نحوی که قادر به ادای صحیح کلمات نبوده و بیشتر مورد تمسخر دیگران قرار میگرفته ! آیه وحلل عقده من لسانی اشاره به همین امر دارد و همچنین دلیل همراهی هارون با وی همین امر بوده . زندگی حضرت موسی پر است از اشتباهاتی که ماحصل خرد نگری و عدم درک مفهوم  پله و مرتبه عشق میباشد.


امیرپژمان حبیبیان:  

اتفاقا به همین دلیل من فکر میکنم حضرت موسی بیشترین شباهت رو به انسان امروزی داره.

  • امیرپژمان حبیبیان

چراغ راهنمایی سر خیابان آسمان قرمز است

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ق.ظ


همیشه فکر می‌کردم باب رسیدن به خدا بسته نمی‌شود. اما این روزها در تجربه‌‌ای نفس‌گیر متوجه شده‌ام که آسمان هم چراغ قرمز دارد و گاهی هر چه صبر می‌کنی تایمرش صفر نمی‌شود. فرقش این است که این چراغ در بیرون نیست. در درون خود ما است. عملکرد ما است که چراغ را قرمز و سبز می‌کند. گاهی باید آنقدر پشت چراغ  صبر کنی که آثار یک عملکرد نادرست از درونت پاک شود و بتوانی حرکت کنی. تازه آن‌وقت ممکن است بنزینت تمام شده باشد و سر چهارراه مانع دیگران هم بشوی. باید مراقب بود و ماشین روح را درست راند.

  • امیرپژمان حبیبیان

تنهایی و انفعال درد مشترک

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ق.ظ

چهار سال پیش چنین روزی در فیس‌بوک نوشتم:

این روزها با هر کس که صحبت می‌کنی به نوعی از یک درد مشترک رنج می‌برد: تنهایی.به نظرم تنهایی در جامعه‌ی ما همه‌گیر شده.دامنه‌اش هم فراتر از با کسی بودن, ازدواج کردن, دوست و رفیق به تعداد زیاد داشتن یا نداشتنه.به نظرم جامعه‌ی ما از سه بحران عمده رنج می‌برد: اول مساله‌ی قضاوت. ما برای فهم هم وقت و انرژی کافی نمیگذاریم و در نتیجه قضاوتمان از یکدیگر ناقص و یکطرفه است و این به عدم اعتماد منجر میشود. بحران دوم خودخواهی مفرطیست که دچارش هستیم. در نهایت هر رابطه فقط خودمان را می‌بینیم و به طرف یا طرفهای مقابلمان و تاثیری که رفتار ما در آنها می‌گذارد، فکر نمی‌کنیم. مصرف‌گرایی به نحو عجیبی در جامعه‌ی ما رسوخ کرده تا جایی که روح انسانها را هم جزو لوازم مصرفی به حساب میاوریم. و مساله‌ی سوم، فراموش کردن مسئولیت‌پذیری نسبت به خود و روابطمان است. شاید این نکته بتواند در زیر مجموعه‌ی خودخواهی طبقه‌بندی شود، اما به نظر من فراتر از آن است. میتوان خودخواه نبود اما به دلیل تنبلی و ترس، نه نسبت به خود و نه دیگران مسئولیتی قبول نکرد و به انفعال در روابط اجتماعی تن داد.

  • امیرپژمان حبیبیان

خلاصه ها(چند شعر کوتاه از عهد بوق)

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۴۱ ب.ظ

این کارهای کوتاه در ۱۳۸۳ سروده شده‌اند. روزگاری که خوب بود و نبود. امروز پیدایشان کردم و فکر کردم بد نیست اینجا بازنشر شوند.


-۱-


شاید شبی

با دریا نشستم

و تو را باز آفریدم.

 

-۲-


گاهی فکر میکنم

چرا باد هرجا بخواهد میوزد؟

چرا من تا تو نمیوزم؟


-۳- 

من تمام میشوم

بالها سکوت میکنند

خدا سفره آسمان را جمع میکند.


-۴-

 شب می آید و روز هم

عاقبت سکوت ما را در بر میگیرد.

باد می آید

ما میوزیم و محو میشویم.


-۵-

 گاهی صدایت را که گم میکنم

باد را به آغوش میکشم

شاید

لحظه ای میان برگها ـ تو را زمزمه کرد.


-۶-

 

 گاه باید نشست و نگاه کرد

تو نمیدانی چه بر صحنه میگذرد.


-۷-

 

تمام شب را گریه میکردم.

تمام شب انتظاری بیهوده بود.

کسی را که یافته ای

باد میبرد

وتو عاقبت

آسمان را میبخشی.



۱۳۸۳

  • امیرپژمان حبیبیان

گذشته های گذشته

سه شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۲:۳۷ ب.ظ


سالها از روزی که این عکس را گرفتم گذشته است. ماه رمضانی بود که با حمید درخشنده و دوستان ساوه ای به باغی رفتیم و من با دوربین حمید و صادق رستگار تمرین عکاسی کردم.

  • امیرپژمان حبیبیان

غایت جهان

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۱۹ ق.ظ



این کلام آوینی، همیشه در سخت ترین زمان ها برایم  الهام بخش بوده، یعنی هر چه رنجت بیشتر، هر چه تنهاتر به مقصود نزدیک تر.

السلام علیک یا ثارالله.

  • امیرپژمان حبیبیان

رونمایی از کتاب مشاهیر خاندان صدر

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۸:۵۲ ب.ظ

 

 

 

این پست را باید یک هفته‌ای زودتر می‌گذاشتم اما فراموش کردم:

محسن کمالیان پژوهشگری از نوع کمیاب آن است. دنبال کارهای بزرگ و دهن‌پرکن نیست. سالیان سال است که در یک زمینه کار می‌کند. او از امام موسی صدر شروع کرد و به خاندان صدر رسید و همچنان این مسیر را ادامه می‌دهد. به نظرم تا به حال شش کتاب در این زمینه چاپ کرده است که هرکدام منحصر به فردند و منابعی ارزشمند در شناخت امام موسی صدر و خاندان صدر و به طور کلی بخشی از تاریخ شیعه به شمار می‌روند. افتخار داشتم تا به همراه آقای مهدی شاکری و همسرم از مراسم رونمایی جلد اول کتاب مشاهیر خاندان صدر مستند کوتاهی بسازم که لینک آپارات آن را در پایین میگذارم.

 

 

 

 

 

 

    

       

  • امیرپژمان حبیبیان

ماجرای یک عکس جنجالی

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۲۷ ب.ظ

imam sadr001




داستان یک عکس

توضیح:

این عکس از زمان انتشارش سر و صدای زیادی به پا کرد، دیروز بالاخره مؤسسه‌ی فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر به این ماجرا واکنش نشان داد و توضیحاتی را از زبان خانم فاطمه صدر عاملی همسر مرحوم صادق طباطبایی که هر دو در عکس حضور دارند(خانم با حجاب) منتشر کرد:



نزدیک به یکسالی است که عکسی با محوریت امام موسی صدر در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود.


در این عکس دکتر صادق طباطبایی، صادق قطب‌زاده، فاطمه صدرعاملی و دختر کوچکش و یک زن دیگر در کنار امام موسی صدر حضور دارند. توضیحاتی به همراه این عکس در شبکه های مجازی منتشر شده که برای دریافت اطلاعات درست از یکی از افراد حاضر در عکس در این باره پرسش کردیم.


فاطمه صدرعاملی، همسر مرحوم صادق طباطبایی و خواهرزاده امام صدر درباره ماجرای این عکس گفت: «این عکس حدود یکسال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران یعنی 1977 در پاریس گرفته شده است. در آن سال امام موسی صدر به آلمان و منزل ما آمده بود و قصد داشت برای انجام کاری به پاریس برود. برنامه بر این شد که این سفر با اتومبیل مرحوم دکتر طباطبایی انجام شود. دکتر به من نیز پیشنهاد کرد که با دخترمان یعنی غزاله در این سفر همراه شویم. بنابراین به همراه امام صدر و دکتر طباطبایی از آلمان راهی پاریس شدیم.»


او در ادامه عنوان کرد: «در پاریس منزلی را کرایه کردیم و این عکس هم در همان منزل گرفته شد و اینطور که دیگران گمان می‌‌کنند در کافه نیست. من در این عکس مشغول غذا دادن به دخترم غزاله هستم و خانم دیگری که مشغول صحبت با قطب‌زاده است، یک بانوی فرانسوی به نام «ماری کلود» است که همسر یکی از مبارزان فلسطینی به نام همشری بود. آقای همشری گویا در فرانسه به دست موساد ترور شد.»


همسر مرحوم دکتر طباطبایی همچنین گفت: «به خاطر دارم که در مسیر همین سفر آلمان به پاریس در جایی ماشین به علتی عیبی پیدا کرد و جلو نمی‌رفت و دکتر طباطبایی رفت تا بتواند لوازم مخصوص به ماشین را تهیه کند و بازگشتش کمی دیر شد. امام موسی صدر از این تاخیر نگران شده بود و مدام به من دلداری می‌داد که نگران نباشم، در صورتی که من نگران نبودم و خود ایشان دلشوره داشت. همچنین در بازگشت به آلمان نیز آقای محمد هاشمی، برادر آیت‌الله هاشمی رفسنجانی به همراه ما به آلمان آمد تا از آنجا به آمریکا برود.»

  • امیرپژمان حبیبیان

دین و دنیا به نقل ار ابن خلدون

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ق.ظ

دنیای خویش را به پاره کردن دینمان وصله میکنیم... سپس نه دینمان باقی می ماند و نه آنچه را که وصله میکنیم... 


ابن خلدون...نقل از کتاب پیام آور عاشورا...

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری هجدهم- گدایی سینمایی

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۹ ب.ظ

                       yadavari 18                                           


 

فیلم سفره‌ی ایرانی کیانوش عیاری، قصه‌ی یک هزار تومانی تقلبی بود که شهر به شهر می‌گشت و همه در تلاش بودند که خود را به نوعی از شر آن خلاص کنند و  به دیگری قالبش کنند. یکی از این افراد پیرمرد گدایی بود که دختری دانشجو داشت. ماجرای آنها از مقابل دانشگاه تهران شروع می‌شد. دختر  به پدر اعتراض می‌کرد که چرا آمده دنبالش و  جلوی دوستانش خجالت می‌کشد و در نهایت به خانه‌ای در محله‌ی فقیرنشینی اطراف قیطریه ختم می‌شد  که پیرمرد در حین شمردن پولهایی که گدایی کرده بود، متوجه اسکناس تقلبی می‌شد.

 

پیدا کردن  بازیگر نقش گدا  و دخترش یکی از پردردسرترین جستجوهای ما برای  بازیگر در این فیلم بود. این قسمت را فقط به نقش گدا اختصاص می‌دهم و  اگر عکسی مربوط پیدا کردم، ان‌شاالله ماجرای دختر را هم می‌نویسم.

از این سر تا آن سر تهران پیرمردهای مختلفی را دیدیم و امتحان کردیم. یا ظاهرشان مورد پسند آقای عیاری نبود و یا توانایی بازی نداشتند. در نهایت من یاد محمدتقی فیاض مقدم افتادم. او در سریال امام رضا ع  در آرشیو لباس کار می‌کرد و من در آن‌جا با شخصیت بی‌بدیلش آشنا شده‌بودم. کت و شلوار دوز  قدیمی   که خاطرات زیادی از کافه‌های لاله‌زار داشت و در عین حال  در دوره‌ای از زندگی‌اش هوادار گروه‌های چپ  البته در قبل از انقلاب هم بوده و هنوز هم گاهی  ته حرفهایش از  اصطلاحات آن‌چنانی  پیدا می‌شد و در عین حال آدمی بسیار زبر و زرنگ و کاسب بود. او بود که برای اولین بار مرا با مفهوم عکس‌کار* در سینما آشنا کرد. گاهی می‌شد که خسته و با اعصاب خرد از سر صحنه وارد آرشیو لباس می‌شدی و صدای مقدم  که می‌خواند و یک تکانی هم به خودش میداد, حواست را پرت می‌کرد و باعث شادیت می‌شد:

 

یک چاروادار از فرنگ اومد صدتا الاغ داشت

رو هر الاغی یک خانم چله و چاق داشت

ای عزیز من ای حبیب من 

عشق روی تو شد نصیب من 

های لالای لای

 

داداشت سفیده تو چرا سیاهی

سیاها مثل تو نمیرن الهی

ای عزیز من ای حبیب من 

عشق روی تو شد نصیب من 

های لالای لای

 

یکی دو تکه‌ی معروف هم داشت: «من از بس بی‌عرضه‌ام زنم واسه‌ام مثل سوفیالورنه » و « کفگیرم کنترل از راه دوره خانمم از دور اشاره می‌کنه، می‌خوره توی سرم » و ...

خلاصه من زنگ زدم و آقای مقدم را پیدا کردم .آقای عیاری در همان نگاه اول پسندیدش  و  از نظر توانایی بازی هم من تضمینش کردم. فقط یک مشکل وجود داشت، آقای مقدم یکی دو روز پیش از پیشنهاد من برای اولین بار در زندگی‌اش، سبیل‌هایش را مشکی پرکلاغی کرده بود و  ما هم در فیلم گریمور نداشتیم. خلاصه قرار شد یکی از دوستان که اسم‌اش را فراموش کرده‌ام  و مجری گریم بود، سر صحنه بیاید و سبیل آقای مقدم را جوگندمی  کند. لباس هم یکی دو تکه را خودش جور کرد و  من هم یک کلاه پشمی را که از سربازی‌ام مانده‌بود آوردم و کشیدم روی سرش. بعد از تمام این مراحل هنوز یک شک بزرگ باقی مانده‌بود: آیا مردم آقای محمدتقی فیاض مقدم را به عنوان گدا می‌پذیرند یا نه؟

پنج شش نفری سوار رنج‌رور آقای عیاری شدیم و به چهارراه ولیعصر رفتیم. به آقای مقدم گفتیم که بباید بری پشت چراغ قرمز و گدایی کنی تا ببینیم میتونی نقش گدا را بازی کنی یا نه؟ اولش تردید داشت ولی روحیه‌ی ماجراجو و شخصیت قوی‌اش مانع از آن شد که کم بیاورد.به سمت چهارراه رفت و ما هم در پیاده‌روی جنوب غربی چهارراه ایستادیم و مدتی نگاهش کردیم و بعد به پیشنهاد آقای عیاری به  مغازه‌‌ی نان خامه فروشی‌‌ای که آن‌جابود رفتیم و مشغول خوردن شدیم. بعد از حدود یک ربع بیست دقیقه آقای مقدم هم به ما پیوست و گفت: آقا بیا چندهزار تومان کار کردم و پول خردها را نشان داد. صاحب مغازه حیران نگاهی به ما کرد و نگاهی به مقدم و  دوباره نگاهی به ما و نگاهی به مقدم و ... آقای عیاری گفت: ما کارمون همینه آقا، اینها را میاریم میگذاریم سر چهارراهها که برامون پول دربیارن و مواظبشون هم هستیم که یک وقت پولهامون را بالا نکشند.

 

صاحب مغازه بعد از مدتی سکوت عاقبت خندید و گفت: آقا فیلمه دیگه؟ دارید فیلم درست می‌کنید دیگه؟ و امیدوارانه به ما خیره شد که بگوییم بله.

 

پانوشت:

 

*عکس کار یعنی این که جوری ادای کار کردن را دربیاوری که همه فکر کنند چقدر زحمت می‌کشی و در واقع هیچ کاری نکنی.

 

 

 

 

  • امیرپژمان حبیبیان