سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلوک

در خلاف آمد عادت بطلب کام ...

سلام. اینجا سعی می‌کنم جدی و جذاب بنویسم.

نشانی کانال تلگرامم:

https://t.me/aphabibian

آخرین نظرات
  • ۲۱ تیر ۹۸، ۱۱:۵۲ - 00:00 :.
    :)
  • ۵ تیر ۹۸، ۲۳:۱۵ - محسن خطیبی فر
    دقیقاً.
نویسندگان

۲۴۷ مطلب توسط «امیرپژمان حبیبیان» ثبت شده است

هنر فریبنده یا هنر واقعی؟

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹ ب.ظ


این عکس برای من پرسشی به وجود می‌آورد: هنر در خدمت فریب مردم است یا رسالت خود را در به وجود آوردن امید برای آنها جستجو می‌کند؟ 

در میانه‌ی ویرانی و سرمای ورشو در بعد از جنگ جهانی دوم... پرده‌ی پشت سر زن مملو از زیبایی و گرماست... آیا عکاس باید با لنز بسته فقط زن را در قالب پرده عکاسی کند یا لنزش را باز کند و برف و ویرانیهای اطراف را هم ثبت کند؟ یا به تعریف دیگر امید بیافریند یا نا امید کند؟ 

این چالشی است که این روزها به نوعی ما هم دچارش شده‌ایم...  

برای من این یک فریم به نوعی دو فیلم با یک بلیط است... یا دوعکس در یک عکس... عکس اول عکس زن در میان سرسبزی رویاگونه‌ی جنگل با قصری زیبا در انتهای آن و عکس دوم همین که میبینیم...عکس عکاسی که نمیبینیم... 

شاید این تفاوت میان دو عکس به نوعی تفاوت میان سینمای داستانی و سینمای مستند باشد... عکس اول به نوعی از قواعد سینمای داستان گو پیروی می‌کند و عکس دوم مستندی است درباره‌ی شرایطی که آن عکاس و سوژه شان در آن قرار گرفته اند و چگونگی تلاششان برای فرار از واقعیت موجود...  

-----------------------------

Warsaw, 1946. Photo by Michael Nash

  • امیرپژمان حبیبیان

پیرمرد و خستگی‌هایش

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ب.ظ


خسته بود. آمد و درردیف کناری ما نشست. سرم را به سوی همسرم گرداندم و پس از مکثی دوباره نگاهش کردم، کفشهایش را درآورده بود و دراز کشیده و خوابیده بود. 

صدای دو جوان را از پشت سر میشنیدم : بوی گه میاد آقا کفشهاتو پات کن... دارم بالا میارم اون لامصبو پات کن. به همسرم نگاه کردم گفت من بویی نمی‌شنونم گفتم منم همینطور. به پیرمرد نگاه کردیم، بی توجه خوابیده بود. پسر بلند شد و رفت بیدارش کرد و وادارش کرد کفشهایش را بپوشد. پیرمرد هیچ‌ حرفی نزد. دوباره دراز کشید و گوشه ی کفشش را روی صندلی گذاشت و  خوابید.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری هفتم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ب.ظ


یادآوری هفت:

این عکس حدود پاییز هفتاد و شش در زیرزمین مسجدشیخ لطف‌الله گرفته شده. زمانی که من قرار بود تبعید شوم و  مادر و دو خواهرم آمده بودند که مرا ببینند. 

خردادماه هفتاد و شش من یک سرباز معمولی نیروی انتظامی بودم که به خاطر علاقه‌اش به هنر و ادبیات  سید محمد خاتمی را می شناخت و می‌دانست که او آدم حسابی است و تا جایی هم که میشد برای او تبلیغ می‌کرد.

یکی از شب‌های پیش از انتخابات مشغول گشت زدن در سطح شهر بودیم. ساعت حدود یک شب بود، در خیابانها پرنده پر نمی‌زد. ناکهان من متوجه دو نفر جوان با ظاهر مذهبی شدم، پرسیدم  که تا این موقع در خیابان چه می‌کنند؟ 

گفتند که در مسجد جلسه داشته‌اند، کارت شناسایی خواستم، کارت تبلیغاتی جامعه روحانیت مبارز را در آوردند و نشانمان دادند. متوجه شدم مساله چیست. سرباز همراهم می‌خواست به پاسگاه هدایتشان کند که من مخالفت کردم و گفتم: طرفداران آقای ناطق نوری... بفرمایید.

 یگان خدمتی اصلی ام بخش وظیفه‌ی شهرستان بود و هفته ای دو شب به علت کمبود نیرو در پاسگاه پاسبخش می‌شدم یا گشت می‌رفتم. در آن زمان قانونی در نظام وظیفه بود به نام دوبرادری با این مضمون که اگر کسی مشمول می‌شد و برادری در حال خدمت داشت  برادر دومی معاف می‌شد. روزی دو جوان که می‌گفتند بسیجی هستند به دفتر ما مراجعه کردند و خواستار تشکیل پرونده برای معافیت دوبرادری شدند. تاریخ تولدشان را که نگاه کردیم گفتیم که باید چند ماه دیگر مراجعه کنند. اما آنها طلبکارانه ایستادند که باید کار ما را انجام دهید چرا که ما رفیق فرمانده‌ی حفاظت منطقه تان هستیم و الان آنجا بودیم این را بازداشت کرد و آن را توبیخ کردو ...در همین حین من متوجه شدم که یکیشان ته کفشش را به دیوار چسبانده، با فریاد گفتم پاتو از دیوار بردار و برو بیرون. آن یکی گفت با ما اینجوری حرف نزن، ما میخوایم پذیرش حفاظت نیروی انتظامی بشیم. گفتم خوب جایی میرید میخورید و میخوابید و فقط حرف نمی‌زنید همه ازتون می‌ترسن. و بلند شدم و بیرونشان کردم. 

در آن زمان مسئول ما برای دیدن دوره‌تهران بود و گروهبان جوانی مسئولیت بخش را به عهده داشت. 

فردای آن روز تلفن زنگ زد و گروهبان برداشت و گفت سرهنگ رییس حفاظت با تو کار داره، گوشی را گرفتم و با موجی از داد و بیداد و تهدید مواجه شدم که تو می‌خوای آبروی نیرو را ببری و من پدرت را در می‌آورم. تبعیدت می‌کنم. من حیران گوشی را گذاشتم. جناب سرهنگ ا آن روز تمام تلاشش را کرد که من را تبعید کند، اما گروهبان ما  به جانشین منطقه زنگ زد که ما نمی‌دانیم چه شده، ولی جناب سروان نیست و اگر این سرباز هم نباشد من دست تنها از پس کارها برنمی‌آیم. ایشان دستور داد و من تا بازگشت جناب سروان ماندم. جناب سروان که برگشت و از ماجرا مطلع شد، تلفن زد به فرمانده‌ی حفاظت که قربان اگر این سرباز را از من بگیرید  کارهام پیش نمیره، این سوادش خوبه از قانون سر در میاره، خطش خوبه، از همه مهمتر مومنه، مطمئنه تا حالا یک برگ از این پرونده‌ها جابه‌جا نشده، از کسی پول نگرفته و ... فرمانده‌ی حفاظت با لهجه‌ی اصفهانی  گفت: جناب سروان ایشون امام جعفر صادقست؟ جناب سروان هم در کمال جسارت گفت: بله . فرمانده گفت: بازم بفرستیدش بیاد.  نکته‌ی جالب این بود که ما هیچکدام دلیل این خشم را نمی‌دانستیم و من هم  که بعد از حدود دو ماه پست دادن در ستاد به هیچ‌وجه حاضر به از دست دادن محل خدمت خوبم نبودم  حدود یک ماه به شدت تحت فشار عصبی قرار گرفتم طوری که نمی‌توانستم بخوابم. عاقبت  هم  سرهنگ حفاظت در ستاد مرا گیر انداخت و داد موهایم را با ماشین صفر زدند و یک هفته مجبورم کرد که پست بدهم ولی عاقبت به لطف خدا برگشتم سر جایم، چون او نتوانست توجیه مناسب برای تبعیدم پیدا کند.

بعدها متوجه شدیم که کل ماجرا زیر سر آن دو جوان به ظاهر بسیجی بوده است.به حفاظت گفته بودند که فلانی گفته حفاظتی‌ها (ماتحت فراخ ) هستند البته آن لفظ بی‌ادبانه‌اش را نقل کرده بودند.

یک‌بار هم من جایی دیدمشان و دلیل زیرآب زنیشان را پرسیدم گفتند که آن شب قبل از انتخابات را یادته؟ تو به طرفداران ناطق نوری توهین کردی برای همین ما اینطوری تلافی کردیم.

به هر حال بعد از مدتی ورود آن دو جوان به کل اماکن انتظامی منطقه ممنوع شد و طبق شنیده ها از بسیج هم اخراج شدند. انگار که با خیلی‌ها از این رفتارها کرده‌بودند.فرمانده‌ی حفاظت ما هم بعد از مدتی به شکل عجیبی از کار بر کنار شد و ما دیگر ندیدیمش. 

در این میان، واکنش مادرم به خبر تبعیدم از همه جالب‌تربود:

خواستم حجم خطر را به او گوشزد کنم. گفتم میخوان منو تبعید کنن قرارگاه مبارزه با موادمخدر توی کرمان میدونی  اونجا چقدر کشته میده؟ مادرم با خونسردی گفت: اشکالی نداره میری بقیه ‌خدمتتو میگذرونی و میای...مگه چیه؟

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری ششم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ب.ظ


یادآوری ششم


تقدیم به پژمان صبور... این توصیف را  ابراهیم بخشی دستیار صدابردار فیلم سفره ی ایرانی به کارگردانی کیانوش عیاری در کیش پشت این عکس که ناگهانی از من گرفت نوشته. 


آیا من اون روزها صبور بودم؟ بله ...بودم... برنامه ریزی برای فیلمی که فیلمنامه نداشت و سر صحنه نوشته می شد و شکل می گرفت...طنز تلخی است البته این سمت هوشمندانه به یک جوان کم تجربه و جویای نام که فکر می کرد مشغول انجام مهمترین کار دنیاست تفویض شده بود تا گروه هر چه فریاد از بی نظمی و طول کشیدن کار و نبود پول و امکانات دارند بر سر او بکشند. ماجرای من در کیش اینگونه بود: فیلمبردار نمیدانم به چه دلیلی از من بدش می آمد...البته می دانم  و شاید در عکس نوشتی دیگر بیان کردم. سر صحنه می گفتم آماده برای فیلمبرداری...فیلمبردار به اطراف نگاه می‌کرد و به دستیارش می گفت:چراغا داغ کردن خاموششان کن... من متوجه می‌شدم و از صحنه خارج می‌شدم و چراغها روشن می‌شد و پلان را می گرفتند. مدیر تدارکات همیشه نبود و عصبی بودن و فریادهای آقای عیاری هم که گفتن ندارد.آنجا فقط دو نفر کمک حال بودند... داود طامهری دستیار تولید   و عبدالله حسینی راننده ی آقا عیاری. 

 پیدا کردن بازیگر محلی با بودجه ی کم هم خودش ماجرایی بود...پیش از ما محسن مخملباف آنجا فیلم روزی که زن شدم را تهیه کرده بود و حسابی به همه پول داده بود... همزمان هم پروژه ی دختری به نام تندر فیلمبرداری می شد که آنها هم وضع مالیشان خوب بود و کلی هم ستاره داشتند و خب طبیعی بود که همه ترجیح می دادند برای آنها کار کنند. کیسه بوکس گروه بودم و طرفه آن که از این اتفاق استقبال هم میکردم. 

کیش آخرین مرحله ی این پروژه ی هشت ماهه بود ... بعد از آن مونتاژ فیلم حدود یک سال و نیم طول کشید و من در نقش دستیار تدوین آنجا هم حضور داشتم.  آقای عیاری تکلیفش با فیلم مشخص نبود... قصه درنیامده بود و پایان بندی هم مشکل داشت...اگر امروز هم از آقای عیاری درباره ی این پروژه سوال کنید میگوید: میخوام سکانس آخر را دوباره فیلمبرداری کنم و بعدش اکرانش کنم. 

البته فیلم فقط یکبار در جشنواره ی فجر و یک جشنواره ی خارجی نمایش داده شد و بایگانی شد و این امید  من که بعد از نمایش این فیلم در وضعیت حرفه ای من تغییر مثبتی ایجاد میشود ...نقش بر آب شد.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری پنجم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ق.ظ



یاد آوری پنج:


دو عکس با فاصله‌ی زمانی بیست سال... آن یکی در هزار و سیصد و هفتاد و شش ثبت شده و این یکی در هزار و سیصد و نود وشش... سال هفتاد و شش سرباز نیروی انتظامی بودم و طرفدار خاتمی... هیچ کس خاتمی را نمی شناخت... ما من به واسطه‌ی دوران وزارت ارشادش میشناختم و نظر خوبی رویش داشتم... طرفداران هر کس فکر می‌کردند اگر طرف مقابل رای بیاورد دنیا به انتها می‌رسد... اینوری‌ها می‌گفتند که اگر ناطق بشود پیاده‌روها  زنانه مردانه می‌شود... و آن‌طرفی‌ها هم که اکثرشان بسیجی و منسوبین قدرت بودند ... می‌گفتند که بنی‌صدری دیگر در راه است.

من در سر صندوق رای با عوامل صندوق بحثم شد و فرمانده‌  فرستادم جلوی در... صف رای‌گیری شلوغ بود... یک ساعت بعد فرمانده آمد جلوی در و گفت: حبیبیان... همه به اونی رای میدن که خودم و خودت می‌خوایم... خیالت راحت باشه...


زمان گذشت و ما فهمیدیم که اگر ناطق  هم رییس‌جمهور می‌شد ... اتفاق خاصی نمیفتاد... با خاتمی هم  کلی اتفاق افتاد اما آن اتفاقی که همه را از آن می‌ترساندند نیفتاد... نظام قوی‌تر شد و با ایجاد دو قطب موثر در قدرت و رقابت بین آنها به نوعی در برابر حوادث سر راه واکسینه شد... کسانی که ما همیشه از دهانشان فحش و فضاحت به نظام شنیده بودیم از لزوم مشارکت در رای‌گیری گفتند و خاتمی  نسبت به مقام ولی فقیه چه در عمل و چه در نظر معتقد و متعهد بود.

نظر خوشی نسبت به دموکراسی ندارم ... روزی یکی از طرفداران محمود احمدی‌نژاد ضمن بحث دلیلم را برای معتقد نبودن به دموکراسی پرسید، پاسخ دادم که دموکراسی ای که از آن احمدی‌نژاد بیرون بیاید به هیچ دردی که نمی‌خورد مضر هم هست.... بله زمان گذشته بود و ما به سال سرنوشت‌ساز هشتاد و چهار رسیده بودیم. در عمل ثابت شد جنس رای مردم به احمدی‌نژاد، با جنس رایشان به خاتمی هیچ فرقی نداشت، آنها نه حرفهای خاتمی را شنیده‌بودند و نه در حرفها و ادعاهای احمدی‌نژاد تعمق کرده بودند. مردم دنبال کسی بودند که ضد جریان حاکم باشد... همین و بدینسان کلاه گشادی بر سر همه رفت و کشور تا انتهای دوره‌ی احمدی‌نژاد، بحرانهای بسیاری را تجربه کرد و خدا رحم کرد که احمدی‌نژاد یکسال وقت کم آورد اگرنه مملکت را تا آستانه‌ی فروپاشی پیش می‌برد.


هنوز به اندازه‌ی بیست سال پیش نگرانم... اما می‌دانم که هر اتفاقی بیفتد...به معنای پایان جهان نیست. چیزی که نگرانم می‌کند حجم عظیم تهمت و بی‌اخلاقی در انتخابات پیش‌رو است. روندی که در سال سرنوشت‌ساز هشتاد و چهار شروع شد و تا نود و دو ادامه پیدا کرد... هنوز ما را رها نکرده است... هشت سالی که اخلاق و انسانیت در این مملکت ذبح شد ، دروغ و دزدی در زمره‌ی فضایل اخلاقی به حساب آمد.

  • امیرپژمان حبیبیان

آرزوی آن روزـشعر

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ق.ظ

دلم روزی را میخواهد 

که تو بیایی

آفتاب باشد

ولی نم‌نم، باران هم بیاید...

کنار خورشید... ماه هم در آسمان نشسته باشد...

و در آسمان آبی...ستاره ها چشمک زدن را یادشان نرود...


دلم روزی را میخواهد

پر از قلم‌مو و سلطهای رنگ

که همه روحشان را نقاشی کنند

از خیالات قشنگ


دلم روزی را میخواهد

که در افق به جای آسمان و دریا

انسان و خدا به هم برسند...


دلم افسانه میخواهد

حیف که مادربزرگ رفته است...

حیف که تو نیستی...

و من... هر چقدر هم قصه بخوانم

خودم قصه نمیشوم...

حیف...


امیرپژمان حبیبیان

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری چهارم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ق.ظ


یادآوری چهار:

زمان خرداد و تیر هزار سیصد و هشتاد


شب عجیبی بود. مقابل تابلویی که سال های سال در خانه امان بود نشسته بودم و نگاهش می کردم... زنی قجری که سه تار می‌نواخت. ناگهان ایده ای به ذهنم هجوم آورد ...کاغذ کاهی را کنار دستم جستم و هر چه در ذهنم بود را روی کاغذ نوشتم. 

فردا در استودیو بهمن نوشته ی فیلمنامه طورم را به مسعود بهنام نشان دادم. او خواند و گفت خوشم آمد... آقای عیاری هم که آمد نوشته را خواند... ناگهان آقای بهنام گفت : من این دوربین BL2 را که اینجا است با یک حلقه نگاتیو می دم این فیلم را بساز... من گفتم دو حلقه نگاتیو...گفت باشه. 

و ماجرا شروع شد بازیگر زن که ساز ایرانی بنوازد... نوشین پاسدار همکلاسی خواهرم‌ نیلوفر در هنرستان موسیقی که نوازنده ی برجسته ی عود بود و هست... حسین مافی رفیق همیشگی و صداگذار خوب خانم نقاشی را در کوه هنگام تدریس به شاگردانش پیدا کرده بود و قرار شد نقاشی ها را بکشد... آرش اختری راد که سر چند فیلم سینمایی دستیار فیلمبردار بود به عنوان فیلمبردار ... زهرا داودنژاد به عنوان منشی صحنه و محمود موسوی نژاد به عنوان بازیگر و علیرضا علویان هم دستیار کارگردان...و حمیرضا علویان به عنوان تصویربردار پشت صحنه...و  من که آن وقتها دستیار تدوین کیانوش عیاری بودم ...یک پنجشنبه بعد ازظهر و جمعه را مرخصی گرفتم و استودیو بهمن هم تعطیل شد و ما این فیلم را ساختیم که عنوان اش شد: انعکاس...


 ان شا الله ماجرای روز فیلمبرداری را در بخشی جداگانه می نویسم.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری سوم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ق.ظ

یادآوری سوم:


این تنها بخش بازمانده ی سیاهه ی جهاز مادرم است. کاغذی که حدود چهل و چند سال پیش نوشته شده و امروز دیگر کوچک‌ترین ارزش حقوقی ندارد...

زندگی  ناگهان از آن چه سند و نسب و مدرک است سبقت می گیرد و ریشه هایش را در جایی بسیار عمیق تر می گسترد. 

سالها است که تکه ای از این سیاهه در زندگی مادرم وجود ندارد... پدرم هم سال ها است که فوت کرده است... برای ما امروز مهم نیست که مادرم چه جهازی به خانه ی پدرم آورد... همین که آن ازدواج باعث تولد ما شد و مادری با کمال و مهربان و زیبا ما را بزرگ و تربیت کرد ... کافی است.

  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری دوم

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ




یادآوری دو:

از آرشیو فیلم «قاف الف» که به سفارش «انجمن نویسندگان کودک و نوجوان» درباره ی «قیصر امین پور» ساختم. «قیصر امین پور» و مجله ی «سروش نوجوان» خیلی در سرنوشت من موثر بوده اند. اما به دلایل مختلف نتوانستم کار دلخواهم را بسازم.


این عکس متعلق به فیلم نیست. حسن احمدی نویسنده ی مهربان و‌محجوب به همراه افشین علا شاعر مشغول ضبط گزارش برای مجله ی سروش نوجوان هستند. گزارش های بسیار دلنشین و متفاوتی را از حسن احمدی در مجله ی سروش نوجوان خواندم. جالب این که سال ها بعد من با ایشان همکار شدم... در سریال «لحظه ی قاصدک» که ایشان تهیه کننده بودند و من دستیار اول کارگردان و برنامه ریز... زمانی که سالها از دوره ی اوج مجله ی سروش نوجوان گذشته بود. و بعد هم برای مجله ی «باران» که ایشان سردبیرش بودند... چند شماره قصه ی دنباله داری نوشتم با عنوان «از خاطرات یک شبگرد»... که تجربه ی خوب و جذابی بود.


  • امیرپژمان حبیبیان

یادآوری اول

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ق.ظ


yadavari0001


یادآوری یک:


سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت... اولین فیلم من یک فیلم داستانی به نام خانه ام ابری است بود... فیلمی که هیچ وقت مونتاژ نشد... تحت تاثیر کیانوش عیاری که در آن سال ها دستیارش بودم... با یک طرح کلی سر صحنه رفتم... فیلم پس زمینه ای سیاسی داشت... قرار است یک کانون دانشجویی تاسیس شود... هر کس کاری می کند... دو نفر هم مشغول نوشتن اساسنامه هستند... یک دختر روشنفکر مآب و یک جوان بسیجی مرام... در نهایت این دو دعوایشان می شود و بچه ها یکی یکی آن مکان را ترک می‌کنند و فقط چند نفر می مانند... می‌خواهم راش هایش را پیدا کنم و تدوین اش کنم... این کار آغاز مجموعه ی قابل توجه فیلم های ناتمام من بود.


در عکس به جز  من که کارگردان بودم ...سامان سالور تصویربردار... علیرضا علویان دستیار کارگردان و تصویربردار پشت صحنه... معصومه ی بافنده بازیگر و تارا حاج مختار بازیگر حضور دارند.

  • امیرپژمان حبیبیان